Quantcast
Channel: ترجمان - آخرين عناوين :: نسخه کامل
Viewing all 2665 articles
Browse latest View live

چگونه به دختری در قطار رسیدیم؟ ظهورِ تریلرهای روان‌شناختی

$
0
0
گاردین — پیش از پخش اقتباس تلویزیونی تازه‌ای از سنگِ ماه، اثر ویلکی کالینز، جان مولن توضیح می‌دهد که چگونه موضوعات زنا، قتل و هویتِ مخفیِ رمانِ دختری در قطار، ریشه در عصر ویکتوریا دارند.ممکن است چنین به نظر برسد که این دو اقتباس ارتباط نزدیکی با هم ندارند. این هفته در بریتانیا، نسخۀ سینمایی رمان پرفروش پائولا هاوکینز، دختری در قطار، با درخشش امیلی بلانت، هنرپیشۀ بریتانیایی، به نمایش درآمد. اما محیطِ داستان از جنوب شرقی انگلستان به اطراف نیویورک تغییر کرده است. درضمن بی.بی.سی در اواخر همین ماه اجرای نمایشیِ جدیدی از سنگِ ماه، اثر ویلکی کالینز، را که اولین بار به‌عنوان پاورقی هفتگی در ۱۸۶۸ منتشر شده بود، به نمایش درخواهد آورد. در شیپورِ «دختری در قطار»، با تمام توانِ یک استودیوی اصلی هالیوود در ایجاد سروصدا، دمیده می‌شود. [ازسوی‌دیگر] «سنگِ ماه» طی پنج روز متوالی پخش خواهد شد. بااین‌حال کتاب‌هایی که این هر دو از آن‌ها گرفته شده‌اند، ارتباط تنگاتنگی با هم دارند. رمانِ هاوکینز تجسمی تازه و بسیار موفق از آن‌گونه داستان‌هایی است که کالینز مبدع آن بود. آن را «تریلر روان‌شناختی»۱ می‌نامیم.کالینز حقیقتاً در میان تمامی رمان‌نویسانِ انگلیسی یکی از تأثیرگذارترین‌هاست. او در دهۀ ۱۸۶۰، چهار عنوان از بهترین «رمان‌های هیجان»۲ (آن‌گونه که منتقدین معاصر به آن‌ها لقب داده بودند) خود را منتشر کرد: زنِ سفیدپوش، بی‌نام، آرمادِیْل و سنگِ ماه. کتاب‌های او، که برای مدتی به‌شدت محبوب بودند، پس از مرگش در سال ۱۸۸۹، به‌صورتی گسترده و به‌عنوان ملودرام‌های عامه‌پسند شماتت شدند، اما در اواخر قرن بیستم ارزیابی مجددشان آغاز شد. (اکنون تقریباً تمامی آن‌ها در نسخه‌های مخصوص آثار «کلاسیک» منتشر شده‌اند.) به بهترین کتاب‌های او نگاهِ دقیقی بیندازید و ببینید که به‌نحوی شگفت‌انگیز، جنبه‌های زیادی از تریلرهای روان‌شناختی مدرن را پیش‌بینی کرده بود.سنگِ ماه داستانِ جنایتی درون یک خانواده است. در وهلۀ اول، الماس مشهوری طی یکی از میهمانی‌های آخر هفته از خانه‌ای ییلاقی دزدیده می‌شود. شخصیت‌های رمان، ازجمله فرانکلین بلیک، قهرمانِ به‌غلط متهم‌شده، در تلاش برای کشف آنچه بر سر الماس آمده، به‌طورتصادفی آغاز به یافتنِ رازهایی تاریک در قلبِ حلقۀ اجتماعیِ محترمشان می‌کند. آنچه در آغاز داستانْ سرقت بود درنهایت شاملِ شورِ جنسیِ وسواس‌گونه، خودکشی، اختلاس و قتل می‌شود. کارآگاهِ بزرگی که از لندن فرستاده شده، سرهنگ کاف، در یافتن سارق درمی‌ماند، اما واسطۀ افشای این رازها می‌شود. کالینز پی‌رنگ‌اش را به‌تمامی از طریق روایتِ شاهدان و شرکت‌کنندگان شرح می‌دهد. خواننده باید خودش تمام آن‌ها را یک‌پارچه کند.«روان‌شناختی» نامیدنِ یک تریلر، بخشیدن نوعی پیچیدگی ادبی به آن است. نخستین مورد ثبت‌شدۀ استفاده از عبارت «تریلر روان‌شناختی»، در سال ۱۹۲۵، در نقدی ستایش‌آمیز بر رمان پرده رنگی، اثر سامرست موآم بود. اکثر فرهنگ‌های اصطلاحاتِ ادبیْ فاقدِ مدخلی برای این ژانر هستند، گویی این تنها جُزیی از تخیلاتِ نقدنویسان یا ناشران است. می‌توان بدبینانه آن را گونه‌ای تریلر تفسیر کرد که فردی باهوش از دیده‌شدن در حالِ خواندن آن خرسند باشد. رمانِ هاوکینز در لیست خواندنی‌های تابستان باراک اوباما جایی برای خود یافت و درنتیجه تأییدی به‌عنوان «کتابِ جذاب برای افراد متفکر» گرفت. چند سال پیش، این دختر گم‌شدۀ جیلین فلین بود که توانست با موفقیتْ مخاطب خاص این ژانر را جذب کند. دختر گم‌شده نیز به فیلمی فریبنده و خشن تبدیل شده بود.تریلر روان‌شناختی‌ جایی است که ادبیات عامه‌پسند۳ و داستانِ ادبیْ هم‌پوشانی دارند. یکی از کتاب‌های لیستِ نامزدهای نهایی مَن بوکِر امسال، آیلین اثر آتوسا مُشفق است. نقل‌قولی از منتقدی ستایشگر، که بر جلد آن جلوه‌گری می‌کند، اعلام می‌کند که «تریلر روان‌شناختی دقیقی» است. قطعاً [این رمان] برخی از ویژگی‌های کلیدیِ تریلر روان‌شناختی را به نمایش می‌گذارد. این اثر راوی اول‌شخصی دارد که به او اعتماد می‌کنیم، هرچند گاهی نگاه او به دنیا اشتباه به نظر می‌رسد. آیلین به‌عنوان سرپرست در یک زندان مخصوص خلاف‌کاران جوان کار می‌کند. او به مطالعۀ آن‌ها علاقه دارد. «بهترین چیز هنگامی بود که می‌توانستم صورت سختِ قاتل سنگ‌دل را ببینم که به‌زور از میانِ گونه‌های چاق و نرمیِ ناپختۀ جوانی بیرون می‌زد. به هیجانم می‌آورد.» روندهای فکری او، همانندِ شخصیتی از یکی از رمان‌های روت رندل (شخصیت زن مهمِ۴ بریتانیاییِ تریلرهای روان‌شناختی) توأمان منطقی و تحریف‌شده است. آیلین روایتی دارد که با دلهره‌ای خوشایند می‌دانیم به‌سوی پایانی زشت و احتمالاً خشن در حرکت است. از همین حالا صحبت‌هایی دربارۀ اقتباس سینمایی از رمان مشفق وجود دارد. جای تعجب هم نیست: مدت‌هاست که «تریلر روان‌شناختی» توصیفی است که ازسویی برای رمان و ازسوی‌دیگر برای فیلم‌های سینمایی و نمایش‌های تلویزیونی به کار می‌رود.این داستان‌ها به‌نوعی نقطۀ مقابل برای فانتزی‌های قاتل زنجیره‌ای است که چندین دهه خود را با آن‌ها سرگرم کرده‌ایم. در تریلر روان‌شناختی، قاتلْ هیولایی نیست که خودش را وقف جنایت کرده باشد، بلکه شخصی آشنا و نزدیک به ماست. این ژانر در محیط‌های خانگی رونق دارد. به سایت آمازون بگویید که «تریلرهای روان‌شناختی» می‌پسندید؛ رمان‌هایی با عناوینی چون زنِ خانۀ کناری اثر کَس گرین، تا خانه تعقیب می‌شوی اثر مارک ادواردز یا پشت درهای بسته اثر بی.ای.پریس به شما ارائه خواهد کرد. این اتفاقی نیست که محیط هر دو رمان دختر گم‌شده و دختری در قطار معمولی‌اند. قسمت بیشتر دختر گم‌شده در یکی از شهرهای میسوری می‌گذرد که از فرط معمولی‌بودن کسل‌کننده است، جایی که نیک و اِیْمی، پس از اینکه موقعیت شغلیشان در نیویورک متزلزل می‌شود، به آن نقل مکان می‌کنند. دختری در قطار در یک شهر مسکونیِ خیالی، بر روی خط آهن یوستن اتفاق می‌افتد.هر دو رمان خود را درگیر معماهایی درباره ازدواج می‌کنند. درواقع، هر دو بر این ایدۀ نگران‌کننده و جذاب تکیه می‌کنند که مرد یا زنی ممکن است واقعاً نداند که با چه کسی ازدواج کرده است. این‌ها حکایت‌های شوکه‌کننده از اکتشافات زناشویی است که از درون دیده می‌شوند. رمز موفقیت رمان فلین، قرارگرفتنِ روایت‌های زن و شوهر در کنار یکدیگر است. برای مدت زیادی به نظر می‌رسد آن‌ که رازی دارد نیک است و بهتر از ایمی می‌داند، اما به‌مرور می‌فهمید که عکس آن درست است. درواقع، نیک از قدرتِ کاملِ بینش و ارادۀ همسر خود بی‌خبر است.کشفِ آنچه در شرایطِ خانگی می‌تواند ما را به هیجان آورد نیز باید به‌نام کالینز ثبت شود. این هِنری جیمز بود که اصالت او را با این عبارات مشهور بیان کرد. «افتخار معرفی رازآمیزترین رازها به جهان داستان، آن معماهایی که بر در خانه‌های خودمان هستند، متعلق به آقای کالینز است.» صحنۀ نمایشِ او خانوادۀ بورژواست: جای تعجب نیست که گرهِ معماهای او اغلب با شهادتِ خدمتکاران گشوده می‌شوند. چیزهای وحشتناکی در مکان‌های آشنا رخ می‌دهند. در زنِ سفیدپوش ترسناک‌ترین مکانْ خانۀ راحت خانواده‌ای در همپشایر است که فاصله‌اش تا ایستگاه راه‌آهن با پای پیاده چند دقیقه است.کالینز در رمان‌های بزرگ خود در دهۀ ۱۸۶۰ مجموعه‌ای از فنون روایی و عناصر پی‌رنگیِ خاص را ابداع کرد که هنوز نویسندگان تریلرها از آن‌ها استفاده می‌کنند. دختری در قطار وابسته به این واقعیت است که راشل، یکی از روایانِ آن، به‌دلیل مصرف الکل دچار فراموشی است. او در طول کتاب تلاش می‌کند خاطراتی را بازیابد که ممکن است ناپدید‌شدن مرموز زنی را توضیح دهند. او حتی در پی فهمیدن این است که آیا خودش نیز مسئولیتی در موضوع داشته است یا خیر. این کالینز بود که به رمانِ انگلیسیْ این «عجیب‌ترین امکانات» را معرفی کرد: اینکه شخصی ممکن است چیزی را که می‌داند، نداند؛ ممکن است حتی چیزی را که انجام داده نیز نداند. در سنگِ ماه افیون، کنترلِ آگاهانۀ تعدادی از شخصیت‌ها بر رفتارشان را از بین می‌برد. در آرمادیل، لیدیا گوئیلت، شخصیتِ زنِ منفیِ۵ جذّاب، به آن سوگند می‌خورد. «کدام مرد بود که لادانوم را اختراع کرد؟ از صمیم قلب او را سپاس می‌گویم.» (لادانوم افیون محلول در الکل بود.) اشتیاقِ دوست نزدیک کالینز، چارلز دیکنز، چنان با امکاناتِ داستانیِ اعتیاد به افیون برانگیخته شده بود که آن را در قلب تریلر روان‌شناختی ناتمام خود، معمای ادوین درود قرار داد. در آن جان جَسپر، رهبر گروه کُر، که وسواسی ترسناک دارد، با این مخدر وصلت کرده است.رجوع به رمان‌های کالینز، هیجانِ به رسمیت شناخته شدن را دارد. حتی بعضی از خصایص غیرقابلِ‌توضیح او تبدیل به سنت‌هایی در نوشتن تریلر شده‌اند، هرچند فعالانِ جدید نمی‌دانستند الگویی را پی گرفته‌اند که این ویکتوریاییِ سنت‌شکن به وجود آورده است. برای مثال، کالینز علاقه داشت از نواقصِ فیزیکی در داستان‌های معمایی استفاده کند. قهرمان زنِ قایم باشک (۱۸۵۴) کر است. بعد در‌ راز مرده (۱۸۵۷) قهرمان زن، رزاموند ترورتن با مردی نابینا ازدواج می‌کند. در رمان بعدی او دوشیزه فینچ بیچاره (۱۸۷۲) قهرمانِ زنی حضور دارد که نابیناست. به نظر می‌رسد کشف حواسی که به‌شدت محدود شده، زمینه‌ای دیگر از علاقۀ او به وضعیت‌های متفاوت از آگاهی باشد.بخشی از این علاقه ریشه در تجربه داشت. کالینز خودْ به‌دلیل مصرف مقادیر زیاد لادانوم برای تخفیف درد رماتیسمش به افیون اعتیاد پیدا کرده بود. او دربارۀ خلسه‌های ناشی از مخدراتی که درباره‌شان می‌نوشت، همه‌چیز را می‌دانست. درواقع، سخت است تصور اینکه داستان‌های او می‌توانستند چنین قدرت اقناعی‌ای داشته باشند اگر او خودْ زندگی‌ای فارغ از رسوم رایج نمی‌داشت. پسر یک نقاش بود و ریشه‌های بوهِمی۶ داشت و تا به آخر دشمن قسم‌خوردۀ پیروی از طبقه بورژوا باقی ماند. دوست داشت به‌گونه‌ای منحصربه‌فرد لباس بپوشد و علاقه‌اش به زبان و فرهنگ فرانسه را به رخ می‌کشید. عاشق آشپزی فرانسوی بود و نگرش‌های لیبرالِ فرانسوی دربارۀ آداب‌ورسوم جنسی را تأیید می‌کرد. هرگز ازدواج نکرد، اما روابطی طولانی‌مدت با دو زن داشت. اولی کرولاین گرِیْوز بود، بیوه‌ای که کالینز نزدیک به سه دهه با او زندگی کرد و دخترش را به فرزندخواندگی پذیرفت. دومی مارتا راد بود، خدمتکاری که در تعطیلاتی در نورفُک دیده بود. از او سه فرزند داشت و خانه‌ای مجزا و راحت در لندن برایش فراهم کرده بود. در وصیت‌نامه‌اش تمام این‌ها را پذیرفته و برایشان مقرری تعیین کرده بود.نویسندگان دیگری نیز وجود داشتند که رمانِ هیجان می‌نوشتند، هرچند کالینز پیش‌گام بود. نویسندگانی چون مری الیزابت بوردن، چارلز رید و خانم هنری وودْ عامۀ خوانندگانِ ویکتوریایی را با حکایت‌های دوهمسری، تقلب و شور جنسی به هیجان می‌آوردند. باوجوداین، کالینز یگانه بود، نه‌تنها به این دلیل که اولین بود یا اینکه پی‌رنگ‌های او از همه جذاب‌تر بودند، بلکه به این دلیل که از لحاظ فُرمی ماجراجو بود. مهم‌تر از همه، او در استفاده از راویان چندگانه پیش‌گام بود. او در مقدمۀ زنِ سفیدپوش اظهار می‌کند که «در این رمان تجربه‌ای انجام شده که تابه‌حال (تا جایی که اطلاع دارم) در داستان وجود نداشته است. داستان این کتاب را، در سراسر آن، شخصیت‌های آن بازگو می‌کنند.» کالینز این را نیز ممکن ساخت که راویْ خلاف‌کار باشد. او نشان داد که چگونه می‌توان از تنش در روایتْ هیجان استخراج کرد. در سنگِ ماه شخصیت‌ها همچون شهودْ در دادگاه‌اند. این شخصیت‌ها عبارت‌اند از: نخست، مباشر ورّاج، گابریل بِترِج؛ دوم، دوشیزه کلاک، دخترخالۀ ریچل وِریندِر، قهرمانِ زن داستان، که اخلاق‌گراییِ مضحکی دارد؛ سوم، ازرا جِنینگِ معتاد به افیون. آن‌ها اغلب دربارۀ آنچه دیده‌اند دچار سوءتفاهم‌اند. هیچ راویِ خداگونه‌ای وجود ندارد.روایت‌های چندگانه در تریلر روان‌شناختیِ مدرنْ معمول است. دختری در قطار سه راوی دارد که به‌تناوب جای هم را می‌گیرند. دختر گم‌شده بین روایت‌های نیک و اِیْمی عقب و جلو می‌رود. به هیچ‌کس نمی‌توان کاملاً اعتماد کرد. در دختر گم‌شده نیک به ما می‌گوید: «من طرف‌دار پروپاقرص دروغ‌گویی با کتمان‌۷ هستم.» این اعتراف صادقانه به فریب‌کاری، روشِ رمان است برای هشداردادن به خواننده تا سوءظن داشته باشد. پیش از آنکه نیک متذکر شود که با یکی از دانشجویان سال قبل خود رابطه شدیدی به ‌هم زده، ما یک‌سوم رمان فلین را خوانده‌ایم (هر چند تماس‌های گاه‌به‌گاه به تلفن همراه یک‌بارمصرفش۸ ما را از پیش آگاه کرده که روایت او کامل نیست). «حالا اون قسمتی است که من باید به شما بگم که یه معشوقه داشتم و شما دست از دوست‌داشتنم بردارید... من یه معشوقۀ زیبا و جوان، خیلی جوان دارم که اسمش اَندیه. می‌دونم. بده.» (بدتر از آن در فیلم است که سن او از ۲۳ سال به ۲۰ سال کاهش داده شده است.) یکی از منتقدین دختری در قطار، در نقل‌قولی که از او پشت جلد نسخۀ بریتانیایی رمان درج شده، اعلام کرده [که این رمان] «رأی من برای راویِ غیرقابل‌اعتماد امسال» است. «راوی غیرقابل‌اعتماد»۹ عبارتی است که وین سی.بوت، یکی از استادان نه‌چندان شناخته‌شدۀ دانشگاه در آمریکا، در کتاب آکادمیک متراکمی به‌نام بوطیقای داستان، در اوایل دهۀ ۱۹۶۰ برساخت؛ این واژه امروزه تبدیل به‌عبارتی استاندارد در ستایش‌های منتقدین کتاب و ناشران شده است.کالینز دوست داشت راویان گوناگون را تجربه کند. طولانی‌ترین و پیچیده‌ترین رمان او، آرمادیل، مانند یک روایت سوم‌شخصِ متداول آغاز می‌شود، اما در ادامه، گسترش یافته و نامه‌ها و شهادت‌های اول‌شخص و درنهایت، به‌نحوی توجه‌برانگیز، دفترچۀ خاطراتی را در برمی‌گیرد که شخصیت منفی، لیدیا گوئیلت، آن را نوشته است. او معلم‌سرخانه‌ای موقرمز و بسیار باهوش است، یک قاتل و اخاذ، که از جاذبۀ جنسی‌اش برای فریبِ مردان استفاده می‌کند. (یکی از منتقدان معاصر به‌اشتباه او را «لیدیا گیلت»۱۰ نامید.) او نقل‌قول‌کردن از اشعار بایرون را دوست دارد و برای آرامشْ سونات‌های بتهوون را با پیانو می‌نوازد. هرچند بی‌رحم است، خود را در حال دل‌باختن به یکی از قربانی‌های موردنظرش می‌یابد. درنهایت، عشقِ او به مردْ مانعِ رسیدنش به ثروتی می‌شود که در جست‌وجوی آن است. او برای چنگ‌انداختن به میراث قهرمان رمان دسیسه چیده و عاقبت او را برای گذراندن شبی در یک آسایشگاه روانی خصوصی در هَمپستِد می‌فریبد. در آنجا با همدستیِ روان‌پزشکِ فاسد، دکتر داون‌وارد، تلاش می‌کند او را در خواب با استفاده از گاز سمّی به قتل برساند. تمام این‌ها می‌توانست زیادی ملودرام باشد اگر ما شرح خودِ او را نمی‌داشتیم، به‌خصوص دفترچۀ یادداشتی را که در آن عذاب‌های روانی‌اش را در کنار نقشه‌های شرورانه‌اش ثبت می‌کند.مدارکی که روایت‌های کالینز را برمی‌سازند اسنادی بی‌روح نیستند؛ آن‌ها بخشی از داستان می‌شوند. در چرخشی ناگهانی۱۱ در زنِ سفیدپوش، که اگر در رمانی متعلق به اوایل قرن ۲۱ رخ می‌داد «پست‌مدرن» نامیده می‌شد، خاطراتی که قهرمانِ زنِ فوق‌العاده زیرکِ رمان، ماریان هَلکام، می‌نوشت و ما برای بیش از دویست صفحه در حال خواندن آن بودیم، ناگهان با «پانوشتی از دوستی صمیمی» قطع می‌شود. با لرزشی متوجه می‌شویم که راوی جدید کسی نیست جُز خودِ شخصیت منفی باهوش، کُنت فاسکو که در حال لذت‌بردن از «عیش ذهنیِ غیرمنتظره»ای است. این عیش ذهنی از خواندن یادداشت‌های زنی نصیبش شده که در تلاش برای ناکام‌گذاشتن توطئه‌های شنیع فاسکو علیهِ خواهر آن زن، لورا است. ماریان بیمار اُفتاده و او روایتش را ربوده است. او در ستایش استعداد و شجاعت ماریان به خوانندۀ مشوش می‌پیوندد. می‌گوید: «آری! این صفحات شگفت‌انگیزند» و بر ستایشِ خود از «این موجود متعالی» می‌افزاید. «بازنمود شخصیتِ خودم به‌غایت استادانه است.» چقدر افسوس می‌خورد که خودش و ماریان با هم دشمن‌اند. «من با او بر سر شکستِ ناگُزیر هر نقشه‌ای که به‌نفعِ خواهرش کشیده است، همدردی می‌کنم.»فلین، که به‌نوعی مریدِ ادبیات داستانی ویکتوریایی است، ترفند کالینز را آموخته است. در دختر گم‌شده، در چرخشی روایی که نسخۀ سینمایی برای بازتولید آن دردسر زیادی داشت، دفترچه‌یادداشتی که اِیْمی با زیرکی اشکار در حال نوشتن آن بود، ابزار کار او از آب درمی‌آید. «دفترچه‌خاطرات، بله! به دفترچه‌خاطرات درخشانم می‌رسیم.» ما بیش از نیمی از کتاب را پشت سر گذاشته‌ایم پیش از آنکه کشف کنیم (یکی از موراد واژگونیِ انتظارات که کالینز از آن لذت می‌برد) این دفترچه‌خاطرات، که یکی از سرنخ‌های روایی است که دنبال می‌کنیم، داستانی ساختۀ اِیْمی است تا شوهرش را مجرم جا بزند. این به یکی از ترفندهای آشنای ادبیات داستانی تبدیل شده است (ایان مک‌ایون در هر دو داستان تاوان و عاشقِ شیرینی از آن استفاده کرده است)، اما مشخصاً مناسب تریلر روان‌شناختی است. زمینِ سفتِ روایت از زیر پای ما محو می‌شود. علاقۀ کالینز به برهم‌زدن اعتماد ما به روایت همان چیزی است که باعث می‌شود او چنین مدرن به نظر برسد. یکی از اولین منتقدان آرمادیل رندانه نوشت: «اگر هدف از هنرْ مشوش‌کردن مخاطبانْ بدون ارائۀ دلیل به آن‌هاست، آقای ویلکی کالینز ورای هر شک‌وشبهه‌ای هنرمندی به‌حد کمال است.»کالینز هراس‌های شخصیت‌هایش را تبدیل به مواد خام داستان‌پردازی خود کرد. «عصبی» یکی از صفت‌های موردعلاقه‌اش است: شخصیت‌ها از «بی‌قراری عصبی»، «هراس عصبی» یا «اضطراب عصبی شدید» رنج می‌برند. اغلب، «اعصاب» آن‌ها «درهم‌ریخته» و گاهی «درهم‌شکسته» است. آن‌ها به عواملِ وحشتِ نقشه‌هایی حساس شده‌اند که خود را درون آن‌ها گرفتار می‌یابند. وضعیت‌های تب‌آلودِ آن‌ها کماکان، اغلب اوقات، در تریلرهای روان‌شناختی ظاهر می‌شوند، مانند شخصیت‌هایی که ترس‌ها و ادراکات خود را به پرسش می‌گیرند. ریچل، راوی اصلی دختری در قطار، تبار از کالینز دارد: فردی الکلی و در حال بازیابی خود که در تکاپوی شناختِ تفاوت میان خاطرات و تخیلاتش است. او مطمئن نیست آن شب که یک زن ناپدید شد چه دیده است. بخش زیادی از رمان هاوکینز با [افعالِ] زمان حال روایت می‌شود تا هذیانی‌بودن شخصیت‌های اصلی‌اش را به نمایش گذارد.تمام این شخصیت‌ها زن‌اند و بارها اشاره شده که در تریلرهای روان‌شناختیِ معاصر، قهرمان‌های زنْ «پیچیده» حضور دارند. (ژاکلین رُزِ منتقد در مقاله‌ای در لاندن ریویو آو بوکس، به فلین و هاوکینز هر دو، برای تولید داستان‌هایی پسافمینیستی‌ خرده گرفته است، داستان‌هایی که درحقیقت به «نفرت از زنان» ترغیب می‌کند.) کالینز همواره زنان، معمولاً زنان پیچیده و غیرمعمول، را در مرکز رمان‌هایش جای می‌داد. در بی‌نام، مَگدالین وَنستنِ زیرک از تغییر قیافه و حیله‌های پیچیده برای پس‌گرفتن میراثی استفاده می‌کند که به‌حق متعلق به خودش است. در آرمادیل، قهرمان موهوم، اَلِن آرمادیل، انسانِ ملال‌انگیزِ خوش‌قلب و بی‌پروایی است اما شخصیت زنِ منفی، گوئیلت، همواره شگفت‌انگیز و فریبنده است. کالینز دربارۀ دو چیز احساسی پرشور داشت و با همان شور درباره‌شان می‌نوشت: نخست، بی‌عدالتی‌هایی که زنان در نتیجۀ قوانین ازدواج و طلاق غیرلیبرالی از آن‌ها در رنج بودند؛ دوم، نگرش‌های بی‌گذشتی که نسبت به «زنان سقوط‌کرده»۱۲ رواج داشت. پس از سنگِ ماه، او استفاده از رمان‌هایش را، اندکی زیادی بی‌پرده، برای مبارزه با چنین موضوعاتی آغاز کرد. او به رمان‌نویسان بعدی نشان داد چگونه تعلیق روایی را با پیچیدگیِ روان‌شناختی در هم‌ آمیزند.طبیعتاً رمان‌های او دل‌مشغولی‌های ویکتوریاییِ خود را دارند. آن‌ها همیشه وابسته به مسایل حقوقیِ مخصوص خواص و نیز معمولاً دربارۀ شرایط و وصایا و حقوق ارث‌اند که کالینز درباره‌شان مشاوره‌ای مفصل از دوستانِ وکیل خود دریافت می‌کرد. او خودْ آموزش حقوق دیده بود، اما هرگز به وکالت مشغول نشد و خوانندۀ حریصِ شرحِ محاکِم بود. هریک از رمان‌های او اولین خوانندگانش را با رسیدن به چیزی مانند عدالت شاعرانه۱۳ در انتها، راضی می‌کرد. او می‌دانست که عامۀ ویکتوریایی‌ها طرف‌دار پایان‌های خوش‌اند. اما خوانندگانش دعوت می‌شدند تا نیم‌نگاهی نیز به این امکان بیندازند که جرایم ممکن است کیفرنایافته بمانند. در گفت‌وگویی به‌یادماندنی در زنِ سفیدپوش، کنت فاسکو قطیعتِ حکمِ ابرازشده توسط ماریان و لورا مبنی بر اینکه «جرم باعث کشفِ خود می‌شود» را زیر سوال برد، در جواب گفت که تنها اگر مُجرم احمق باشد. کنتْ موشِ خانگی‌اش را نوازش کرده و «خاموش و در درون» به این فکر زاهدانه که «اعمال مجرمانه کیفر در پی دارند» می‌خندد. «از کالبدشکافان پزشکی‌قانونی در شهرهای بزرگ بپرسید که آیا این صحت دارد، بانو گلاید. از منشیانِ شرکت‌های بیمۀ عمر بپرسید که آیا این صحت دارد، دوشیزه هلکام. نشریات عمومی را بخوانید.» در اطراف آن‌ها جرم‌هایی رخ می‌دهند که حتی به این عنوانْ شناسایی هم نمی‌شوند: «اجسادی که پیدا نمی‌شوند» و «مجرمان عاقلی که می‌گریزند». چنین جرایمی هنوز برای نویسندگان رمان وجود دارند تا به کشف آن‌ها بپردازند.اطلاعات کتاب‌شناختی:هاوکینز، پائولا. دختری در قطار. انتشارات دابل‌دی. ۲۰۱۵Hawkins, Paula, et al. The Girl on the Train. Doubleday, 2015پی‌نوشت‌ها:* این گفت‌وگو در تاریخ ۸ اکتبر ۲۰۱۵ با عنوان How we got to The Girl on the Train – the rise of the psychological thriller در وب‌سایت گاردین منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۱۷ آذر ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان چگونه به دختری در قطار رسیدیم؟ ظهورِ تریلرهای روان‌شناختی ترجمه و منتشر کرده است.[۱] psychological thriller داستانی مهیج (تریلر) است که بر وضعیت‌های روان‌شناختی غیرمعمول شخصیت‌ها تأکید می‌کند.[۲] sensation novel یکی از ژانرهای ادبیات‌داستانی که در بریتانیا در دهه‌های ۱۸۶۰ و ۱۸۷۰ محبوب بود و از فرم‌های پیشین رمان‌های ملودرام پیروی می‌کرد؛ تمرکز آن بر حکایات پیچیده به دور از سرگذشت‌های مجرمانه بود.[۳] genre fiction یا ادبیات عامه‌پسند آثار داستانیِ پی‌رنگ‌محوری هستند که به‌قصد قرارگرفتن در ژانر ادبی خاصی نوشته می‌شوند تا برای مخاطب خاص آن ژانر جذابیت داشته باشند.[۴] doyenne متشخص‌ترین و محترم‌ترین زن در زمینه‌ای خاص.[۵] villain/villainess شخصیتی که رفتار یا انگیزه‌های شیطانیِ او برای پی‌رنگ اهمیت دارند.[۶] bohemian جنبشی در میان هنرمندان رمانتیک که بی‌اعتنایی به قراردادهای اجتماعی بخشی از عقایدشان بود.[۷] lie by omission نوعی دروغ‌گویی که با نگفتن تمام حقیقت رخ می‌دهد.[۸] disposable mobile phone تلفن همراه ارزان‌قیمتی که برای استفادۀ موقت تهیه می‌شود.[۹] unreliable narrator راوی‌ای که اعتبار روایتش به‌صورتی جدی مخدوش شده است.[۱۰] guilt این واژه در انگلیسی به‌معنای گناه است و از همین رو اشتباه آن منتقد جالب است.[۱۱] coup de theatre حرکت یا چرخشِ دراماتیک ناگهانی، به‌خصوص در نمایشنامه.[۱۲] fallen women از این عبارت برای توصیف زنی استفاده می‌شده که «معصومیتش را از دست داده» و در چشم خداوند سقوط کرده است. مخصوصاً در بریتانیای قرن نوزده، این معنا با فقدان پاک‌دامنی یک زن ارتباط نزدیکی داشت.[۱۳] poetic justice واقعیتِ تجربۀ کیفری مناسب و درخور برای رفتار آدمی.

تهیۀ ناهار مدرسه؛ هنر ژاپنی

$
0
0
واشنگتن‌پست — هر روز صبح در سراسر این کشور، مادران -همیشه هم مادران- از خواب بلند می‌شوند و جعبه‌های کوچکی از غذاهای خوشمزه را با هنرمندی برای کودکان خود تهیه می‌کنند: گلوله‌های برنج به‌شکلِ پاندا یا خرس، با چشمان و لبخندی که از ورقی از جلبکِ دریاییِ خشک‌شده بریده شده است، سوسیس‌هایی که به‌نحوی برش خورده‌اند که به‌شکلِ هشت‌پا به نظر برسند و میوه‌هایی که خلال‌دندان‌هایی زیبا به‌شکل حیوانات در تنۀ آن‌ها کاشته شده است. و البته، تعادل غذایی در این مواد رعایت می‌شود.اما برخی از مادران پا را از این هم فراتر می‌گذارند و با صرف وقتِ بیشتر نوعی جعبۀ ناهار تهیه می‌کنند که منحصر به ژاپنی‌هاست: کی‌یارابن یا شخصیت‌های بنتو۱. تصور کنید شخصیت‌هایی کارتونی مثل هِلو کیتی یا گربۀ مکانیکیِ دُرِمون در بستری از کاهو گذاشته شده باشد و در کنار آن‌ها خوک‌هایی ساخته‌شده از ژامبون بر روی گلوله‌های برنج قرار گرفته باشد. گرد آن‌ها هم املت به‌شکل قلب، و هویج‌هایی بریده‌شده به‌شکل گل چیده شده باشد؛ این نوعی کاراکتر بنتو است.سائوری اینُکوچی، سی‌وشش ساله و مادرِ دو فرزندِ چهار و پنج‌ساله، در کلاسی ویژه شرکت می‌کند تا نحوۀ تهیۀ جعبه‌های ناهارِ ظریف‌تر و زیباتر را بیاموزد. او هدف خود از شرکت در این کلاس را چنین بیان می‌کند: «با خودم فکر کردم اگر بتوانم برای کودکانم بنتوی زیباتری تهیه کنم، خوشحال خواهند شد. بنابراین، تصمیم گرفتم در این کلاس شرکت کنم.»تومومی مارو طرز تهیۀ کاراکتر بنتو را به مادران آموزش می‌دهد. (کو سازاکی/ عکس از کو سازاکی برای روزنامۀ واشنگتن‌پست)اینُکوچی همراه با دوست خودش مایا مینامیساوا -دارای سه فرزندِ هشت، چهار و یک‌ساله- در این کلاس شرکت کرده است. آن‌ها در این کلاس، زیر نظرِ تومومی مارو، طرز تهیۀ بنتو به‌شکلِ شخصیت‌های انیمیشنِ «پوکِمون» را می‌آموزند. مارو از طریق شرکت خود، اُبنتوفورکیدز، در خانه‌اش طرز تهیۀ انواعِ کی‌یارابن را آموزش می‌دهد. او در یوتیوب نیز کانالی دارد.زنان در این کلاس می‌آموزند که چگونه برنج را به‌شکلِ پیکاچو، جوندۀ زردرنگِ انیمیشن پوکِمون، درآورند؛ چگونه چشم‌ها را با استفاده از جلبک دریایی و تکه‌های پنیر درست کنند؛ و چگونه گونه‌ها را با استفاده از کرب استیکس۲ بسازند. آن‌ها برای ساختن توپ‌های پوکه۳ ابتدا نیمۀ یک گوجه‌گیلاسی را به نیمۀ یک تخم بلدرچین می‌چسبانند، سپس نواری از جلبک دریایی گرد آن می‌پیچند و روی آن یک قالب پنیرِ استوانه‌ای شکل قرار می‌دهند.زنان گل‌های درختانِ بروکلی۴ را از ژامبون می‌سازند و، در وسط آن، قلب‌هایی پنیری قرار می‌دهند.در مجموع، تهیۀ این غذاها حدود یک ساعت طول می‌کشد، هرچند مارو، مربی آن‌ها، در این مدت بروکلی و کدوحلوایی را هم پخته است تا درون جعبه قرار دهد. مارو، به‌عنوان فردی حرفه‌ای، کل کار را در چهل دقیقه انجام می‌دهد.مارو هنگامی کارِ تهیۀ جعبه‌های کی‌یارابن را آغاز کرد که پسران او کوچک‌تر بودند. اکنون، آن‌ها سیزده و شانزده‌ساله هستند. او در این باره چنین می‌گوید: «من می‌خواستم کودکانم از خوردن ناهار در کودکستان لذت ببرند.»یکی از شاگردان مارو چنین می‌گوید: «این کار، از آنچه نخست به نظر می‌رسد، بسیار آسان‌تر است.» (کو سازاکی/ عکس از کو سازاکی برای روزنامۀ واشنگتن‌پست)مارو، به‌عنوان متخصصی در ساختن کی‌یارابن، می‌تواند کل کار را در کمتر از یک ساعت انجام دهد. (کو سازاکی/ عکس از کو سازاکی برای روزنامۀ واشنگتن‌پست)کم‌کم، دیگر مادران از او درخواست کمک و راهنمایی کردند، و بدین‌ترتیب، کسب‌وکار وی آغاز شد. اکنون، سیزده سال است که نحوۀ تهیۀ کی‌یارابن را آموزش می‌دهد. مارو در این باره چنین می‌گوید: «مادران دوست دارند که چهرۀ خندانِ بچه‌هایشان را ببینید. بیشترِ مادران از ساختن کی‌یارابن لذت می‌برند، زیرا نوعی تفریح است.»کی‌یارابن بیشتر برای خردسالان در دوران پیش‌دبستانی یا کودکستان تهیه می‌شود. هدف از این کار، آشناکردن کودکان با غذاهای متنوع و جلوگیری از شکل‌گیری عاداتِ بدِ غذایی در آن‌هاست. این رویکرد شاید دارای مزیت‌های خاصی باشد: بیشترِ کودکان ژاپنی ماهی کبابی و سبزیجات بخارپز را با لذت می‌خورند.اما تب ساخت کی‌یارابن همچنین نشانۀ انتظارات زیاد از زنان است، آن هم در کشوری که، به‌دلیل ایجاد موانع در برابر اشتغال مادران، بدنام است.دفتر هیئت‌دولت ژاپن، به‌دلیلِ اینکه در صفحۀ توییتر خود به مطلبی در یک وبلاگ لینک داده بود، به‌شدت مورد انتقاد قرار گرفت. در این وبلاگ، مادری توضیح داده بود که چگونه، حتی هنگامی که خسته است یا مشغله دارد، جعبه‌های ناهار زیبا درست می‌کند.کیکو ایواتا، در وبلاگ چییرینگ فور ویمن۵، چنین نوشته بود: «به‌دلیلِ آن لبخندها (یی که پسرم می‌زند)، درست‌کردنِ هر روزۀ بنتو تبدیل شده است به زمان تفریح و لذت من.» این وبلاگ بخشی از تلاش‌های دولت ژاپن در راستای «حمایت از زنان»۶ برای ورود تعداد بیشتری از آنان به بازار کار و آماده‌سازی زمینه برای «درخشش» آن‌هاست.در اینجا، منتقدین به تناقضی اشاره می‌کنند: ترویج این ایده که زنان باید چنین جعبه‌های ناهار وقت‌گیری بسازند، و در عین حال، تلاش دولت برای اینکه زمینه را برای اشتغالِ زنان بهبود ببخشد.بسیاری از زنان باردار مجبور می‌شوند از شغل خود دست بکشند: یا به‌دلیلِ ماتاهارا۷ (آزار به‌دلیل بارداری) یا به‌خاطرِ آنکه فرهنگِ سرسختِ کار با زندگی خانوادگی سازگار نیست. به‌طورِ ویژه، کودکستان‌هایِ ژاپن وظایف سنگینی را بر دوش مادران می‌گذارند: از دوختن کیسه‌های کوچک برای کتاب‌ها و کفش‌ها گرفته تا ساختن بسته‌های ناهار زیبا.در این زمینه، هیچ نوع کمبودی از نظر ایده و الهام وجود ندارد.فضای اینترنت در ژاپن پر از عکس‌های جذاب از انواع کی‌یارابن است و صدها جلد کتاب در این باره وجود دارد، با عناوینی نظیر کی‌یارابن برای تازه‌کارها؛ شما می‌توانید در صبحی پرمشغله به‌سرعت کی‌یارابنی زیبا درست کنید!۸.این جعبۀ بنتو را سائوری اینُکوچی در کلاس ساخته است. (کو سازاکی/ عکس از کو سازاکی برای روزنامۀ واشنگتن‌پست)فروشگاه‌های لوازمِ خانگی دارای قفسه‌هایی هستند پر از قالب‌هایی که، به‌راحتی، برنج و حتی تخم‌مرغ‌های آب‌پز را به‌شکلِ انواع حیوانات در می‌آورند. سوپرمارکت‌ها هم که پوشش‌های کاغذی زیبایی برای کف جعبه‌ها می‌فروشند.یکی از شبکه‌های تلویزیونی کابلی، نمایشی پخش می‌کند که نحوۀ ساخت کی‌یارابن بر اساس نشانه‌هایِ خوش‌شانسی را آموزش می‌دهد؛ این نشانه‌ها در سراسر ژاپن وجود دارند. حتی مسابقاتِ ساختِ کی‌یارابن برگزار می‌شود و مادران برای ساخت بهترین و جذاب‌ترین جعبه با یکدیگر رقابت می‌کنند. اما روزهای رویدادهای ورزشی و دیگر رخدادها در مدرسه، که مادران در آن‌ها حضور دارند و می‌توانند جعبۀ بنتوی کودکان دیگر را برانداز کنند، اغلب به رقابتی خاصِ خود تبدیل می‌شود.این نوع فشار بر مادران می‌تواند گرفتاری‌های فراوانی به وجود آورد. در اوایل امسال،گزارشی خبری با عنوان «کی‌یارابن علت ماجراست! مادران صمیمی با یکدیگر دعوا می‌کنند!» حسادت برخی مادران به یکدیگر را توصیف کرد. حتی برخی کودکستان‌ها، از ترس آزار و اذیت، آوردن کی‌یارابن را ممنوع کرده‌اند: کودکان، آن‌هایی را که جعبه‌های ناهارِ ساده‌تر و پایین‌تر از حد معمول دارند، دست می‌اندازند.به‌طورِ قطع، این کار مخالفینی هم دارد. زنی به‌زبان ژاپنی در کوک‌پد، سایت معروف آشپزی، چنین نوشته است: «من عکس‌های کی‌یارابن را در فیسبوک دیدم و متوجه شدم که آن‌ها را مادرانی درست می‌کنند که ساعت چهار یا پنج صبح از خواب بلند می‌شوند. بسیار خوش‌حالم که مادری در کشور ژاپن نیستم.»اما مینامیساوا و اینُکوچی، که هیچ‌یک از آن‌ها در بیرون از خانه کار نمی‌کند، می‌گفتند شرکت در کلاس آموزش ساخت کی‌یارابن برای آن‌ها الهام‌بخش بوده است.مینامیساوا چنین می‌گوید: «این کار از آنچه اول به نظر می‌آید، بسیار آسان‌تر است»، هرچند او اعتراف می‌کند که بیشترِ کارهای مقدماتی را مارو انجام داده است. او می‌گوید: «اگر قرار بود خودم همه‌چیز را از صفر انجام بدهم، کار سختی بود.»بیشترِ روزها، مینامیساوا پانزده یا بیست دقیقه وقت می‌گذارد و برای هریک از کودکانِ بزرگ‌تر خود، یک جعبه‌ناهار آماده می‌کند، البته این کار برای تهیۀ جعبه‌های کامل‌تر دو برابر وقت می‌گیرد. او، از همین حالا، به فکرِ این است که برای جشن هالووین، گلوله‌های برنج به‌شکلِ ارواح درست کند.اینُکوچی می‌گوید که در خانه برای اینکه گلوله‌های برنج را به شکل‌های مختلف درآورد، از ورق پلاستیکی استفاده خواهد کرد. او می‌گوید:‌ «می‌خواهم خیلی کار کنم و بنتوی زیبایی از کار درآورم.» مینامیساوا در ادامه می‌گوید: «وقتی کودکانم با جعبۀ بنتوی خالی به خانه می‌آیند، واقعاً خوش‌حال می‌شوم.»* یوکی اُدا در تهیۀ این گزارش نقش داشته است.پی‌نوشت‌ها:* این مطلب در تاریخ ۳ اکتبر ۲۰۱۶ با عنوان The Japanese art of making school lunch در وب‌سایت واشنگتن‌پست منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۱۴ آذر ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان تهیۀ ناهار مدرسه؛ هنر ژاپنی ترجمه و منتشر کرده است.* آنا فیفیلد، رئیس دفتر روزنامۀ واشنگتن‌پست در توکیوست و گزارش‌های او بر ژاپن و جزایر کره متمرکز است. او پیش‌ازاین از شهرهای واشنگتن، سئول، سیدنی، لندن و نقاط مختلف خاورمیانه، برای روزنامۀ فایننشال‌تایمز گزارش تهیه می‌کرده است. [۱] character bentoبنتو نام ظرف غذایی است که بچه های ژاپنی به مدرسه می برند. شخصیت‌های بنتو، به کاراکترهایی کارتونی یا عروسکی گفته می‌شود که معمولا در بنتوها استفاده می‌شود.[۲] نوعی غذای دریایی شبیه به پاهای خرچنگ با ظاهری سرخ‌رنگ. [مترجم][۳] توپ‌هایی که در بازی پوکمون از آن‌ها استفاده می‌شود. [مترجم][۴] اَشکالی شبیه به کلم بروکلی. [مترجم][۵] Cheering for Women[۶] Womenomics[۷] mata-hara، فشار به زنان در محیط کار به‌دلیلِ بارداری. از ترکیب دو واژه maternity و harassment به‌ترتیب، به‌معنای مادری و آزار ساخته شده است. [مترجم] [۸] Kyara-ben for First-timers: You Can Make Cute Kyara-ben Quickly on a Busy Morning!

نسخهٔ صوتی: بحران بسیار عمیق‌تر از چیزی است که فکر می‌کنیم

$
0
0
آنچه در این نوبت گوش می‌کنید نسخهٔ صوتی نوشتاری است از نوام چامسکی که پیش از این با عنوانِ «چامسکی: بحران بسیار عمیق‌تر از چیزی است که فکر می‌کنیم»، منتشر شده است. «دوسومِ مردم امریکا حامی پیوستن کشورشان به معاهدۀ کاهش انتشار گازهای گلخانه‌ای هستند.» همچنین سه‌پنجمِ مردم معتقدند که مسئلۀ تغییرات آب‌وهوایی مهم‌تر از اقتصاد است؛ اما این امر برای سیاست‌مداران اهمیتی ندارد. تمام جمهوری‌خواهانی که نامزد انتخابات ریاست‌جمهوری ۲۰۱۶ شده‌اند، علم تغییرات آب‌وهوایی را منکر شده‌اند و به سیاست‌های اوباما در راستای مقابله با این بحران اعتراض کرده‌اند. در ادامه اعضای کنگره نیز با اعلام مخالفتشان پیامی تحریک‌کننده برای رهبران جهان مخابره کردند: دولت امریکا نمی‌تواند از سیاست‌های اوباما حمایت کند. فایل صوتی نوشتار «چامسکی: بحران بسیار عمیق‌تر از چیزی است که فکر می‌کنیم» را گوش کنید.

تمایل ما به سرزنش قربانیان از کجا برمی‌خیزد؟

$
0
0
آتلانتیک — در ماه اگوست، کرت متسگر، کمدین و نویسندۀ پیشین مجموعۀ تلویزیونیِ طنز «اینساید امی شومر»، آتش بحثی سراسری دربارۀ سرزنشِ قربانی را دوباره شعله‌ور کرد: او یک سری مطالبِ پرآب‌وتاب در رسانه‌‌های اجتماعی نوشت، در نقد شیوه‌هایی که زنان برای گزارش قربانی‌شدنِ خود در جنایت‌ها به کار می‌گیرند و تأثیراتی که این گزارش‌ها بر متهمین می‌گذارد. وقتی تماشاخانۀ آپرایت سیتیزن بریگد، در شهر نیویورک، هنرپیشه‌ای‌‌ را از کار منع نمود، به این دلیل که زنان بسیاری او را به آزار و تجاوز جنسی متهم کرده بودند، متسگر بحث را به فیسبوک کشاند.متسگر در پستی فیسبوکی، که اکنون حذف شده است، نوشت: «می‌دانم که قضیه چیست، چون زنان گفته‌اند و همین بس است. اهمیتی ندارد که آن‌ها چه کسانی هستند. همگی زن هستند! تمام زنان به‌اندازۀ این کتاب مقدس قابل‌اعتمادند! کتابی که، مثل زنان، نمی‌تواند دروغ بگوید.» او در ادامه ظاهراً از زنان به این دلیل انتقاد می‌کند که پس از وقوع جرم به پلیس مراجعه نمی‌کنند و اضافه می‌کند: «اگر حتی از آنان بخواهیم -پیش از آنکه از ما بخواهند حرفشان را باور کنیم- روایتی هرچند مبهم از واقعه بدهند، انگار تجاوز روی تجاوز کرده‌ایم.»امی شومر، رئیس سابق متسگر و فمنیستی که رک و صریح سخن می‌گوید، به‌ناچار پایش به طوفان نقد و نظرهای مربوط به این موضوع کشیده شد. شومر علناً نظرات متسگر را نکوهش کرد و مردود دانست و در توییتر خود نوشت: «از حرف‌های کرت متسگر بسیار ناراحت و ناامید شدم. بااینکه او دوست من و نویسندۀ بزرگی است، به‌شدت با کارهای اخیرش مخالفم.»سرزنش قربانی به‌اشکال مختلفی بروز می‌کند و اغلب ظریف‌تر و ناخودآگاه‌تر از انتقادهای متسگر است. این رفتار ممکن است دربارۀ تجاوز و آزار جنسی به کار رود یا همچنین ممکن است در ارتباط با جرم‌های معمولی‌تر رخ دهد، مثل موقعیتی که در آن، کسی را سرزنش می‌کنیم که جیب‌برْ کیف پولش را دزدیده، دلیل‌مان هم آن است که کیف پولش را در جیب پشتی شلوارش گذاشته بوده است. هر زمان که شخصی به‌طور پیش‌فرض از قربانی می‌پرسد که برای جلوگیری از وقوع جرم چه کاری را می‌توانسته به‌نحو متفاوتی انجام دهد، تاحدی در فرهنگ سرزنشِ قربانی مشارکت می‌کند.درحالی‌که سرزنشِ قربانیْ فراگیر نیست (تجارب، پیشینه و فرهنگ برخی افراد سبب می‌شود احتمال آنکه قربانی را مقصر بدانند بسیار پایین بیاید) اما، به‌نوعی، واکنشی روان‌شناختی و طبیعی در برابر جرم است. تمامی افرادی که قربانی را مقصر می‌دانند، لزوماً به طور مشخص، همان فرد را که برای پرهیز از وقوع جرم کوتاهی کرده، ملامت نمی‌کنند. درواقع، در اَشکال ساده‌تری از سرزنشِ قربانی، گاهی ممکن است مردم تشخیص ندهند که در حال چنین کاری هستند. برخی چیزهای سادهْ شکلی خفیف از سرزنش قربانی است، مثلاً اینکه وقتی از وقوع جرمی باخبر می‌شوید فکر کنید که اگر جای قربانی بودید با دقت بیشتری رفتار می‌کردید. شری همبی، استاد روان‌شناسی دانشگاه سات و ویراستار و بنیان‌گذار ژورنال سایکولوژی آو ویلنس۱، که از نشریاتِ انجمن روان‌شناسی آمریکاست، می‌گوید: «من فکر می‌کنم بزرگ‌ترین عاملی که مروج فرهنگ سرزنش قربانی است چیزی است که «فرضیۀ جهان عادلانه» نامیده می‌شود. این ایده عبارت از این است که مردمْ سزاوار آن چیزی هستند که برایشان اتفاق می‌افتد. نیازِ واقعاً شدیدی به قبول این باور وجود دارد که ما سزاوار عواقب و پیامدهایی هستیم که برایمان رخ می‌دهد.»همبی توضیح می‌دهد که میل به عادلانه و منصفانه‌دیدنِ جهان شاید در میان آمریکایی‌ها حتی قوی‌تر نیز باشد، یعنی در میان کسانی که در فرهنگی رشد یافته‌اند که مروج رؤیای آمریکایی و این ایده است که ما تماماً کنترل سرنوشت خود را در دست داریم.او می‌گوید: «در فرهنگ‌های دیگر، برخی اوقات به‌دلیل جنگ یا فقر یا حتی گاهی وجود رگه‌ای از تقدیرگرایی در فرهنگ، این مطلب به‌مراتب بهتر فهمیده می‌شود که برخی اوقات حوادثِ بد برای افراد خوب اتفاق می‌افتد. اما به‌عنوان قانونی کلی، برای آمریکایی‌ها پذیرش این ایده دشوار است که اتفاقات بد برای مردم خوب هم رخ می‌دهد.»سرزنش قربانیان به‌خاطر نگون‌بختی‌شان، تاحدی، راهی است برای اجتناب از پذیرش اینکه بعضی امورِ غیرقابل‌تصور می‌تواند برای شما اتفاق بیفتد، حتی اگر همه‌چیز و همه‌ کار را «به‌خوبی و به‌درستی» انجام دهید.بارابارا گیلین استاد مددکاری اجتماعی در دانشگاه وایدنر می‌گوید سرزنش قربانی، اغلب، جرم‌هایی همانند خشونت خانگی و تجاوز جنسی را به ذهن می‌آورد، اما در ارتباط با تمام جرایم رخ می‌دهد. قتل عمد، سرقت، آدم ربایی یا هر جرمی که تصور کنید؛ بسیاری از مردم به‌عنوان مکانیسمی دفاعی در مواجهه با اخبار بد، به‌طور خودکار، متمایل به سرزنش قربانی در سطح فکر و رفتارند. گیلین بیان می‌کند که مردم مایل‌اند بپذیرند که فجایع طبیعی اجتناب‌ناپذیرند، اما بسیاری احساس می‌کنند تواناییِ بیشتری دارند که قربانی جرایم نشوند. آن‌ها حس می‌کنند می‌توانند محتاط باشند و از خود محافظت کنند. بنابراین، برای برخی افراد، پذیرش این مطلب دشوارتر است که قربانیانِ این جرایم سهمی (و حدی از مسئولیت) در قربانی‌شدنشان نداشته‌اند. گیلین توضیح می‌دهد: «من با بسیاری از قربانیان و اطرافیان آن‌ها کار کرده‌ام، براساس تجربه‌ام می توانم بگویم که مردمْ قربانی را مقصر می‌دانند تا بتوانند احساس امنیتِ خود را تداوم بدهند. فکر می‌کنم این کار به آن‌ها کمک می‌کند که احساس کنند حوادث بد هرگز برای آنان اتفاق نمی‌افتد. می‌توانند کماکان احساس امنیت کنند. مطمئناً دلایلی وجود داشته که بچۀ همسایه مورد تعرض قرار گرفته و هرگز برای بچۀ آن‌ها چنین اتفاقی نخواهد افتاد، چون آن والدین لابد کار نادرستی انجام داده‌اند که این‌طور شده است.»همبی اضافه می‌کند که حتی خوش‌نیت‌ترین افراد هم برخی اوقات به سرزنشِ قربانی کمک می‌کنند، مثل درمانگر‌های فعال در برنامه‌های پیشگیری؛ در آنجا به زنان توصیه‌هایی ارائه می‌شود که چگونه مراقب باشند و چطور دوری کنند از اینکه قربانی جرمی شوند.او می‌گوید: «امن‌ترین و مطمئن‌ترین کاری که می‌توان انجام داد این است که هرگز از خانۀ خود خارج نشوید، چراکه به‌این‌ترتیب احتمال اینکه قربانی شوید بسیار کم خواهد شد. فکر نمی‌کنم مردم، برای فهم کامل این مسئله و بیان حدومرز مسئولیت فرد در اجتناب از جرم، به‌قدر کافی تلاش کرده باشند.»لورا نیمی، محقق فوق‌دکتریِ روان‌شناسی در دانشگاه هاروارد، و لیان یانگ، استاد روان‌شناسی کالج بوستون، تحقیقی را به انجام رسانده‌اند به این امید که به پدیدۀ سرزنشِ قربانی به‌شکلی مستقیم بپردازند. این دو پژوهشگر تابستان امسال (۲۰۱۶) یافته‌های خود را در پژوهش‌نامۀ پرسونالیتی اند سوشال سایکولوژی۲ منتشر کردند.تحقیق آنان، که ۹۹۴ شرکت‌کننده و چهار مطالعۀ مستقل را در برگرفته است، به یافته‌های مهمی منتهی شده است. اول اینکه آنان دریافته‌اند ارزش‌های اخلاقی نقشی مهم در تعیین این موضوع دارند که چقدر احتمال دارد فردی دست به رفتارهایی بزند که قربانی را مقصر می‌دانند، مثل اینکه قربانی را فردی «مسئله‌دار» بداند، به‌جای اینکه او را «آسیب‌دیده» ببیند، و بنابراین قربانی‌شدن در جرم را انگ مضاعفی برای او بداند. نیمی و یونگ دو مجموعۀ اولیه از ارزش‌های اخلاقی را مشخص کرده‌اند: ارزش‌های پیوندی۳ و ارزش‌های فردگرا۴. گرچه تک‌تک افرادْ ترکیبی از عناصر این دو مجموعه را دارند، افرادی که ارزش‌های پیوندی قوی‌تری از خود نشان می‌دهند بیشتر متمایل‌اند که از گروه یا منافع گروهی، به‌عنوان کلیتی یکپارچه، محافظت کنند. این در حالی است ‌که افرادی که ارزش‌های فردگرایانۀ قوی‌تری از خود نشان می‌دهند بیشتر بر انصاف و پرهیز از صدمه‌زدن به دیگری متمرکز هستند.نیمی توضیح می‌دهد که پشتیبانیِ هرچه‌بیشتر از ارزش‌های پیوندی، در هر دو زمینۀ جرایم جنسی و غیرجنسی، به‌شکل کاملاً قابل‌اطمینانی پیش‌بینی‌کنندۀ نگرش‌های انگ‌زننده به قربانیان بوده است. افرادی که طرف‌دار ارزش‌های پیوندی هستند بیشتر احتمال دارد که قربانی را مستحق سرزنش بدانند، درحالی‌که افرادی که طرف‌دار ارزش‌های فردگرا هستند احتمالاً بیشتر با قربانیان همدردی می‌کنند.نیمی و یونگ در مطالعۀ دیگری، به شرکت‌کنندگان در تحقیق، توصیف کوتاهی از جرایم فرضی داده‌اند، مثلاً این: « لیزا در مجلسی چشم دَن را گرفت. دن به لیزا لیوانی نوشیدنی داد که در آن مادۀ خواب‌آور ریخته شده بود. بعداً در طول شب دن به لیزا تعرض کرد.» آن‌ها سپس از شرکت‌کنندگان ‌پرسیده‌اند که چه تغییری در این رویدادها می‌توانست نتیجۀ متفاوتی رقم بزند.جای شگفتی نیست که شرکت‌کنندگانی که ارزش‌های پیوندی قوی‌تری نشان داده بودند، به‌احتمال بیشتر، مسئولیت جرم را متوجه قربانی می‌دانستند. آن‌ها اقداماتی را بیان می‌کردند که قربانی می‌توانست انجام دهد تا نتیجهْ چیز دیگری شود. آنانی که ارزش‌های فردگرایانۀ قوی‌تری نشان داده بودند متمایل به عکس آن بودند. اما زمانی که محققینْ زبان توصیفِ واقعۀ فرضی را تغییر دادند چیز جالبی دریافتند.نیمی و یونگ ساختار جملات را در توصیفی از واقعۀ مزبور تغییر دادند. تغییر به این صورت بود که چه کسی نهاد اکثر جملات باشد: قربانی یا مجرم. به گروه‌هایی از شرکت‌کنندگان توصیفاتی داده می‌شد که قربانی در مقام نهاد جمله قرار داشت ( مثلاً «لیزا توجه دن را به خود جلب کرد») و به گروه‌های دیگر توصیفاتی که مجرم در مقام نهاد جمله قرار داشت (مثلاً «دن به لیزا توجه کرد»).نیمی می‌گوید هنگامی که مجرم نهاد جمله است «شرکت‌کنندگانِ بسیار کمتری قربانی را مقصر و مسئول واقعه می‌دانستند. زمانی که صراحتاً از آنان می‌پرسیدیم چگونه این پیامد می‌توانست به‌شکل دیگری باشد و به آنان صفحه‌ای خالی می‌دادیم تا هرچه می‌خواهند بنویسند، ارجاعاتشان به اعمال قربانی (چیزهایی شبیه اینکه 'خُب اون خانم می‌تونست تاکسی بگیره') کاهش می‌یافت. بنابراین به‌سختی چیزهایی پیدا می‌کردند که قربانیان می‌توانستند انجام دهند و به‌طور کلی کمتر بر رفتار قربانی تمرکز می‌کردند. این یافته بیان می‌کند که چگونگی طرح مواردِ اتفاق افتاده در متن گزارش می‌تواند شیوۀ تفکر افراد دربارۀ قربانی را تغییر دهد.»گیلین اشاره می‌کند که افرادْ بیشتر تمایل دارند با قربانیانی که می‌شناسند همدردی کنند، خواندن گزارش‌هایی در رسانه‌ها دربارۀ جرائم رخ‌داده می‌تواند گاه تمایل به سرزنش قربانی را بیشتر کند. قربانیانی که مردم دربارۀ آن‌ها در رسانه‌ها می‌خوانند اغلب برای خواننده غریبه هستند و بنابراین شرح واقعه می‌تواند سبب ایجاد ناهماهنگیِ شناختی۵ شود: ناهماهنگی میان باوری که در ذهن ریشه دوانده مبنی بر اینکه جهانْ جهانی عادلانه‌ است، و این شواهد واضح که زندگی همواره منصفانه نیست. به‌علاوه، پژوهش نیمی و یونگ نشان می‌دهد که اگر آنچه در رسانه‌ها منتشر می‌شود، بیشتر بر تجربه و روایت قربانی متمرکز باشد (حتی اگر همراه با همدردی باشد)، ممکن است احتمال سرزنش قربانی را افزایش دهد. اما گزارش‌هایی که بر مجرم تمرکز می‌کنند کمتر احتمال دارد که چنین واکنشی را برانگیزند.نیمی می‌گوید: «یافتۀ این تحقیق ازاین‌رو جالب است که می‌گوید می‌خواهیم رفتاری همراه با همدردی داشته باشیم و توجه خود را به قربانی معطوف کنیم و دلسوزی خود را ابراز کنیم. اما شاید این امر ما را به جایی برساند که، بر قربانی و آنچه می‌توانست انجام دهد، بیش‌ازحد تمرکز کنیم و از عاملیت مجرمان و اینکه آن‌ها بالقوه می‌توانستند جور دیگری باشند غفلت بورزیم.»سرزنش قربانی در بطن خود می‌تواند ناشی از ترکیبی از «قصور در همدلی با قربانی» و «واکنش ترس ناشی از سائقۀ محافظت از خویشتن» در انسان باشد. این واکنشِ ترس به‌طور خاص می‌تواند برای برخی از مردم به‌سختی قابل‌کنترل باشد. خویشتن‌داری برابر این غریزه امکان‌پذیر است، اما کار آسانی نیست. همبی و گیلین هر دو بر اهمیت آموزش همدردی و بر اینکه با چشمان باز جهان را از منظر دیگران ببینیم (یا حداقل برای این کار تلاش کنیم) تأکید می‌کنند. این کار به افراد کمک می‌کند که، از افتادن در دام گمانه‌زنی دربارۀ اینکه قربانی برای اجتناب از واقعه چه می‌توانست بکند، بپرهیزند.همبی می‌گوید: «با نگاه به گذشته و بازنگری حادثه می‌توانید بگویید «خب، می‌دانی، آن شخص دقیقاً همان شخصی بود که باید از او دوری می‌کردی.» ولی این دلیل نمی‌شود که بتوانید بگویید هرکسی قدرت پیش‌بینیِ این ماجرا را در آن زمان داشته است.»نیمی اظهار می‌کند که رسیدن به ریشۀ این مشکل ممکن است نیازمند بازسازی شیوۀ تفکری باشد که از طریق آن دربارۀ قربانی و مجرم، مخصوصاً در ارتباط با تجاوز جنسی، فکر می‌کنیم.او می‌گوید: «چیزی که می‌تواند دردسرساز باشد اسطوره‌سازی دربارۀ تجاوز جنسی است، به این معنی که هیچ شخص عادی‌ای قابل‌تصور نباشد که چنین عملی را مرتکب شود. وقتی این‌گونه باشد بسیار ترسناک خواهد بود، چراکه مردم نمی‌توانند تصور کنند که برادر یا فردی که می‌شناسند ممکن است مرتکب چنین عملی شود.»نیمی توضیح می‌دهد که، مخصوصاً برای نزدیکان و عزیزان مجرمین، ممکن است قبول این حقیقت سخت باشد که فردی که به‌قدر کافی می‌شناسند و او را شخصی بسیار خوب می‌دانند مرتکب جرمی شود که به‌نظرشان آن‌قدر هولناک است. در برخی موارد این امر ممکن است به همدلی بیش‌ازحد با مجرم و تمرکز بر سایر خصایص و دستاوردهایش بینجامد، همانند آنچه دربارۀ پوشش خبری تجاوز جنسی استنفورد اتفاق افتاد: بروک ترنر به‌جای آنکه «متهم به تجاوز جنسی» توصیف شود، ستاره‌ای درخشان در ورزش شنا معرفی شد. اینْ نوعِ دیگری از مکانسیم دفاعی است که نزدیکانِ مجرم را به انکار یا کاهش جرمِ او سوق می‌دهد، به این منظور که از این فرایند شناختیِ دشوار، یعنی پذیرش اینکه مجرم چنین کاری را انجام داده، اجتناب کنند.فارغ از اینکه می‌خواهیم چه چیزی را باور کنیم، جهان جای عادلانه‌ای نیست و پذیرش اینکه برخی اوقات اتفاقات بد برای افراد خوب رخ می‌دهد و همین طور اینکه افرادِ به‌ظاهر معمولی گاهی مرتکب کارهای بدی می‌شوند مستلزم تلاش ذهنی و شناختی دشواری است.پی‌نوشت‌ها:* این مطلب در تاریخ ۵ اکتبر ۲۰۱۶ با عنوان The Psychology of Victim-Blaming در وب‌سایت آتلانتیک منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۲۰ آذر ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان تمایل ما به سرزنش قربانیان از کجا برمی‌خیزد؟ ترجمه و منتشر کرده است.[۱] Psychology of violence Journal[۲] Personality and Social Psychology Bulletin[۳] binding values[۴] individualizing values[۵] Cognitive Dissonance

علم آنجاست که انقلاب‌ها رخ می‌دهد

$
0
0
گاردین — کارلو روولی در دانشگاه اِکس‌مارسِی استاد فیزیک است. او یکی از پیشروان در پژوهش جاذبۀ کوانتوم است. این حوزه از علم به‌دنبال ترکیب نظریۀ عمومی نسبیت اینشتین با مکانیک کوانتوم به‌وسیلۀ حذف ایدۀ زمان از این نظریه است. کتاب نازک روولی به نام هفت درس کوتاه از فیزیک۱ یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های جهان بود و حتی فروش آن به زبان اصلی‌اش یعنی ایتالیایی از فروش کتاب‌های محبوبی مانند پنجاه سایۀ گرِی۲ نیز پیشی گرفت. حقیقت آن چیزی نیست که به نظر می‌آید۳، نام کتاب جدید اوست که گسترش فیزیک از یونان قدیم تا امروز را توضیح می‌دهد. مصاحبۀ پیشِ رو، زمانی که او در خانه‌اش در مارسی بود، به‌صورت تلفنی انجام شده است.تیم آدامز: آیا موفقیت عظیم کتابتان و تمایل شدیدی که مردم به فیزیک نظری نشان دادند شما را متعجب نکرد؟کارلو روولی: اصلاً انتظار چنین چیزی را نداشتم. این کتاب تا امروز به ۴۱ زبان ترجمه شده است. انتظار من در حد فروش چندهزارنسخه‌ای بود. خودم فکر می‌کنم این استقبال به این خاطر باشد که کتابْ دورنمایی از علم ترسیم می‌کند که در آن می‌توان زیبایی و احساس را نیز مشاهده کرد. به‌نظر من هیچ وقت نباید این چیزها را از علم جدا کرد.آدامز: شما کتابتان را با این داستان شروع می‌کنید که اینشتین، قبل از اینکه نظریه‌هایش را ارائه کند، مدتی را به استراحت و گردش اختصاص می‌داد. فکر می‌کنید چنین فضای فکری‌ای برای دانشمندان مناسب باشد؟روولی: من عقیده دارم که جهش‌های بزرگ در علم زمانی اتفاق می‌افتد که فرد به عقب باز می‌گردد، فراموش می‌کند و به‌دنبال اکتشاف چیزهای مختلف می‌رود. داروین سوار کشتی شد و دور دنیا را گشت. همین باعث شد ذهنش از فکروذکر آکسفورد و کمبریج رها شود. شاید اگر او به این سفر نرفته بود آن آزادی لازم برای اکتشافش را نمی‌یافت.آدامز: آیا خودتان هم سعی کرده‌اید این آزادی را در زندگی‌تان جای دهید؟روولی: واقعیتش من خیلی گشت‌وگذار کرده‌ام و خیلی هم دیر فارغ‌التحصیل شدم. دانشجوی بدی بودم. همیشه در سفر بودم و در دهۀ هفتاد هم کُلی فعالیت سیاسی کردم. هنوز هم که هنوز است سعی می‌کنم تا جایی که می‌توانم دورنمایم را باز نگه دارم.آدامز: قبلاً جایی خواندم که شما مواد توهم‌زا را هم تجربه کرده‌اید. آیا این تجربه به تفکرات شما دربارۀ ذات حقیقت کمک کرد؟روولی: فکر می‌کنم همۀ ما در دام عادات درکی و دریافتی‌مان گیر افتاده‌ایم. این‌طور نیست که شما از این مواد مصرف کنید و مسائل فیزیک را حل کنید. اما شاید از این جهت کمک‌کننده باشد که بفهمیم لزوماً آنچه می‌بینیم همان واقعیت نیست.آدامز: شما مدتی طولانی است که به‌دنبال ثابت‌کردن ایدۀ جاذبۀ کوانتوم هستید. آیا با این هدف از خواب بلند می‌شوید؟روولی: اگر بتوانیم از نظر تجربی این موضوع را تأیید کنیم، خیلی عالی می‌شود. هنوز هیچ‌چیزِ مستحکمی به دست نیامده، اما درحال‌حاضر روی سیگنال‌های فیزیک نجومی کار می‌کنم و سعی می‌کنم آن‌ها را با نظریه مرتبط کنم. این‌طور است که با هیجانِ این کار از خواب بلند می‌شوم. من شصت سالم شده. اینکه هر روز با چنین هیجان کودکانه‌ای از خواب بلند می‌شوم نعمت کمی نیست.آدامز: چند وقت است که با این رؤیا زندگی می‌کنید؟روولی: وقتی به ایدۀ جاذبۀ کوانتوم رسیدم، حدود ۲۶ سال داشتم. مقیاسی که روی آن کار می‌کنیم بسیار کوچک است: ۱۰-۳۳ سانتی‌متر. وقتی در مقطع دکتری بودم، یک روز برگه‌ای برداشتم و روی آن خیلی بزرگ نوشتم: «۱۰-۳۳ سانتی‌متر» و آن را زدم به دیوار. درحقیقت آن هدف من بود؛ اینکه بتوانم بفهمم در آن مقیاس چه می‌گذرد.آدامز: حتماً آن پوسترْ دارای پیام‌هایی برای دوستانتان هم بود؟ یعنی کسانی که می‌خواستند سر از کارتان دربیاورند...روولی: هم بله هم خیر. دوستانِ من اشتیاق و انگیزۀ من را می‌دیدند و من هم عاشق این بودم که کارم را برای دیگران توضیح بدهم.آدامز: در همان حال شما به فعالیت‌های سیاسی رادیکال در ایتالیا نیز علاقه‌مند بودید. آیا این دو چیز در ذهن شما ارتباطی داشتند؟روولی: حقیقت این است که من از یکی به سوی دیگری رفتم. در دهۀ هفتاد می‌خواستم از طریق سیاستْ جهان را تغییر دهم. اما آنچه در آن زمان در ایتالیا اتفاق افتاد تبدیل رؤیا و امیدی بزرگ به یأسی عمیق بود. آنجا بود که با خودم فکر کردم که انقلاب در جای دیگری روی می‌دهد: در علم.آدامز: حدسم این است که پیچیدگی‌های سیاسیِ ایتالیا باعث شده بود مطالعۀ فیزیکِ نظری برایتان مثل آب‌خوردن شود؟ روولی: دقیقاً همین‌طور است... یا حداقل راهی مناسب پیش پایم گذاشت برای تفکر بر روی ذات واقعیت.آدامز: در آن دوران یک ایستگاه رادیویی هم راه‌ انداختید؟روولی: آن موقع در بولونیا دانشجو بودم که این ایستگاه غیرقانونی را راه انداختیم. نامش بود «رادیو آلیس»، چیزی مثل آلیس در سرزمین عجایب. در مرکز شهر بود و هرکس می‌خواست می‌توانست بیاید و چیزی را که در ذهن دارد بگوید. تا مدتی خیلی فوق‌العاده بود.آدامز: به نظر مدل خوبی برای پژوهش می‌آید؟روولی: بله، علم همیشه بر تبادل ایده‌ها استوار است. علم هیچ‌وقت درمورد مرزهای ملی یا چیزهایی شبیه به این نبوده است. بیشترِ کار من حرف‌زدن با افراد و گوش‌دادن به آن‌هاست.آدامز: شما همکاری‌های خوبی با فرانچسکا ویدوتو، دانشجویتان در گذشته، داشتید. به‌نظر، ذهن‌هایتان مکمل یکدیگر است.روولی: من کتابی با فرانچسکا نوشته‌ام، اما او در هلند زندگی می‌کند. هر رابطه‌ای شرایط خودش را دارد، اما فکر می‌کنم رابطۀ ما خیلی جواب داده است. او مهارت‌های متفاوتی نسبت به من دارد. اتفاقات جدیدی هم در حال روی‌دادن است؛ همیشه اتفاقات جدیدی برای صحبت‌کردن هست.آدامز: به‌نظرم شما همیشه به حدی از خوش‌بینی نیاز دارید تا همچنان بتوانید به جست‌وجو برای پاسخ به سؤال‌های پیچیده‌تان ادامه دهید. تابه‌حال شده که شکْ ناامیدتان کند؟روولی: هر روزِ من این‌طور می‌گذرد که کلی محاسبه می‌کنم و آخرْ همه را دور می‌ریزم. بخشی از کار من این است که قبول کنم تمام زندگی‌ام را صرف اثبات چیزی کرده‌ام که شاید از اساس اشتباه باشد. امیدم این است که درست باشد، اما باید همیشه دانست که عکس آن هم ممکن است. اگر به‌دنبال قطعیت هستید، علم جای مناسبی برای پیداکردنش نیست. اما اگر قابلیت اعتماد و احتمال را می‌طلبید، علم بهترین جا برای یافتنش است.آدامز: آیا به فناپذیری فکر می‌کنید؟روولی: همیشه. به‌نظرم هر کدام از ما سالیانِ کمی زندگی می‌کنیم. من کاملاً خودم را با این موضوع سازگار کرده‌ام. اگر امروز یا فردا بمیرم، می‌دانم کاری را که از دستم برمی‌آمده انجام داده‌ام. اگر وقت بیشتری داشته باشم و بیشتر بتوانم کار کنم، چه بهتر. هرچه راحت‌تر فناپذیری‌مان را بپذیریم، بهتر زندگی خواهیم کرد.آدامز: تا به حال اعتقاد دینی داشته‌اید؟روولی: وقتی حدود بیست سالم بود خیلی به این موضوع فکر کردم. درنهایت تصمیم گرفتم آن را پدیده‌ای طبیعی بدانم. شخصاً به فلسفۀ بودیسم علاقه‌مندم. آنچه در رابطه با ناپایداری و عدم‌ثبات در این فلسفه گفته می‌شود از نظر یک دانشمند جالب است. گاهی مدیتِیشن هم کرده‌ام، اما واقعاً خیلی برایش وقت ندارم.آدامز: برای استراحت و تمدد اعصاب چه می‌کنید؟روولی: من عاشق زندگی‌کردن کنار دریا هستم. قایق قدیمی‌ای دارم که صد سال عمر دارد. واقعاً زیباست. اگر دچار اضطراب شوم، آن را بیرون می‌آورم و روی راندنش و درآب‌نیفتادن تمرکز می‌کنم. وقتی برمی‌گردم، همه چیز سر جای خودش برگشته و آرام شده‌ام.پی‌نوشت‌ها:* این گفت‌وگو در تاریخ ۱۶ اکتبر ۲۰۱۶ با عنوان Carlo Rovelli: Science is where revolutions happen در وب‌سایت گاردین منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۱۵ آذر ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان علم آنجاست که انقلاب‌ها رخ می‌دهد ترجمه و منتشر کرده است.[۱] Seven Brief Lessons on Physics[۲] Fifty Shades of Grey[۳] Reality Is Not What It Seems

من از امروز صبح، هیپی شده‌ام

$
0
0
اسکوئر —بخش اول چندین ماه قبل، به اکران عمومی مستند رالف نیدر به‌نام «مردی غیرمنطقی»۱ رفته بودم. این مستندْ تصویری متعادل از شهروندی بسیار محترم است. تنها مشکل این بود که مجبور شدم مستند را در منهتن تماشا کنم.۲ اما ماجرای عجیبی در اواخر فیلم اتفاق افتاد: سه ردیف پشت سر من، پیرمرد ریشویی که روی صندلی چرخ‌دارش نشسته بود، شروع کرد به استفراغ کردن. این حالت ظاهراً ناشی از نوعی تشنج بود. یک ثانیه ترس برم داشت که پیرمرد دارد می‌میرد، اما یک ثانیه شد دو ثانیه و بعدش سه ثانیه و رسید به دو دقیقه. هیچ‌کس، ازجمله خودم، هیچ کاری نکرد. حداقل صد نفر در سالن حضور داشتند که همگی مشغول تماشای فیلمی غیرداستانی دربارۀ فردی آرمان‌گرا و نوع‌دوست بودند؛ همه به‌مدت دو دقیقه به صدای پیرمردی غریبه گوش سپرده بودند که دچار تشنج شده بود و استفراغ می‌کرد. سرانجام کودکی آسیایی از صف‌های عقب سالن به‌سمت پیرمرد دوید، حالش پرسید و او را با صندلی چرخ‌دارش به لابی برد. این کار باعث شد همه احساس بهتری داشته باشیم و بتوانیم به یادگیری دربارۀ اهمیت کنش‌گریِ اجتماعی۳ ادامه دهیم.دربارۀ این اتفاق خیلی فکر می‌کنم؛ تا حدی به‌خاطر اینکه عذاب وجدان دارم، اما دلیل اصلی این است که آن ماجرا بسیار متناقض و درعین‌حال پیش‌بینی‌پذیر به نظر می‌رسید. ما همه فعالانه در حال تماشای فیلمی دربارۀ اخلاقیات بودیم، اما خودآگاهانه هرگونه انگیزش اخلاقی را که هر فرد عادی باید رعایت کند، نادیده گرفتیم. چرا سالنی پر از افراد همفکرِ (یا حداقل علاقه‌مند به) رالف نیدر، به غریبه‌ای که آشکارا به کمک نیاز داشت، هیچ اعتنایی نکرد؟ دو توضیح احتمالی برای این اتفاق وجود دارد: اول اینکه آمریکایی‌های مدرنْ آدم‌هایی هستند مثلِ ربات و ذاتاً تنبل و آشکارا ریاکارند (البته قبول دارم که این نظریۀ جدیدی نیست)؛ اما احتمال دومی هم وجود دارد که چندان بدیهی نیست: شاید هیچ‌یک از حضار، ازجمله خودم، هیچ رابطۀ معناداری میان تجربۀ تماشای «مردی غیرمنطقی» و تجربۀ زندگی‌کردن حس نمی‌کرد. به نظر می‌رسد که این دو چیز باید با هم مرتبط باشند و مطمئن هستم که کارگردانان فیلم هم از بینندگانِ آن انتظار داشتند تا رابطه‌ای میان اخلاق‌مداریِ نیدر و پای‌بندی به ارزش‌ها در زندگی روزمره برقرار کنند. اما شاید این انتظارْ غیرواقع‌بینانه است. شاید برقراری چنین ارتباطی به‌ندرت اتفاق بیفتد. درواقع شاید هرگز اتفاق نیفتد. این امرْ سؤالی بزرگ‌تر و انتزاعی‌تر را مطرح می‌کند: آیا سرگرم‌شدن با صداقت اخلاقی فردی دیگر، بی‌اخلاقی است؟بخش دومتابستان گذشته، بعدازظهر یک روز چهارشنبه، نامزدم زودتر از همیشه به خانه برگشت. روی مبل نشسته بودم، بدون‌پیراهن و ریش‌نتراشیده، «امریکن بیوتی»۴ گروه گریتفول دِد۵ را گوش می‌کردم و یک‌جور هله‌هولۀ دم‌دستی هم می‌خوردم و کتابی دربارۀ سازمان سیا هم دستم بود. همان‌طور که انتظارش را داشتم، نامزدم پرسید: این چه سر و وضعیه؟پاسخ دادم: «من از الان دیگه هیپی شده‌ام. کار جدیدم آینه: از حالا به‌بعد، من هیپی‌ام. و هر کاری می‌کنم مثل هیپی‌هاست.»نیت من (واقعاً) همین بود. دوازده ماه پیش، از خواب بیدار شدم و بی هیچ دلیلی تصمیم گرفتم هیپی شوم. راستش را بخواهید، این تغییری چندان اساسی هم نبود. اما نامزد من اهل شمال غربی اقیانوس آرام است. در آنجا، هیپی‌بودن هنوز هم کاری مشروع به شمار می‌رود.گفت: «نمی‌تونی این‌جوری کنی. نمی‌شه همین‌طور بیدارشی و بگی من هیپی‌ام.»پاسخ دادم: «بی‌خودی برایم شاخ‌وشونه نکش. تو نمی‌خواهی آزادیِ یواشکیِ مرا قبول کنی. چرا نمی‌روی برایم شمارۀ جدید مجلۀ رلیکس۶ را بخری؟»۷او ادامه داد: «این مشکل همیشگیِ تو هست. مدام از این‌جور کارها می‌کنی. خیلی توهین‌آمیز است که آرمان‌گراییِ واقعی آدم‌ها را ورداری و کلیشه‌ای‌ترین خصوصیاتش را تقلید کنی، فقط به‌خاطر اینکه بهانۀ خوبی برای تنبلی‌ات دست‌وپا کنی که حتی موهایت را هم مثل آدم کوتاه نمی‌کنی.»۸گفتم: «قبول ندارم. مگه چه عیبی داره که فقط برای سرگرمی، خودم را هیپی جا بزنم؟ اصلاً نمی‌فهمم چرا باید همۀ اعتقاداتِ خاص هیپی‌ها را هم قبول کنم. به نظر من در این برهه از تاریخ، سطح سومِ وانمودِ۹ هیپی‌بودن باید کاملاً پذیرفتنی و شاید حتی بهتر باشد. من این حق را برای خودم قائلم که اشتیاقم را برای در پیش‌گرفتنِ یک‌جور هیپیگریِ پست‌مدرن اعلام کنم. بعد هم، من از این بحث‌ها خسته شده‌ام. چطوره یک سواری مفتی گیر بیاریم و سری به پناهگاه حیوانات بزنیم و به همۀ گربه‌ها آل.اس.دی بدیم؟»نامزدم با حالت انزجار گفت: «تو مایۀ شرم تمام هیپی‌ها هستی.» هر طور حساب کنیم، این حکمی سنگین بود. مثل این است که به کسی بگویی که مایۀ شرم تمام دفاع‌عقب‌های تیم بوفالو بیلز است.بخش سومآیا افراد عادی هنوز هم به موسیقی ترنت رزنر۱۰ علاقه دارند؟ نمی‌شود گفت. آخرین آلبوم گروه ناین اینچ نیلز۱۱ به‌نام «سال صفر»۱۲، در اولین هفتۀ اکران خود ۱۸۷هزار نسخه فروخت، اما رکورد فروشْ امروزه دیگر گویای هیچ‌چیز نیست. البته کاملاً اطلاع دارم که رزنر همواره می‌تواند منتقدانِ موسیقی راک و ویراستارِ مجلات را جذب کند، کسانی که همگیْ او را یا نابغه می‌دانند یا یک گوت۱۳ نمایش‌پیشه و نامتعارف. سخت می‌توان فهمید که چه احساسی باید درمورد این مرد داشت. دو دستاورد بزرگ زندگی او عبارت‌اند از: ۱) مجموعه‌ای از گوش‌اندازهای۱۴ فوق‌العاده و جذاب که صدا (و احساسی) به دست می‌دهند که از منطق فاصلۀ بسیار دارد؛ ۲) چندی از مضحک‌ترین قطعه‌های غنایی‌ای که تاکنون به‌دست آدم‌های بالغ نوشته شده‌اند، چه رسد به آن‌هایی که در جمع به آواز درمی‌آیند. بین سال‌های ۱۹۹۸ تا ۲۰۰۵، پیگیر رزنر نشدم، چون آثارش شبیه به آدمی اسکیزوفرنیایی شده بود که سعی می‌کرد توی یکی از کنسرت‌های پینک‌فلوید، با جیغ‌های بنفش، مخِ یک کنسولِ اینتلی‌ویژن۱۵ را بزند. وقتی ایده‌های رزنر تمام می‌شود، بر سر خدا فریاد می‌کشد، انگار یکی از بازیگران «شش فوت زیر زمین»۱۶ است. اما چیزی در این اثر جدیدِ ناین اینچ نیلز توجهم را جلب کرد. برای همین من و ۱۸۶هزارو۹۹۹ نفر دیگر رفتیم و ۱۷.۹۹ دلار بابت خرید «سال صفر» پرداخت کردیم.اثر بسیار خوبی است. بهترین قسمت‌های آن، شبیه به پایان «به ماشین خوش آمدی»۱۷ هستند.البته چیزی که به‌طور خاص توجهم را جلب کرد این بود که سال صفر را عموماً آلبومی «سیاسی» از ناین اینچ نیلز توصیف می‌کردند، هرچند خودم هم نمی‌دانم که چرا بینش‌های سیاسی رزنر باید برایم جذابیت داشته باشد. باورهای او همیشه سرراست بوده است؛ باورهای او هم مانند دیگر مفاهیم غنایی‌اش، سطحی و جلف و درعین‌حال ژرف هستند. (او ظاهراً جورج بوش را نسخه‌ای اورولی از شخصیت جک نیکلسون در فیلم «چند مرد خوب»۱۸ می‌داند.) یادداشت‌های (عموماً مثبتِ) بسیاری دربارۀ این آلبوم خوانده‌ام که همگیِ آن‌ها به برداشت‌های ایدئولوژیکِ نهفته در پسِ این اثر اشاره می‌کنند و سپس جزئیات آن را تقریباً به‌طور کامل از قلم می‌اندازند. به‌بیان‌دیگر، ظاهراً کنجکاوی شدیدی وجود دارد که دربارۀ اینکه شاید ترنت رزنر هم درمورد دنیا فکر و خیال‌هایی داشته باشد، هرچند هیچ‌کس اهمیتی نمی‌دهد که این افکار چیست‌اند. محتوای اصولِ او کاملاً نامربوط است؛ چیزی که اهمیت دارد این است که او کلاً اصولی داشته باشد.به‌نظر من این است که خطرناک است.خطرناک است، چون تبدیل‌کردنِ اخلاقیات دیگران به لذت و تفریح (صرف‌نظر از چیستیِ این اخلاقیات)، پتانسیلِ آن را به وجود می‌آورد که اخلاقیات به کالا تبدیل شوند. البته این ناراحتم نمی‌کند. تنها مشکل این است که «کالاها» با «تجربۀ زندگی‌کردن»، که پیش‌تر به آن اشاره کردم، هیچ ارتباطی ندارند. این تغییری است که هرگونه اندیشه، باور و کنش را به نوعی سرگرمیِ بی‌حس‌کننده تبدیل می‌کند. به همین خاطر است که شادترین افرادِ دنیا کسانی هستند که نمی‌توانند بفهمند چرا هیچ‌چیز برایشان هیچ اهمیتی ندارد.همچنین این ماجرا تبیین می‌کند که چرا آن دسته از افرادی که مستندهایی دربارۀ رالف نیدر تماشا می‌کنند، ممکن است همان افرادی باشند که به پیرمردهای ویلچرنشینی که استفراغ می‌کنند، بی‌اعتنایند.پی‌نوشت‌ها:* این مطلب در تاریخ ۳ آگوست ۲۰۰۷ با عنوان The Ethics Paradox در وب‌سایت اسکوئر منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۲۱ آذر ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان من از امروز صبح، هیپی شده‌ام ترجمه و منتشر کرده است.* چاک کلاسترمن (متولد ۱۹۷۲) نویسنده و جستارنویس آمریکایی است که کتاب‌ها و مقالاتی در رابطه با فرهنگ عامۀ آمریکا نوشته است. کلاسترمن نویسندۀ هشت کتاب ازجمله دو رمان و مجموعه‌مقالات سکس، مواد مخدر و کاکائوی پفی است.[۱] An Unreasonable Man[۲] برای کسانی که بیرون از نیویورک زندگی می‌کنند: اگر قصد سفر به اینجا را دارید، بگذارید نکته‌ای کلیدی به شما بگویم: به تماشای فیلم‌هایی که ذره‌ای پیام سیاسی دارند، نروید. تماشاچیان هربار تجربۀ فیلم‌دیدنتان را نابود می‌کنند. وقتی مردم در نیویورک فیلمی درمورد سیاست می‌بینند، به‌طور کودکانه و مضحکی، وظیفۀ خود می‌دانند که، هرگاه فیلم اشاره‌ای گذرا به جورج بوش می‌کند، هو یا ناله کنند. هروقت هم روایت فیلم با دیدگاه‌های سیاسی مرتجع و غیراصیلشان همخوانی نداشته باشد، حتماً می‌خندند (یا بدتر، آهی دراماتیک می‌کشند). علت این است که سینماروهای نیویورکی معمولاً فکر می‌کنند که عقاید شخصی‌شان جالب‌تر از هر فیلمی است که تاکنون ساخته شده است.[۳] Activism[۴] American Beauty[۵] The Grateful Dead[۶] Relix نام یکی از مجلات موسیقی. (مترجم)[۷] یکی از چیزهایی که مرا به سبک زندگی هیپی کشاند همین بود: راحت می‌توان در بحث‌ها پیروز شد.[۸] یا واژگانی دیگر با همین‌گونه حالت کلی. در آن زمان، حواسم پرت آهنگ «تراکین» (Truckin) بود.[۹] Third-order simulacrumتعبیری از ژان بودریار، فیلسوف پست‌مدرن فرانسوی. [۱۰] Trent Reznor[۱۱] Nine Inch Nails[۱۲] Year Zero[۱۳] خرده‌فرهنگ گوت، نام خرده‌فرهنگی در اروپاست که ارتباط تنگاتنگی با موسیقی (به‌خصوص راک)، زیبایی‌شناسی و مد دارد. (مترجم)[۱۴] Soundscape که معادل‌های دیگری نظیر «چشم‌انداز صوتی» هم برای آن انتخاب شده است، به قطعات صوتی (بعضاً موسیقی) می‌گویند که تداعی‌کنندۀ نوعی محیط خاص (مثلاً محیط شهری) باشد. (مترجم)[۱۵] Intellivision: نام نوعی کنسول بازیِ محبوب[۱۶] نام مجموعه‌ای تلوزیونی که داستان محوری آن حول خانواده‌ای است که شغل آن‌ها مدیریت کفن و دفن است. (مترجم)[۱۷] ترانه‌ای از آلبوم «کاش اینجا بودی» اثر گروه پینک فلوید. (مترجم)[۱۸] A Few Good Men

برابریِ پرداخت بین زنان و مردان؟ شاید ۱۷۰ سال دیگر

$
0
0
گاردین — نویسندگانِ گزارشی جدید پیش‌بینی کرده‌اند که ۱۷۰ سال طول خواهد کشید که اختلافِ موجود در دستمزد و فرصت‌های شغلی میان مردان و زنان برطرف شود. این نویسندگان خواستار اقدامی فوری برای ازبین‌بردن شکافِ برابری جنسیتی هستند.گزارش جدید مجمع جهانی اقتصاد (که بیشتر برای اجلاس‌های پرسروصدای سالانه‌اش در داووسِ سوئیس شناخته می‌شود) نشان داده است که اگرچه شکاف میان زنان و مردان در شاخص‌هایی مثل آموزش کاهش یافته است، نابرابری اقتصادی بین آن‌ها در سراسر جهان رو به افزایش است.شکاف جنسیتی از نظر درآمد و اشتغال در چهار سال گذشته عمیق‌تر شده و به ۵۹درصد رسیده است، یعنی سطحی که در بحبوحهٔ بحران مالیِ سال ۲۰۰۸ شاهدش بودیم.سال گذشته، مجمع جهانی اقتصاد پیش‌بینی کرده بود که رسیدن به برابری اقتصادی ۱۱۸ سال به طول خواهد انجامید. امسال، برآوردهای این نهادِ مستقر در ژنو حاکی از آن است که این شکاف تا سال ۲۱۸۶ (۱۷۰سال دیگر) از بین نخواهد رفت.این گزارش امسال، در یازدهمین سال انتشارش، اختلاف نسبی میان زنان و مردان را در چهار حوزهٔ کلیدی برآورد کرده است: بهداشت، آموزش‌، اقتصاد و سیاست.گزارش بیان می‌کند که «شواهد به‌دست‌آمده در طول بیش از یک دههٔ گذشته نشان می‌دهد که پیشرفت هنوز کندتر از آن است که بهره‌گیریِ کامل از ظرفیت‌های نیمی از بشریت به عمر ما قد بدهد.»نویسندگانِ این گزارش، ریچارد سَمِنز و سعدیه زاهدی، بیان کرده‌اند که امیدوارند این گزارش «به‌مثابۀ زنگ خطری باشد برای دولت‌ها تا برابریِ جنسیتی را با سیاست‌گذاریِ جسورانه‌تری سرعت ببخشند؛ هشداری باشد برای کسب‌وکارها تا برابری جنسیتی را به‌منزلهٔ ظرفیتی حیاتی و وظیفه‌ای اخلاقی در اولویت قرار دهند؛ و بالاخره تذکری باشد برای همهٔ ما تا عمیقاً حواسمان به انتخاب‌های هر روزه‌مان باشد، انتخاب‌هایی که برابری جنسیتی را در سطح جهان تحت‌تأثیر قرار می‌دهد.»چند عامل در شکل‌گیریِ این شکاف اقتصادی نقش داشته‌اند، ازجمله اینکه زنان تقریباً نصف مردان دستمزد می‌گیرند، به‌طور متوسط روزانه پنجاه دقیقه بیشتر کار می‌کنند و شانس بسیار کمتری برای رسیدن به جایگاه‌های بالاتر دارند.توضیح: این تصویر نشان‌دهندهٔ متوسطِ یک روزِ کاری برای مردان و زنان در میان ۱۴۴ کشورِ موردبررسی است.زاهدی رشد اقتصادیِ کُند را مقصرِ دورنگه‌داشتن زنان از [بازار] نیروی کار می‌داند و اضافه می‌کند که، پس از قدری پیشرفت کمّی، حالا از لحاظ تغییرات سیاسی به‌منظور کمک به زنان در محیط کار «به دیواری عظیم» برخورد کرده‌ایم. اتوماسیونْ شغل‌های مرتبط با بخش‌های فروش و امور اجرایی را تحت تأثیر قرار داده است، بخش‌هایی که میزان اشتغال زنان در آن‌ها به‌نسبت بالاست.در یک مقیاس کلی، شامل بهداشت، آموزش و سیاست، شکاف جنسیتی در میان ۱۰۷ کشورِ موردمطالعه می‌تواند در ۸۳ سال آینده برطرف شود. این ۱۰۷ کشور از سال ۲۰۰۶، که این گزارش برای اولین بار چاپ شد، مورد مطالعه قرار گرفتند. این مدت زمان «دقیقاً به اندازهٔ عمر دختر بچه‌ای است که امروز متولد می‌شود..» در داخلِ این معیارِ کلی، شکاف آموزشی می‌تواند ظرف ده سال برطرف شود. این در حالی است که می‌توان امیدوار بود که نابرابری در سیاست، یعنی عمیق‌ترین شکاف، طی مدت ۸۲ سال برطرف شود. این امیدواری به‌خاطر سرعت بالای بهبود از سال ۲۰۰۶ (که شکاف جنسیتی در این عرصه برابر با ۱۴درصد بود) و کاهش ۲۳درصدیِ این شکاف از آن زمان تابه‌حال است.امسال ۱۴۴ کشور در این گزارش مورد بررسی قرار گرفته‌اند. ایسلند، فنلاند، نروژ و سوئد در چهارتای بالا قرار دارند، در شرایطی که رواندا هم توانسته خود را به جمع پنج کشور برتر برساند.رتبهٔ انگلستان از هجدهم به بیستم رسیده است که بسیار پایین‌تر از سال ۲۰۰۶ است که در بین ده کشورِ برتر قرار داشت.رتبه‌بندی انگلستان قبل از رأی به خروج از اتحادیهٔ اروپا (برکسیت) و نخست‌وزیرشدنِ مِی انجام شده و همچنین تحت‌تأثیر تغییر در روش محاسبهٔ درآمد نیز قرار گرفته است. این تغییرْ حد بالاییِ درآمد را از چهل‌هزار دلار (۳۲هزاروهشت‌صد یورو) به ۷۵هزار دلار افزایش داده که باعث شده است انگلستان در رتبه‌بندیِ برابری اقتصادی با ده پله نزول در ردهٔ ۵۳ قرار بگیرد. درنتیجه، رتبهٔ ایالات متحده در برابری جنسیتی نیز به همین صورت تنزل پیدا کرده و با هفده پله نزول به رتبهٔ ۴۵ رسیده است.پی‌نوشت‌:* این مطلب در تاریخ ۲۵ اکتبر ۲۰۱۶ با عنوان Gender pay gap could take 170 years to close, says World Economic Forum در وب‌سایت گاردین منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۲۱ آذر ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان برابریِ پرداخت بین زنان و مردان؟ شاید ۱۷۰ سال دیگر ترجمه و منتشر کرده است.

سلیقه در عصر گزینه‌های بی‌پایان

$
0
0
نوتیلوس — آب‌معدنی گازدار یا آب معمولی؟ گلابی ارگانیک یا معمولی؟ هتل چهارستاره یا سه‌ستاره؟ ما در جهان مدرن با سِیلی از گزینه‌های مختلف در بازار مصرف روبه‌رو هستیم و، درعین‌حال، اینترنت نه‌تنها فرصت‌های مصرفِ پیشِ ‌روی ما را گسترش می‌دهد (برای نمونه، بیشترِ موسیقی جهان از طریق اینترنت بر روی گوشی هوشمند در دسترس ماست)، بلکه فرصت‌های نو و گوناگونی پیشِ‌ روی ما می‌نهد تا دریابیم دیگران چه چیزهایی را می‌پسندند و چه چیزهایی را نمی‌پسندند.من چندین سال، تا زمان انتشار کتابم با عنوان شاید از این هم خوشتان بیاید: سلیقه در عصر انتخاب بی‌پایان۱ در سال ۲۰۱۶، جدیدترین تحقیقات در زمینۀ رفتار مصرف‌کننده را از طریق علوم‌اجتماعی، روان‌شناسی و عصب‌پژوهی مورد کاوش قرار دادم. اکنون، برای آنکه به شما کمک کنم تا راه خود را از میان مسیر پرپیچ‌وخم گزینه‌های بی‌پایان پیدا کنید، تا خردمندانه و کارآمدتر و با خودآگاهیِ بیشتر انتخاب کنید، بخشی از آن تحقیقات را به‌صورت فهرستی از توصیه‌ها خلاصه کرده‌ام، اگرچه در این مورد پرسش‌ها را نیز ذکر کرده‌ام. این پرسش‌ها بر پرسش‌هایی واقعی مبتنی هستند که در جریان تحقیقاتم با آن‌ها روبه‌رو شده‌ام و بعدتر از زبان دوستان و خوانندگان نیز آن‌ها را شنیده‌ام.شب پیش در سایت تریپ‌اَدوایزر در حال جست‌وجو برای یافتن هتلی در شهر فلورانس بودم. چندین ساعت، نظرات کاربران را خواندم؛ پس‌ازآن، نسبت به زمانی که فرایند گزینش را آغاز کرده بودم، به انتخاب خودم کمتر اطمینان داشتم. آیا من در سایت‌هایی نظیر تریپ‌اَدوایزر و یلپ، می‌توانم به «خرد جمعی»۲ اعتماد کنم؟نخست، بیایید عبارت «خرد جمعی» را موشکافی کنیم. جیمز سورُویکی در کتاب معروف خود با عنوان خرد جمعی که در سال ۲۰۰۴ منتشر شده است، حقیقتی را مطرح می‌کند که اغلب نادیده انگاشته می‌شود؛ این حقیقت عبارت از آن است که «در صورتی که اعضای گروهی از یکدیگر مستقل باشند، با احتمالِ بسیار بیشتری به تصمیم مناسب دست خواهند یافت». به‌دیگرسخن، جمع در صورتی از بخت بهتری برای تصمیم‌گیری خردمندانه برخوردار خواهد بود که فقط به «همان داده‌های قدیمی دسترسی نداشته باشد که همه از پیش با آن آشنا هستند». در سایت‌هایی نظیر یلپ، تریپ‌اَدوایزر، آمازون و دیگر سایت‌های پرطرف‌دارِ ارائه‌دهندۀ نظرات و رتبه‌بندی‌های کاربران، مردم در انزوا عمل نمی‌کنند. افراد بسیاری دیدگاه آن‌ها را می‌خوانند. همچنین، پیش از اینکه دیدگاه خود را بنویسند، به‌طور محتمل نظرات افراد بسیاری را خوانده‌اند.خواندن دربارۀ تجارب غریبه‌ها لزوماً روش بدی برای پیش‌بینی تجربۀ خودمان نخواهد بود. همان‌طور که تحقیقات تیموتی دی.ویلسون، روان‌شناس دانشگاه ویرجینیا، و همکاران وِی نشان می‌دهد، فرایند «جایگزینی» (یادگیری غیرمستقیم از طریق دیگران)، «در مقایسه با شنیدن توصیف یک تجربه، می‌تواند به پیش‌بینی دقیق‌تری از میزان لذت ما از آن تجربه» منجر شود. این امر تاحدودی به این دلیل است که شاید، هنگام سنجش میزان لذت خود از چیزی مثل یک هتل، پیش‌داوری‌های خود را دست‌ِکم می‌گیریم. تاحدودی نیز به آن دلیل است که شاید تمایل داریم دیدگاه خود را به‌نحوی غیرواقعی منحصربه‌فرد در نظر بگیریم.اما نظرات دیگران نیز می‌تواند پیش‌داوری‌های خاص خود را به وجود آورد. سینان آرال، استاد مدیریت در انستیتو تکنولوژی ماساچوست، و همکاران وی در آزمایش‌های خود از طریق مکانیسم «پیش‌داوری تأثیر اجتماعی» دریافته‌اند که، برای مثال، وجود یک نظر مثبت می‌تواند تعداد نظرات مثبت بعدی را افزایش دهد. در مقابل، بررسی نظرات کاربران در سایت آمازون نشان داد که نظرات انتهایی دربارۀ یک کتاب با نظرات آغازین دربارۀ آن متفاوت است؛ مشکل آنجاست که انتظاراتِ خوانندگان تحت تأثیر نظرات قبلی قرار می‌گیرد و افراد شروع به نظردادن دربارۀ نظرات دیگران می‌کنند. البته، نظردهندگان معمولاً آن‌هایی هستند که بیشترین انگیزه را برای اظهارنظر دارند، یعنی آن‌هایی که بهترین و بدترین تجارب را داشته‌اند. این امر در توضیح این واقعیت به ما کمک می‌کند که چرا نظرات اینترنتی به‌طور غالب «توزیعی شبیه حرف جِی انگلیسی» دارند: این نظرات اغلب مثبت هستند، دنبالۀ منفی تندی دارند و در وسط دارای فرورفتگی هستند. البته، پیش‌داوریِ انتخاب پیش از اظهارنظر آغاز می‌شود؛ «پیش‌داوری خرید» به آن معناست که افرادی که در نظرات از کالایی تعریف کرده‌اند، ممولاً کسانی هستند که قبلاً آن کالا را خریده اند.به نکات دیگری نیز باید توجه داشت. شاید مکانی اقامتی به آن دلیل در سایت تریپ‌اَدوایزر از معروفیت برخوردار است که ارزان‌قیمت است یا کاربران بسیاری دربارۀ آن نظر داده‌اند، نه لزوماً به آن دلیل که «بهترین» جای اقامت است. طبق مطالعه‌ای در نشریۀ د جرنال آو کنسیومر ریسرچ۳، مقایسۀ نظرات کاربران دربارۀ انواع محصولاتِ موجود در سایت آمازون نشان می‌دهد کالاهایی که بهترین نظرات دربارۀ آن‌ها اظهار شده است، به‌ندرت با کالاهایی همخوانی دارد که در آزمون «گزارش‌های مصرف‌کنندگانْ» بهترین کالا در نظر گرفته شده‌اند.سرانجام، به‌دلیل اثر ترتیب‌بندی۴، شاید هرگز چیزهایی را پیدا نکنیم که برایمان محبوب باشند. اخیراً به شهری ساحلی در مکزیک سفر کردم. در ساحل، فردی رستورانی ساده، کوچک و مخصوص غذاهای دریایی را به من نشان داد. خوشمزه‌ترین غذایی که در طول این سفر خوردم در همان رستوران بود. اما هنگامی که در سایت‌های نظردهی آن را جست‌وجو کردم، تنها در پایین فهرست رستوران‌های «معروف» از آن نام برده شده بود.پس چه باید کرد؟ از سایت تریپ‌اَدوایزر و نظایر آن با احتیاط استفاده کنید. به رتبه‌بندی کلی و تعدادی از نظرات کاربران نگاهی بیندازید، اما سعی نکنید تمام نظرات را از اول تا آخر بخوانید وگرنه به‌راحتی، از مشاهدۀ ناهمخوانی بین تجارب و انتظارات افراد مختلف، سردرگم خواهید شد. نظراتِ دارای یک یا پنج ستاره را نادیده بگیرید و بر روی نظرات میانی تمرکز کنید، یعنی جایی که افراد با صداقت بیشتری در حال سنجش و بیان احساسات خود هستند. بیشتر به عکس‌هایی نگاه کنید که کاربران گذاشته‌اند نه به نظرات آن‌ها، به‌نحوی‌که خودتان بتوانید نتیجه‌گیری کنید. در پایان، به منابع دیگر هم نگاه کنید. خرد جمعی در یافتن مکان‌های دنج همیشه موفق نیست.من در رستوران، وقت زیادی صرف تصمیم‌گیری برای سفارش غذا می‌کنم، به‌نحوی‌که دوستانم کلافه می‌شوند. چگونه می‌توانم به‌نحوی انتخاب کنم که از آن رضایت ‌خاطر داشته باشم و، به‌طور کلی، چگونه می‌توانم از تجربۀ یک وعدۀ غذایی بیشترین لذت را ببرم؟شاید چند رهنمود کلی بتواند به شما کمک کند. تایلر کوونِ اقتصاددان پیشنهاد می‌کند، حداقل در رستوران‌های معروف، غذایی را سفارش دهید که کمتر از همه اشتهاانگیز به نظر می‌رسد، اگر آن‌قدر بد به نظر می‌رسد، حتماً دلیل خوبی وجود داشته که آن را در فهرست غذا جای داده‌اند. پل رُزین روان‌شناس، این راهکار را پیشنهاد می‌کند: اگر می‌خواهید پیش از غذا لذت بیشتری ببرید، غذایی سفارش دهید که قبلاً خورده‌اید؛ به‌این‌ترتیب می‌توانید به خاطرۀ خود از لذت آن غذا دسترسی پیدا کنید. اما اگر می‌خواهید خاطرات جدید ایجاد کنید، یعنی لذت بیشتر در آینده، غذایی جدید سفارش دهید و قبل از اینکه غذا را سر میز بیاورند خیلی دربارۀ آن فکر نکنید. تحقیقات نشان داده است که صرفاً فکر‌کردن دربارۀ غذایی خاص می‌تواند باعث بروز پدیدۀ «سیری حسی»۵ شود، به‌طوری‌که علاقۀ ما به آن غذا، لحظه‌ای که آن را در دهان خود می‌گذاریم (و ظاهراً قبل‌ازآن)، شروع به کاهش می‌کند.گوته چنین توصیه‌ای می‌کند: «خوب انتخاب کنید. انتخاب شما کوتاه‌مدت و درعین‌حال بی‌پایان است.» هنگامی که تنها غذا می‌خوریم، عمل به این پیشنهادْ ساده‌تر است. طبق یافته‌های دو روان‌شناس به‌نام‌های دن آریلی و جاناتان لواو، انتخاب غذا در یک گروه می‌تواند به رضایت کمتری منجر شود، زیرا ما اغلب چیزی غیر از غذای مطلوب خود را سفارش می‌دهیم. علت این است که فرد دیگری در میان گروه، غذای مطلوب ما را سفارش داده است. تحقیقات در رستورانی در فرانسه به نوعی راهکار برای این مشکل دست یافته است: هنگامی که تقریباً ۸۵درصد از افرادِ حاضر در گروهی شروع به انتخاب گزینه‌ای می‌کنند، افرادِ دیگر به دنبال تنوع غذایی در انتخاب‌های خود می‌گردند.اما شما نباید بر سر یکی از گزینه‌ها خیلی وسواس نشان دهید. این فقط تصمیمی برای انتخاب غذاست و، از دیدگاه یکی از محققان تغذیه به‌نام برایان وانسینک، ما هر روز دویست تا از این انتخاب‌ها انجام می‌دهیم. پشیمانی شما از یک انتخاب غذایی، به‌طور محتمل، تنها تا زمانی طول می‌کشد که شروع به فکر‌کردن دربارۀ وعدۀ غذایی بعدی می‌کنید. بنابراین، چیزی را که دوستتان سفارش داده است، چیزی را که پیشخدمت به‌عنوان «غذای خوب» در آن روز پیشنهاد می‌کند، خاطرۀ غذایی را که دفعۀ پیش خورده‌اید، تمام این‌ها را نادیده بگیرید و فقط غذایی را انتخاب کنید که دلتان می‌خواهد.گاهی اوقات چیزی را می‌بینم که قبلاً خریده‌ام و به خودم می‌گویم: «به چه دلیلی این را خریده‌ام؟» واقعاً چقدر می‌توانم یقین داشته باشم که انتخاب‌هایم مرا خوش‌حال خواهد کرد؟تصور کنید در لباس‌فروشی هستید و قصد دارید پولیور بخرید. بر روی میزی در جلوی شما، پولیورهایی با رنگ‌های مختلف چیده شده است. رنگ خاصی چشم شما را می‌گیرد، اما نه رنگی که شما به‌طور معمول انتخاب می‌کنید. باوجوداین، تصمیم می‌گیرید آن را امتحان کنید. پیش از آنکه حتی بخواهیم این نکته را بررسی کنیم که شما به چه دلیلی این رنگ را بر رنگ‌های دیگر ترجیح داده‌اید، باید بررسی کنیم که چه عاملی نظر شما را به آن پولیور خاص جلب کرده است. آن‌چنان‌که راجر کارپنتر، استاد روان‌شناسی و عصب‌پژوهی در دانشگاه کمبریج، مطرح می‌کند، این تصمیم ساده که در لحظۀ بعدی به کجا نگاه کنیم انتخابی است که ما اغلب در طول روز انجام می‌دهیم.اما این حرکات چشم یا پرش‌های غیرارادی چشم اغلب، آن‌چنان‌که ما تصور می‌کنیم، سریع یا پیش‌بینی‌پذیر رخ نمی‌دهد. آن‌طورکه کارپنتر می‌گوید، «مدت‌زمان زیادی طول می‌کشد تا ما به محرک‌های حسی پاسخ دهیم. این مدت‌زمان، با تکیه بر مبانی فیزیولوژیک صرف، اصلاً معقول به نظر نمی‌رسد». به‌دیگرسخن، چیزی فراتر از واکنش بازتابیِ صِرف در حال وقوع است، به‌نحوی‌که گویی مغز در حال اندیشیدن دربارۀ چگونگی انجام این کنش غیرارادی است. این تنها یکی از عناصر زیربنای نظریۀ کارپنتر مبنی بر وجود «مکانیسمی عصبی» در درون مغز است که به ایجاد رفتار تصادفی کمک می‌کند. از دیدگاه او، «سلول‌های عصبی در درون مغزْ احتمالات را رمزگذاری و با یکدیگر برای تصمیم‌گیری رقابت می‌کنند». بنابراین، در مورد پولیورها باید گفت آن پولیوری که نخست دیده‌اید، حتی اگر آن پولیوری نباشد که از نظر شما جذاب‌تر از بقیه است، شاید صرفاً گزینۀ برندۀ رقابت عصبی در درون مغز شما باشد.حال اینکه چیزی قبل از چیزهای دیگر چشم شما را بگیرد، به این معنی نیست که آن را خواهید خرید. اما این مسئلهْ پرسشی را پیش می‌کشد: اگر ما حتی نمی‌توانیم به‌طور کامل دریابیم که چشم ما در لحظۀ بعدی به کجا و به چه چیزی و به چه دلیلی نگاه می‌کند، چقدر می‌توان به عوامل پشت‌پرده و مؤثر در انتخاب رنگِ نهایی اعتماد داشت؟ از دیدگاه کارپنتر، این فرایندی تصادفی است، به‌نحوی‌که از انتخاب گزینه‌های یکسان و تکراری جلوگیری می‌کند. این ماهیت تصادفی درواقع مکانیسمی تکاملی برای بقا بر طبق سازگاری است؛ او می‌گوید، برای مثال، تولیدمثل جنسی را در نظر بگیرید: «نه‌تنها انتخاب زوج آشکارا فرایندی تصادفی است، بلکه تقسیم سلولی و رقابت اسپرم‌ها برای رسیدن به تخمک نیز امری تصادفی است.» این «تصادفی‌بودن خودبه‌خودی» همچنین گویی مکانیسمی ماهرانه برای زیستن در جهانی با گزینه‌های روزافزون در اختیار ما می‌نهد. فقط اجازه بدهید سلول‌های عصبی شما برایتان تصمیم بگیرند.بنابراین شما آن چیزی را انتخاب می‌کنید که مطلوب شماست یا اینکه صرفاً انتخاب شماست که ترجیح گزینه‌ای بر دیگری را موجب می‌شود؟ این نظریه تاریخچه‌ای طولانی در روان‌شناسی دارد و تحقیقی تازه از سوی تالی شاروت و همکاران وی نشان می‌دهد که انتخاب شما چقدر می‌تواند تأثیرگذار باشد. در این تحقیق، به آزمایش‌شوندگان گفته می‌شود که قرار است «تصمیم‌گیری زیرآستانه‌ایِ»۶ آنان آزموده شود و چیزی که به آن‌ها نشان داده می‌شود دو مقصد گردشگری است. این نمایش در مدت بسیار کوتاه دو هزارم ثانیه و زیر سطح هشیاری رخ می‌دهد. در واقعیت، آن‌ها تنها رشته‌هایی بی‌معنی از حروف را «می‌بینند». از آن‌ها خواسته می‌شود مقصد مطلوبِ خود را انتخاب کنند و سپس به آن مقصد امتیاز دهند. آن‌ها چیزی را که «انتخاب کرده بودند»، بیش از چیزی که انتخاب نکرده بودند، دوست داشتند، هرچند آن انتخاب را کورکورانه انجام داده بودند.بنابراین، همان‌قدر که می‌خواهیم بدانیم چه چیزی را دوست داریم، مایلیم فکر کنیم که می‌دانیم چه چیزی را دوست داریم. انتخاب پولیورِ «مناسب» غالباً عملی انجام‌شده است؛ انتخاب شما، آن را مناسب جلوه می‌دهد. اگر آن انتخاب، در پایان، شما را خوش‌حال نمی‌کند، می‌توانید آن را به عنوان نمونه‌ای از عدم موفقیتِ انتخابِ تصادفیِ بیولوژیک سرزنش کنید.فردی که در محل کار در کنار من در اتاقکی می‌نشیند عادت عجیبی دارد؛ او به‌دقت کارهای مختلفِ مرا تقلید می‌کند: تاحدودی شبیه من لباس می‌پوشد (همان پیراهن مرا می‌پوشد)، همیشه فیلم‌هایی را در سینما می‌بیند که من دیده‌ام یا با دیگر همکاران دربارۀ کافۀ جدیدی صحبت می‌کند که «او» دوست دارد، درحالی‌که درواقع من دربارۀ آن کافه به او توضیح داده بودم. چرا این مسئله این‌قدر ناراحت‌کننده است و من برای رفع آن چه کاری می‌توانم انجام دهم؟چنین به نظر می‌رسد که شما گیر منحنی «تمایز مطلوب»۷ افتاده‌اید. طبق این نظریه، که نخستین بار ماریلین بروئرِ روان‌شناس آن را مطرح کرده است، وجود آدمی صحنۀ کشمکش دو انگیزۀ ناسازگار است: نیاز به وابستگی و نیاز به تمایز.در این مورد، شما از پیش به گروهی اجتماعی وابسته هستید، یعنی شرکتی که برای آن کار می‌کنید. بنابراین، به‌طور ویژه خواستار هیچ‌گونه وابستگی بیشتر نیستید. شما اکنون نیازمند روش‌هایی برای اظهار شخصیت خود در درون آن گروه هستید (با انتخاب‌های خود از میان مُدهای رایج، سلیقۀ خاص خود در انتخاب قهوه یا دیگر اَشکال سرمایۀ فرهنگی). همکار شما، با تقلید از رفتارتان، حس شما از متمایز‌بودن خودتان را کاهش داده است. البته، مطلوب بودن می‌تواند افت‌وخیز داشته باشد: اگر به‌تازگی به این شرکت آمده بودید، شاید در پی آن بودید که خود را با بقیه سازگار کنید، اما اگر شرکت به‌صورت یکجا در حال اخراج کارمندان بود، شاید در پی راه‌هایی بودید که خود را متمایز جلوه دهید.تحقیقات روان‌شناس اجتماعی، هازل رُز مارکوس، و همکاران وی در دانشگاه استنفورد نشان می‌دهد که گرایش به استفاده از انتخاب به‌عنوان ابزاری برای انتقال تمایز اجتماعی در میان طبقات متوسط (که فکر کنم شما هم جزء آن‌ها هستید) بسیار شایع‌تر است. در مطالعه‌ای که در نشریۀ د جرنال آو پرسنلیتی اَند سوشال سایکالجی۸ منتشر شده است، محققانْ دو گروه را انتخاب کردند: آتش‌نشانان و دانشجویان مدیریت. سپس از هریک از آن‌ها خواستند تصور کنند که دوستشان درست همان خودروِ آن‌ها را خریده است. گام بعدی این بود که احساسات خود را دربارۀ آگاهی از این موضوع توصیف کنند. واکنش‌های مثبت («چه خوب، باشگاه خودروسواری درست می‌کنیم!») را بیشتر آتش‌نشانان مطرح ‌می‌کردند، درحالی‌که واکنش‌های منفی («احساس می‌کنم به من خیانت شده است») را اغلبْ دانشجویان مدیریت ابراز می‌کردند.محققان بر این باورند که طبقات کارگرْ انتخاب را فرصتی برای اظهار وابستگی می‌بینند، درحالی‌که اعضای طبقات متوسطْ همان انتخاب را «تهدیدی برای بی‌همتاییِ خود» در نظر می‌گیرند. باوجوداین، باز هم جای امیدواری هست: همیشه راهکاری برای حفظ غرور ما وجود دارد. اما در‌مورد آن همکار اعصاب‌خردکن چه باید کرد؟ به‌جای آنکه احساس کنید تهدید می‌شوید، می‌توانید تقلید او را صرفاً نشانۀ مهم‌ بودن خود به شمار آورید یا می‌توانید کمی بیشتر ماکیاولی‌وار رفتار کنید و او را با پیشنهادهای نادرست سرگرم کنید، رستوران‌هایی پیشنهاد کنید که ارزش رفتن ندارند، فیلم‌هایی را توصیه کنید که ارزش دیدن ندارند، و با خرسندی شرورانه تماشا کنید که او چگونه تلاش می‌کند از سرمایۀ فرهنگی مسموم شما بهره‌برداری کند.به تازگی با مردی آشنا شده‌ام که، برخلاف من، به هنر معاصر علاقه‌ای ندارد. او با خوش‌حالی یک ساعت تمام صرف تماشای آثار استادان قدیم نقاشی می‌کند، اما علاقه‌ای به دیدن آثاری ندارد که پس از اوایل قرن بیستم نقاشی شده است. چگونه می‌توانم کاری کنم که او بر بیزاری خود از هنر معاصر غلبه کند؟در نخستین گام، او را به موزۀ هنرهای زیبا در شهر بوستون ببرید. پس از تماشای برخی از آثار استادان قدیم نقاشی، او را به طبقۀ دوم به دیدن مجسمۀ نئونِ ساخته‌شده توسط ماوریتسیو نانوچی ببرید که به‌سادگی چنین می‌گوید: «تمام آثار هنری، زمانی آثار معاصر بوده‌اند.» این به ما گوشزد می‌کند که هرچقدر دربارۀ هنر معاصر احساس بدبینی داشته باشیم، اضطراب دربارۀ فهم‌ناپذیری آن، تردید دربارۀ کیفیت آن، زیر سؤال بردن صور و رویّه‌های آن، به‌طور محتمل همین احساسات با بسیاری از آثار «کلاسیک» و محبوب نیز همراه بوده است (و، با گذشت زمان، برطرف یا فراموش شده‌اند)، همان آثاری که، در اتاق‌های دیگر، آن‌چنان الهام‌بخش به نظر می‌رسند.حتی می‌توان گفت آثاری که در روزگار خود بیش از دیگران پیچیده و فهم‌ناپذیر بوده‌اند امروز از بخت بهتری برای دیده‌شدن برخوردارند. چرا؟ طبق نظریۀ «آسانی پردازش»۹، محرک‌هایی که پردازش آن‌ها برای ما آسان‌تر است، با احتمال بیشتری، علاقۀ ما را برمی‌انگیزند. ازآنجاکه آن حسِ آسانیْ احساس خوبی به ما می‌بخشد، ما این احساس را به خودِ آن چیز منتقل می‌کنیم (چیزهای آسان، آشناتر نیز به نظر می‌رسند و ما چیزی را که می‌شناسیم دوست داریم). اما این امر جنبه‌ای منفی نیز دارد؛ این جنبۀ منفی را مطالعاتی آشکار می‌کند که حافظۀ افراد را در ارتباط با اطلاعات ارائه‌شده در قالب حروفِ کمتر خوانا می‌سنجد: آنچه آسان‌تر درک می‌شود آسان‌تر نیز فراموش می‌شود. تعداد فراوانی از آثار هنری زیبا و دل‌فریب وجود دارد که تماشای آن‌ها خوشایند است و به‌ندرت به یاد می‌مانند ( اما آثار لوسین فروید به‌راحتی فراموش نمی‌شود).باوجوداین، شما می‌توانید با چند راهکار مفید به مرد موردعلاقۀ خود کمک کنید. شاید چند ترفند از روان‌شناسی تجربی به حل مشکل شما کمک کند. یکی از ترفندها آن است که، قبل از رفتن به نمایشگاه هنر معاصر، از او بپرسید که یک سال بعدْ وضعیت زندگی خود را چگونه تصور می‌کند. طبق تحقیقات منتشرشده در نشریۀ سایکالجی آو اَستتیکس، کرییتیویتی، اَند د آرتز۱۰، این راه‌حل مبتنی بر این ایده است که اندیشیدن دربارۀ آینده، افراد را تشویق می‌کند تا انتزاعی‌تر فکر کنند و، به‌طور محتمل، بیشتر پذیرای هنر انتزاعی باشند.اما از او نخواهید که دربارۀ آیندۀ خیلی دور فکر کند. گروهی از روانشناسان دریافته‌اند که «آگاهی از فناپذیری»۱۱، یا اندیشیدن دربارۀ مرگ، باعث می‌شود که افراد نسبت به آثارِ هنریِ غیر شفاف احساسِ بدی پیدا کنند. از دیدگاه آنان، دلیل این امر این است که «داشتن درکی بنیادی از جهانْ بخشی حیاتی از فرایندی است که افراد، طی آن، زندگی را با مفهوم و معنایی فراتر از مرگْ آکنده می‌سازند».بازدید از نمایشگاهی معمولی و عامه‌پسند نیز می‌تواند به بهبود اوضاع کمک کند، نه صرفاً به‌دلیل آنکه سرزندگی و جنب‌وجوشِ نمایشگاه می‌تواند فکر مرگ را دور نگه دارد. بنا بر سازوکاری با نام «اشتیاق به تقلید»۱۲، آزمایش‌شوندگان در تحقیقی نقاشی‌هایی را ترجیح می‌دادند که فردی دیگر نیز به آن‌ها خیره است، درحالی‌که نقاشی‌هایی که مردم از آن‌ها رو برمی‌گرداندند نگاه‌های کمتری را جلب می‌کردند (هرچند تعداد اندکی از شرکت‌کنندگانْ این موضوع را دلیل تمایلشان به یک نقاشی می‌دانستند). ظاهراً هرچه افراد بیشتری در حال نگاه‌کردن باشند احتمال علاقه به آن اثر بیشتر است.همچنین، همان‌طور که تصویربرداری از مغز به ‌روش اف‌.ام.‌آر.آی نشان می‌دهد، فراموش نکنید که علاقه و نفرت می‌توانند در ناحیه‌های مشابهی از فعال‌سازی عصبی جای گیرند. گاهی اوقات، نفرت بدیهی ما صرفاً واکنشی شدید است که به‌طور نادرست تفسیر شده است (حداقل در فیلم‌های نوجوان‌پسندِ دهۀ ۱۹۸۰ فراوان اتفاق می‌افتاد که دختری به شدت از پسری متنفر بود، اما واقعیت این بود که نمی‌توانست به آن پسر فکر نکند؛ تا پایانِ فیلم هم آن دو عاشق یکدیگر می‌شدند.) اما خیلی هم به مرد موردعلاقۀ خود سخت نگیرید؛ به دیدن نمایشی بروید که همه دربارۀ آن صحبت می‌کنند یا به دیدن آثاری بروید که زندگی شما را دگرگون کرده‌اند. شاید این کارْ زندگیِ او را دگرگون نکند، اما شاید شیوۀ نگرش او به امور را دگرگون کند.پی‌نوشت‌ها: * این مطلب در تاریخ ۱۳ اکتبر ۲۰۱۶ با عنوان How to Choose Wisely در وب‌سایت نوتیلوس منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۲۲ آذر ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان سلیقه در عصر گزینه‌های بی‌پایان ترجمه و منتشر کرده است.* تام واندربیلت به‌طور مرتب برای سایت نوتیلوس مطلب می‌نویسد وکتاب شاید از این هم خوشتان بیاید: سلیقه در عصر انتخاب بی‌پایان تازه‌ترین اثر او است.[۱] You May Also Like: Taste in An Age of Endless Choice[۲] wisdom of crowds[۳] The Journal of Consumer Research[۴] Ordering Effect[۵] sensory-specific satiety[۶] subliminal decision making[۷] optimal distinctiveness[۸] The Journal of Personality and Social Psychology[۹] processing fluency[۱۰] Psychology of Aesthetics, Creativity, and the Arts[۱۱] Mortality Salience[۱۲] mimetic desire

چرا عاشق بالیوود هستیم؟

$
0
0
نیویورک‌تایمز — ماه گذشته، در عصر روزی گرم و جهنمی داخل سینمایی در میدان تایمز، بلندبلند گریه می‌کردم. مشغول تماشای «سلطان» بودم، فیلم پرزرق‌وبرق و تقریباً سه‌ساعتۀ بالیوودی که ماه ژوئیه اکران شد و تا الآن از پرفروش‌ترین فیلم‌های هندی بوده است.دارم برای همیشه دربارۀ رابطه‌ام با بالیوود تجدیدنظر می‌کنم. فیلم‌های بالیوودی درآنِ‌واحد اُپرایی، تجاری و شوونیستی هستند. من خود را استادِ احساساتیْ ظریف‌تر می‌دانم و ملودرام‌هایی که می‌کوشند، «همۀ زندگی را در خود بگنجانند»، مایۀ تعجب من می‌شوند. به‌هرحال آن روز عصر، آنجا بودم و محو تماشای این فیلم بهیموتی۱، فیلمی با رقص‌های شاد دربارۀ کشتی‌گیر سابق المپیک که اهل شهرستانی کوچک بود و تلاش می‌کرد در کسوت مبارزی در تلویزیون، جایگاه قبلی خود را در شهری بزرگ بازیابد. سه ساعت بعد، آشفته و داغون بودم.ماجرا را با دوست نویسنده‌ای در میان گذاشتم و او سعی کرد مرا دلداری دهد. پرسید «چقدر از گریه‌هایت در هنگام تماشای ‘سلطان’ به خاطر دلتنگی برای هند بود؟» هیچی، متأسفانه. تنها چند هفته بود که از هند آمده بودم. به‌علاوه، در هند هم که هستم پای فیلم‌های بالیوود اشک می‌ریزم. برایش نوشتم «این فیلم‌ها من را تحت تأثیر قرار می‌دهند و نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم.»این قالب هنری مردمی و برجسته، عمیق‌ترین تنش‌های جامعه را روی پرده می‌آورد و این تنش‌ها به‌شدت تأثرانگیزند. در غرب، زمانی کارِ جان‌فرسا، موضوع اصلی رمان‌ها بود- از جمله در آثار دیکنز و بالزاک. اما در هند، بالیوود تنها به تنش‌های درونی، خطاها و ناسازگاری‌های جامعۀ ما می‌پردازد.زیر پوشش ترانه و پی‌رنگ، رگه‌های مسئله‌ای بسیار جدی به چشم می‌خورند. این را نه در برخورد با قهرمان بلکه در برخورد با ضدقهرمان درمی‌یابیم. ضدقهرمان بالیوودی تجسم چیزی است که به اعتقاد هندیان، خاطر هند را می‌آزارد. سالیان درازی است که استعمارگران بریتانیایی با سرهای تراشیده و چشمان آبی سرد، مالکان فئودال هرزه، کله‌گنده‌های مواد مخدر با عینک‌های آفتابی کهربایی، سیاستمداران فاسد با کورتا۲های سفید آهاردار و به‌طور طبیعی تروریست‌هایی از هر طبقه در شمار ضدقهرمان‌ها بوده‌اند. اما در مجموعه‌ای از فیلم‌های اخیر، ضدقهرمان در قالب شیاطین درونی در خود هند درآمده است زیرا این کشور در حال انتقالی پررنج به مدرنیتۀ جهانی است.در «سلطان»، اگر ضدقهرمانی را متصور شویم، آن ضدقهرمان، فرهنگِ نمایندگی‌ها و برندها است که در بیست‌وپنج سال گذشته طرح کلی جامعه‌ای مدرن را به هند آورده است. شخصیت اصلی که عنوان فیلم از او گرفته شده و ماجرای لیگ تلویزیونی هنرهای رزمی، تمثیل جامعه‌ای است که می‌کوشد تُرک‌تازی تأثیرات بیگانه را در خود هضم کند.در هر حوزه‌ای از زندگی، از رویدادهای ورزشی تا شبکه‌های تلویزیونی، پیله‌وری تا رستوران‌داری و حتی اتاق‌های فکر، مجلات و نشر، مدرنیتۀ پیش‌ساخته وارد هند می‌شود. این کشور در مسیر بازسازی خود طبق الگوی غرب است. مجموعۀ فیلم‌های بالیوودی اخیر روی خشونت و تحقیر (و خشم) دست می‌گذارند؛ این ویژگی‌ها جامعه‌ای قدیمی را همراهی می‌کنند که برای قرار گرفتن در قالبِ دیگری، خود را بازسازی می‌کند.سلمان خان در «سلطان»در «سلطان» مردی که لیگ تلویزیونی هنرهای رزمی را به هند می‌آورد، از نخبگان انگلیسی‌زبان پولدار این کشور است. او واژه‌هایی مثل «برو»۳ (رفیق) و «دود»۴ (یارو) را به کار می‌برد و بی‌شک در ایالات متحده به دانشگاه رفته است. وی از بی‌تمایلی کشورش برای پذیرش لیگ، سرخورده است. در اوایل فیلم، پدرش که قرار است بدانیم در کشور خود کمتر از یک بیگانه است، او را می‌نشاند و درسی به او می‌دهد. پدر دربارۀ ضرورت تصاحب این لیگ به دست هند سخن می‌گوید.وی لیگ را به‌عنوان استعاره‌ای از کشور به کار می‌برد و می‌گوید «آیندۀ درخشانی دارد اما تو آن را نمی‌بینی. ولی آیندۀ این لیگ در دست مردان سفید نیست.» سپس، وقتی از ضرورت القای مدرنیته در هند حرف می‌زند، احساسی عمیقاً آزاردهنده را به زبان می‌آورد، نوعی خشم که در جوامعِ در معرض اثرگذاریِ بیگانه سر برمی‌آورد. او می‌گوید: «سکوهای آن ورزشگاه تنها زمانی پر از تماشاچی می‌شوند که یک هندی، مردان سفیدپوست را مشت‌باران کند.»گسترۀ بالیوود بسیار فراتر از هند است. این ملودرام‌ها که به‌زعم اروپایی‌ها و آمریکایی‌ها زننده هستند، در کوالالامپور و قاهره بسیار مورد پسندند. این سینمای جهان جنوب است، تصویری خنده‌دار از هالیوود در اتاق آیینه.در امریکا، برای کسی مهم نیست که انتقال فرهنگ جهانی –که درواقع فرهنگ آمریکایی است- چه احساسی در آن‌سوی جهان برمی‌انگیزد. اما این روند خنثی نیست. این انتقال، ناآرامی‌هایی عمیق بر جا می‌گذارد و جامعه، آداب‌ورسوم، ارزش‌ها و روابط آن را بازآرایی می‌کند. واژۀ «اعتمادبه‌نفس» بارها و بارها در «سلطان» به کار می‌رود و به آسیبی اشاره دارد که جامعه‌ای قدیمی در تلاش برای جذب فرهنگ بیگانه و هم‌زمان تلاش برای وفاداری به خود و حفظ اصالت، از سر می‌گذراند.بالیوود را بدین خاطر دوست دارم که یگانه رسانۀ جمعی‌ای است که می‌توان انعکاس این نگرانی‌ها را در آن دید. در عصری زندگی می‌کنیم که افراطی‌گری اسلامی، حدی از خشم تمدنی را از خود نشان داده که دیگر دست‌یافتنی نیست. فیلم‌های بالیوودی مانند «سلطان» به یاد می‌آورند که خشم ناشی از احساس محاصرۀ فرهنگی تنها محدود به جهان اسلام نیست. چیزی نفهمیدنی هم نیست.آن روز عصر که در آخرین روز نمایش محدود «سلطان» در منهتن داشتم از ته دل گریه می‌کردم، فهمیدم چیزی را تماشا می‌کردم که برای بخش زیادی از بشریت، سینمای تجاری بود ولی در این مرکز قدرت غربی که من آن را تماشا می‌کردم، کاملاً حاشیه‌ای و دور از مرکز محسوب می‌شد.پی‌نوشت‌‌ها:* این مطلب در تاریخ ۲۴ آگوست ۲۰۱۶ با عنوان Why Do I Love Bollywood در وب‌سایت نیویورک‌تایمز منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۲۲ آذر ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان چرا عاشق بالیوود هستیم؟ ترجمه و منتشر کرده است.* آتیش تسیر نویسندۀ حوزۀ نظر است و اخیراً رمان اوضاع آن‌طور که بود را به رشتۀ تحریر درآورده است.[۱] بهیموت نام حیوانی خیالی است. کلمه در اصل عبری است و نام آن دلالت بر بزرگی و قدرتمندی جانور دارد. بهیموت، به استعاره از اشیاء غول‌پیکر نیز به کار برده می‌شود. (ویکی‌پدیا)[۲] بالاپوشی برای زنان و مردان در هند و برخی دیگر از کشورهای آسیای جنوبی.[۳] bro[۴] dude

شرلی جکسون؛ عشق و مرگ

$
0
0
نیویورک ریویو آو‌‌ بوکز  — آثار داستانیِ شرلی جکسون، با وهم‌آلودگی و تقدیرگرایی۱ که در قصه‌های پریان مشاهده می‌شود، طلسمی قوی و هیپنوتیزم‌کننده از خود به‌جا می‌گذارند. هرچندبار که لاتاری۲ برگزیده‌ترین داستان جکسون و یکی از آثار کلاسیک ادبیات گوتیک آمریکایی را خوانده باشید، هیچ‌گاه به‌طور کامل آمادۀ تکانه‌اش که به‌کندی به‌وجود می‌آید نخواهید بود؛ آنچه که ابتدا کاملاً اتفاقی و عادی به نظر می‌رسد معلوم می‌شود که مانند گذر آب از آبگذر اجتناب‌ناپذیر است. همان‌طور که از عنوان زمخت «لاتاری» پدیده‌ای غیرشخصی برمی‌آید، زاویۀ دید داستان هم بی‌طرف و گزارش‌وار است، نوعی آگاهی جمعی از ساکنان یک شهر کوچک و بی‌نام شبیه به نیوانگلند برمی‌خیزد و در یادداشت‌هایی نمود می‌یابد که لحنی خنثی داشته و یادآور در مستعمرۀ مجازات۳ اثر فرانس کافکاست:لوازم اصلی برگزاری لاتاری خیلی وقت پیش از میان رفته بود، اما صندوق سیاهی که حالا روی چارپایه بود، حتی از قبل از تولد وارنرِ پیر، مسن‌ترین مرد دهکده، به کار می‌رفت ... از آنجا که بیشتر قسمت‌های مراسم فراموش یا منسوخ شده بود، لذا آقای سامرز («مأمور» لاتاری) موفق شده بود تا به‌جای خرده‌های چوب که طی نسل‌ها به کار رفته بود، تکه‌کاغذهایی را جایگزین کند ... بعضی‌ها یادشان می‌آمد که زمانی مُجریِ لاتاری نوعی شعرخوانی اجرا می‌کرد، سرودی سرسری و ناموزون هر سال سر موقع خوانده می‌شد...این آگاهی، از نظر بصری، به اندازۀ چشم دوربین سینما گزینشی است و از همان پاراگراف دوم، جزئیات شوم را در میان آن‌همه چیزهای عادی و حتی پیش‌پاافتاده مشخص می‌کند: «بابی مارتین جیب‌هایش را پر از سنگ کرده بود و پسران دیگر هم خیلی زود به تقلید از او پرداختند...»گرچه بخشی قابل‌توجه از داستان را از منظر خانم هاچینسنِ نسبتاً بی‌نام تجربه می‌کنیم، اما هرگز با کدبانو و مادری که قرار است در اواخر ژوئن در «روز تابستان کامل» قربانی شود آشنا نمی‌شویم. شخصیت اصلی جکسون، که فرضاً از ساکنان قدیمی روستاست، دقیق می‌داند که چه اتفاقی نزدیک است، حال یا برای خودش یا برای یک همسایه یا خویشاوند، اما او و دیگر روستاییان دچار نوعی ضعف حافظۀ عجیب هستند. مراسم سالانۀ قربانی باید باعث روان‌زخمی بازماندگان شود، اما خانواده‌های روستای جکسون ظاهراً به‌طور عجیبی بیخیال هستند و نوعی پریشانیِ مبهمْ تنها چیزی است که از این روان‌زخمی نشان داده می‌شود. بچه‌ها با شادی سنگ جمع می‌کنند تا شاید بتوانند مادر خود را سنگسار کنند، گویی که غیاب ناگهانی فردی از خانواده هیچ پیامد واقعی‌ای ندارد. برخلاف داستان‌های روان‌شناختی پیچیده‌تر و ظریف‌تر (عاشق شیطانی۴، دندان۵، خانۀ دوست‌داشتنی۶، ارواح در خانه‌ای روی تپه۷، همیشه در قصر زیسته‌ایم۸)، داستان «لاتاری» پیرو سنت اُ. هنری، به‌سرعت به‌سوی نقطه اوجی تکان‌دهنده به پیش می‌رود و پس از آن هم نتیجه‌گیریِ نظم‌دهنده‌ای وجود ندارد:تسی هاچینسن حالا در مرکز یک فضای خالی بود و ناامیدانه دستانش را به‌سوی روستاییانی دراز کرد که بر او خشم گرفته بودند. می‌گفت «این منصفانه نیست». سنگی به پهلوی سرش برخورد کرد.وارنر پیر می‌گفت «زود باشید، همگی زود باشید». استیو آدامز جلوی جمعیت روستاییان بود و خانم گریوز هم کنارش.«این منصفانه نیست، درست نیست» خانم هاچینسن جیغ می‌زد اما همگی به‌سوی او سنگ می‌زدند.ما هم ظاهراً ناخواسته در آخرین دقایق زندگیِ یک زن دخیل می‌شویم، درحالی‌که ما هم مانند او از آنچه قرار بود اتفاق بیفتد خبر نداشتیم. هیچ اشاره‌ای هم نمی‌شود که کسی دلش برای قربانی تنگ شود حتی خانواده خودش، چه رسد به اینکه برایش عزاداری کنند.در این روستا، که جمعیتش فقط حدود سیصد نفر بود، کل لاتاری کمتر از دو ساعت طول کشید، یعنی می‌توانست در ساعت ده صبح آغاز شود و طوری پایان یابد که روستاییان بتوانند برای ناهار به خانه بروند.هیچ‌کس به معنای لاتاری نمی‌اندیشد و ظاهراً هیچ‌کس هم علاقه‌ای به ریشۀ آن ندارد. آیا داستان جکسون طنزی اجتماعی است یا تمثیلی دینی یا بازآفرینیِ افسون‌زدوده‌ای از یک آیین باستانی باروری؟ هیچ تبیینی برای آنچه اتفاق می‌افتد وجود ندارد جز اینکه قبلاً اتفاق افتاده و دوباره نیز باید اتفاق بیفتد.گفته می‌شود شرلی جکسون «لاتاری» را خیلی سریع در مارس ۱۹۴۸ در سی و دو سالگی نوشت و فقط اصلاحاتی جزئی در آن انجام داد. این داستان در ۲۶ ژوئن ۱۹۴۸ در مجلۀ نیویورکر منتشر شد و «سیلی از نامه‌ها» و توجهات را به‌دنبال داشت که اکثرشان از موضع رسوایی و مخالفت بود. نویسندۀ حیرت‌زده آلبومی بزرگ آماده کرد که حاوی حدود ۱۵۰ نامه فقط از تابستان ۱۹۴۸ بود (این آلبوم امروزه در آرشیو او در کتابخانۀ کنگره نگه‌داری می‌شود). علت اینکه بسیاری از خوانندگان اولیۀ «لاتاری» آن را اثری غیرداستانی محسوب می‌کردند این بود که در آن زمان، مجلۀ نیویورکر برخلاف امروز تمایلی به تفکیک آثار داستانی و غیرداستانی نداشت؛ تعدادی از خوانندگان صراحتاً حیران شدند و تعدادی هم با عصبانیت اشتراک خود را لغو کردند.روث فرانکلین در زندگی‌نامۀ خوش‌عنوانِ شرلی جکسون: یک زندگی نسبتاً خالی از سکنه۹ خاطرنشان می‌کند که هرچند قربانی لاتاری «اتفاقی انتخاب می‌شود»، اما این چندان اتفاقی به نظر نمی‌رسد که خانم هاچینسن کدبانو و مادر است و آن‌قدر مشغول کارهای خانگی‌اش است که نزدیک است لاتاری را از دست بدهد: «جو، تو که نمی‌خوای ظرفا رو اینجا توی سینک ول کنم، میخوای؟» جکسون این داستان را زمانی نوشت که بچۀ سومش در راه بود و در عین حال مشغول مراقبت از کودکان خردسال و شوهر پرتوقعش بود. لاتاری، که بیش از یک دهه قبل از رمز و راز زنانه۱۰ (۱۹۶۳) اثر بتی فریدان منتشر شد، دنیایی را نشان می‌دهد که در آن زنان با «لباس‌های رنگ‌رفتۀ خانگی» منحصراً به‌واسطۀ خانواده‌هایشان تعریف می‌شوند. فرانکلین می‌نویسد:گرچه لاتاری خصوصیتی نابهنگام داشته و در عین حال هم فرازمان و هم باستانی است، اما در واقع دنیایی را توصیف می‌کند که جکسون در آن می‌زیست، دنیای زنان آمریکایی در اواخر دهۀ ۱۹۴۰ که مردان آن را به طرق بزرگ و کوچک کنترل می‌کردند: مالی، حرفه‌ای، جنسی.به گفتۀ فرانکلین، جکسون به یکی از دوستانش گفته بود که این داستان به «یهودستیزی» مربوط است؛ مضمون این داستان «به‌طور قابل توجهی هم‌راستا» با کتاب دنیای اردوگاه کار اجباری۱۱ (۱۹۴۶) اثر داوید روسه، جان‌به‌دربردۀ هولوکاست در فرانسه است. این کتاب «استدلال می‌کند که اردوگاه‌های کار اجباری بر اساس سیستمی دقیقاً طراحی‌شده سازمان یافته بودند که مبتنی بر میل اسیران به آسیب‌رساندن به یکدیگر بود». لاتاری به‌طور آشکارتری مبتنی بر ناراحتی جکسون از زندگی میان همسایگانش در نرث‌بنینگتن در ایالت ورمونت و در نقش همسر یک اندیشمند یهودی و برجستۀ نیویورکی است که خودش عجیب‌ترین رفتار را داشت.اما سال‌ها بعد پس از مشاجره‌ای بسیار شایع با معلم کلاس سوم دخترش بود که جکسون و خانواده‌اش در بنینگتن مورد آزارهای کلامی و خرابکاری فیزیکی قرار گرفتند، «حتی صلیب‌های شکسته‌ای نیز بر روی پنجره‌ها می‌کشیدند»؛ این‌ها تجربیاتی دردناک بود که جکسون آن‌ها را در خاک غنی رمان همیشه در قصر زیسته‌ایم کشت کرد. شوهرش استنلی ادگار هایمن در مقدمۀ کتاب جادوی شرلی جکسون۱۲ (۱۹۶۶) خاطرنشان می‌کند که جکسون «همیشه به این افتخار می‌کرد که اتحادیۀ آفریقای جنوبی «لاتاری» را ممنوع کرده است؛ او معتقد بود که حداقل آن‌ها این داستان را درک کرده‌اند».حدود هفتاد سال پس از اولین انتشار «لاتاری»، مایلز هایمن، نوۀ جکسون، «اقتباسی تصویری» از آن را در حالت حرکت آهستۀ رؤیاگونه‌ای خلق کرده است که یازده صفحۀ فشردۀ داستان را به ۱۶۰ صفحه بسط می‌دهد. رنگ‌های هایمن ضعیف، کم‌رنگ و دگرجهانی هستند، گویی که به گذشته خیره شده‌ایم؛ با شدت گرفتن کنش، تمام رنگ‌ها به قرمزقهوه‌ای تغییر می‌یابد، اما قرمزقهوه‌ایِ زمخت و ساده مانند یک داستان مصور غمبار از عصری دیگر. آرزومندانه‌ترین یا شاید هم جسورانه‌ترین ایدۀ هایمن این است که پیشینۀ کنش ۲۷ ژوئن را در پیش‌درآمدی فراهم آورد که غروب ۲۶ ژوئن را به تصویر می‌کشد، یعنی زمانی که ریش‌سفیدان عبوس روستا که مسئول لاتاری هستند، جمع می‌شوند تا قرعه‌ها را آمادۀ بیرون‌کشیدن کنند؛ و مورد دیگر، تصویری ظریف و اروتیک از تسی هاچینسن در صبح روز مرگش که لباس‌هایش را درمی‌آورد، به آینه خیره می‌شود و برای آخرین بار استحمام می‌کند (بنگرید به تصویر صفحۀ ۴۷). هایمن، در عملی خیره‌کننده و مملو از همدلی، تسی هاچینسن را شدیداً زن‌صفت نشان می‌دهد؛ شاید قربانی فقط هنگام برهنگی و تنهاییْ هویتی یکتا به دست می‌آورد، گرچه آن را هم خیلی زود از دست می‌دهد. تصویر آخرْ روستا را بدون هیچ مردمی نشان می‌دهد. این صحنه در داستان جکسون نیست، اما در اینجا شدیداً تأثیرگذار و مناسب است.شرلی جکسون همراه با فرزندانش، نرث‌بنینگتن، ورمونت، ۱۹۵۶شرلی جکسون در ۱۴ دسامبر ۱۹۱۶ در فرانسیسکو در خانواده‌ای مرفه و بلندپرواز بدنیا آمد. او در ۸ آگوست ۱۹۶۵، به دلیل «حملۀ قلبی» در خواب در سن ۴۸ سالگی درگذشت. شوهرش (که در سال ۱۹۴۰ با او ازدواج کرده بود و پنج سال بعد از او زنده ماند) و چهار فرزندش (لارنس، جون، سارا، بری) از این خانواده به‌جا ماندند.جکسون در دوران بزرگسالی‌اش، با وجود حفظ محیط خانوادگیِ جمعی و متفکرانه، موفق شد آثار متعددی منتشر کند، ازجمله شش رمان که دوتای آن‌ها (ارواح در خانه‌ روی تپه و ما همیشه در قصر زندگی کرده‌ایم) جزء آثار کلاسیک ادبیات گوتیک آمریکا به شمار می‌آیند: مجموعه‌داستانیِ ترسناک و اصیلِ لاتاری: ماجراهای جیمز هریس که داستان‌هایش از لحاظ محتوایی پیوند دارند؛ و خاطرات گرم و شوخ‌طبعانه و پرفروش او از زندگی خانوادگی با عنوان‌های زندگی میان وحشی‌ها۱۳ و ظهور شیاطین۱۴ که در بسیاری از محافل به‌خاطر آن‌ها شهرت داشت.طبیعتاً چیزهای زیادی در مورد این دوگانگی ظاهری در آثار جکسون گفته شده است؛ سوگنامه‌ها ابراز شگفت‌زدگی کردند که زن «مادرمسلکِ» خاطرات خانوادگی بتواند داستان کوتاه «ترسناک و تکان‌دهنده» بنویسد. هایمن به‌طعنه می‌نویسد: «به نظر من، این ابتدایی‌ترین سوءفهم از چیستی یک نویسنده و نحوۀ کار اوست. مثل این است که انتظار داشته باشیم هرمان ملویل یک نهنگ سفید و بزرگ باشد.»جکسون داستان‌کوتاه‌نویسی با استعداد ذاتی بود که برایش فرمْ یک چالش و لذت پیوسته به شمار می‌آمد. اولین داستانش به نام «جانیس»۱۵ در سال ۱۹۳۸، زمانی که دانشجوی سال اول بود، در یک مجلۀ ادبی در دانشگاه سیراکیوز منتشر شد. این داستان، با وجود کوتاهی، به اندازۀ کارهای پخته‌تر جکسون قوی است. وقتی شوهر آینده‌اش، که او هم در سیراکیوز دانشجوی لیسانس بود، «جانیس» را خواند، می‌خواست ببیند که نویسنده‌اش کیست و عهد بست که با او ازدواج کند، که البته دو سال بعد همین کار را هم کرد. داستان‌های جکسون در طی دوران فعالیتش در مجلات مختلفی منتشر شد (نیویورکر، لیدیز هوم ژورنال، ووگ، گوود هوس‌کیپینگ، مادموازل، مگزین آو فنتسی اند ساینس فیکشن) و به‌کرات در بهترین داستان‌کوتاه‌های آمریکایی و داستان‌های جایزۀ اُ. هِنری، که در آن زمان پرخواننده بودند و مقالات زیادی درباۀ آن‌ها نوشته می‌شد، برگزیده و منتشر می‌گشت. گرچه هایمن گلایه کرده که جکسون «پاداش، جایزه، امتیاز یا کمک‌هزینه‌ای برای تحصیل دریافت نکرد» و غالباً نامش در لیست نویسندگان برجسته درج نمی‌شد، اما درواقع انتشار آثار او در این انتشارات افتخار ادبی مهمی بود. همچنین ارواح در خانه‌ای روی تپه در سال ۱۹۶۰ نامزد جایزۀ ملی کتاب شد.پس از مرگ زودهنگام جکسون، آثار منتشرشده و منتشرنشدۀ او در مجموعه‌ای از کتاب‌ها چاپ شده است، که از آن‌ها می‌توان به مواردی اشاره کرد همچون جادوی شرلی جکسون (آشیانۀ پرنده۱۶، زندگی میان وحشی‌ها، ظهور شیاطین، ۱۱ داستان کوتاه) با انتخابِ استنلی ادگار هایمن؛ و کتابِ منتشرشده در کتابخانۀ آمریکا به نام شرلی جکسون: رمان‌ها و داستان‌ها که ویرایش آن به‌عهدۀ من بود. علاوه‌بر چندین بررسی انتقادی از آثار جکسون، دو زندگی‌نامۀ بسیار خوب هم نوشته شده است: شیاطین شخصی: زندگی شرلی جکسون۱۷ اثر جودی اپنهایمر؛ و اینک شرلی جکسون: زندگی‌ای نسبتاً روح‌زده اثر روث فرانکلین که از کتاب پیش‌گامانۀ اپنهایمر بهره گرفته و مطالب جدیدی را که لرنس هایمن فراهم آورده به کتاب می‌افزاید. این مطالب شامل شصت صفحۀ اخیراً یافت‌شده از مکاتبات میان جکسون و یک خوانندۀ زن و همچنین چندین مصاحبۀ طولانی است.همان‌طور که عناوین فرعی زندگی‌نامه‌های جکسون شبیه به یکدیگر هستند -شیاطین، روح‌زده- هردوِ آن‌ها همچنین تصویری نسبتاً مشابه از او در مقام یک دختر، همسر، مادر و نویسنده ارائه می‌دهند: این نقش‌ها در زندگی بزرگسالی جکسون کاملاً در هم تنیده بود به‌طوری‌که گاهی اوقات موجب فشار و استرس تقریباً غیرقابل‌تحمل می‌شد. جرالدین باگبی، مادر جکسون، زنی اشرافی، اجتماعاً آگاه و شدیداً خرده‌گیر بود. او از نسل یک معمار ثروتمند اهل سان‌فرانسیسکو بود. جرالدین قطعاً الگوی شخصیت‌های مادری کابوس‌وار در داستان‌های جکسون و به‌خصوص مادر علیل و بدخلق در خانه‌ای روی تپه بود. او همواره جکسون را تحقیر و انتقاد می‌کرد و این اتفاق تا مدت‌ها پس از شهرت جهانی جکسون در مقام یک نویسنده ادامه داشت. به گفتۀ فرانکلین، مادر جکسون «هیچ‌گاه عشقی بی‌منت به او نداشت، اگر اصلاً عشقی به او داشته»؛ زندگی‌نامۀ اپنهایمر نیز با سخنی به همین صورت بی‌پرده آغاز می‌شود: «او دختری نبود که مادرش می‌خواست.» وقتی همیشه در قصر زیسته‌ایم با موفقیت روبه‌رو شد، جرالدین حتی به دخترش تبریک هم نگفت، بلکه فقط نسبت به تصویر جکسون در مجلۀ تایم گله کرد:چرا می‌گذاری مجله‌ها چنین تصویر افتضاحی از تو چاپ کنند... به‌خاطر بچه‌ها و همسرت... تمام صبح را ناراحت بودم که چرا به خودت اجازه داده‌ای چنین ظاهری داشته باشی... تو بچه‌ای بسیار کله‌شق بودی و فکر می‌کنم که هنوز هم هستی...جکسون در آن زمان ۴۶ سال داشت.با وجودی‌که جکسون همچنان به دنبال تأیید والدینش بود، اما بسیاری از رفتارهای او به‌نظر واکنشی گردن‌کشانه نسبت به آن‌ها بود، چیزی که به‌زعم او روشی بیحس‌کننده برای انطباق با زندگی آنها بود بود. رمان‌های اولیۀ او -جاده‌ای از میان دیوار۱۸، اعدام یک مرد۱۹ و ساعت آفتابی۲۰- بزرگسالانی سطحی‌نگر و دورو را به صورتی طنز به تصویر می‌کشند؛ آشیانۀ پرنده (۱۹۵۴)، قبل از فیلم محبوب «سه چهرۀ حوا»۲۱ (۱۹۵۷)، شکافتن روان زن جوان و حساسی را به چندین شخصیت نشان می‌دهد. شخصیتهایی که در واقع واکنش به نقش دیوانه‌کننده‌ای است که از او انتظار پذیرشش را دارند .جکسون، در زمان نوشتن این رمان، در یادداشتی به خودش می‌نویسد: «دارم [در آشیانۀ پرنده] با چیزهایی درگیر می‌شوم که به‌طور بالقوه قابل‌ انفجار هستند (و بدین‌سان، با چیزهایی که در خودم به‌طور بالقوه قابل‌انفجار هستند).» فرانکلین اذعان می‌کند:بسیاری از کتاب‌ها [ی جکسون] دارای اعمال مادرکشی هستند، خواه غیرعمدی خواه خودخواسته... کشتن همتایان جرالدین در داستان‌ها تنها راهی بود که [جکسون] می‌توانست این صدای مخالفانه را خاموش کند.زوج هایمن هردو کتاب‌جمع‌کن‌هایی سرسخت بودند که سرانجام کتاب‌هایشان به شمار حدود صدهزار رسید. آن‌ها در کتابخانۀ گسترده و گلچین‌شده‌شان صدها کتاب در مورد جادوگری، علوم غریبه و معنویت‌گرایی داشتند. این‌ها همه علایق خاص جکسون بود که شاید به‌صورت کنجکاوی فکری به‌وجود آمد، اما بعدها به شیفتگی غالب او و روشی دیگر برای به‌چالش‌کشیدن سربه‌زیری زنانه‌ای تبدیل شد که مادرش نمودِ آن بود. گرچه جکسون ادعا می‌کرد که از هم‌راستا خوانده‌شدن با جادوگری احساس شرمندگی می‌کند، اما او ظاهراً در آن معنا می‌یافته است؛ با ضعف سلامت روانیِ او، دلبستگی واقعی‌ به «فال‌ها و نشانه‌ها» پیدا کرد. فرانکلین می‌نویسد:شرح‌وقایع‌های جادوگری‌ای که جکسون با جان و دل آن‌ها را دوست داشت -به قلم مورخان مرد که اکثراً اهالی کلیسا بودند و می‌خواستند ساحران را خطری جدی نسبت به اخلاقیات مسیحی نشان دهند- داستان زنانی قدرتمند هستند: زنانی که هنجارهای اجتماعی را زیر پا می‌گذارند، زنانی که آنچه را می‌خواهند، به دست می‌آورند، زنانی که می‌توانند قدرت خودِ شیطان را در خود هدایت کنند.آخرین رمان کامل جکسون به نام همیشه در قصر زیسته‌ایم روایت اول‌شخصی است که ساحرگی دوران نوجوانی را تجلیل می‌کند؛ مریکت قاتلی توبه‌نکرده است که زیرکی زیادی برای زنده‌ماندن در میان دشمنانی دارد که نمودِ دشمنان خودِ جکسون هستند.جکسون در گفت‌وگویی غیررسمی در مورد نوشتار (تحت عنوان «تجربه و داستان» در مجموعۀ همپای من بیا۲۲ که بعد از مرگ او جمع‌آوری شد) با حرارت خاطرنشان می‌کند:من داستان‌نویسی را بیش از هرچیز دیگر دوست دارم، چون خودِ نویسندگی داستان، به‌طور کاملاً ایمن، از شما در برابر واقعیت حفاظت می‌کند؛ هیچ‌چیز به‌روشنی یا بی‌پرده دیده نمی‌شود، بلکه همواره از میان حجابی نازک از واژگان.در میان ازدواج‌های ادبی، موارد ناخوشایند کم نیستند. اما ازدواج شرلی جکسون با استنلی ادگار هایمن هم مانند ازدواج جین استافورد با رابرت لاول، یا سیلویا پلات با تد هیوز، هم ثمربخش و هم (برای زن) مخرب بود. این زندگی زناشوییِ پرکشمکش و پرهیایو ظاهراً محرکی برای هر دو طرف بوده است، هم الهام‌بخش و هم عاملی برای خشم و فرسودگی. زندگی خانگی -لذت‌ها، دشواری‌ها و ملالت‌های آن- بسیاری از تصویرسازی‌های موجود در داستان‌های جکسون را به وجود آورد، هم تصاویر دردناک و هم شاد. تقریباً تمام قصه‌های ناخوشایند او عمداً در خانه -به‌عنوان مکانی برای محدودیت و اسارت- اتفاق می‌افتند. در برش ذیل از مقالۀ جکسون تحت عنوان «حافظه و پندار» -که در گزیدۀ اخیر یعنی بگذار به تو بگویم با ویراستاری دو فرزندش، لرنس جکسون هایمن و سارا هایمن دِ ویت، آمده است- اسیری را می‌بینیم که شادانه به غریبه‌ها اطمینان می‌دهد که همه‌چیز خوب است:نویسنده‌ای هستم که، به‌خاطر یک‌سری سوءتصمیم‌های معصومانه و جاهلانه، خود را در خانواده‌ای با چهار فرزند و یک شوهر می‌یابد، در خانه‌ای هجده اتاقه و بدون هیچ کمکی، با دو سگ دانمارکی بزرگ و چهار گربه ... همان چهار ساعتی هم که در شبانه‌روز می‌خوابم جای تعجب دارد، واقعاً جای تعجب دارد.و برای اینکه مبادا کسی فکر کند که این کدبانو-مادر درحال گلایه کردن است، او خواننده را خاطرجمع می‌کند که:در تمام زمانی که تختخواب‌ها را مرتب می‌کنم، ظرف‌ها را می‌شویم و برای خرید کفش‌های رقص به شهر می‌روم، برای خودم داستان می‌گویم، داستان‌هایی در مورد همه‌چیز، هرچیز که به فکرتان برسد. فقط داستان.بیان این اعتراضات با زبانی طنز و غیرسوزان نباید ما را از سوز دل نویسنده گمراه کند.تعجبی ندارد که (به قول فرانکلین) «نقاب کدبانویی» جکسون بخش زیادی از انرژی ذهنی‌اش را مصرف می‌کرد، چرا کهفکر خانه -اینکه چه چیز برای مرتب کردن و نگه‌داری یک خانه موردنیاز است و اینکه ویرانی خانه به چه معناست- تقریباً در تمام رمان‌های جکسون نقشی مهم دارد.اجبار نوشتن در مورد خانه‌داری به‌خصوص دلزدگی‌ها و شکست‌هایش با این آرزوی نویسنده پیوند دارد که «این چیزها -پریشانی‌ها، ترس‌ها، تمام شلوغ‌کاری‌های زندگی- و ناتوانی‌اش در انجام آن‌ها را کنار بگذارد».در داستان «من اینجایم و بازهم ظرف می‌شویم»، یک خاطرۀ به‌ظاهر شاد به‌تدریج حالتی سوررئال از خطر و ناراحتی می‌یابد و ابزار و وسایل آشپزخانه دارای «شخصیت» می‌شوند؛ صدای کمیک جکسون همواره جو را کنترل می‌کند تا مبادا خواننده جا خورده و نویسنده را به‌جای یک فمینیست اشتباه بگیرد که از سرنوشت خود به‌عنوان کدبانویی اسیر در آشپزخانه می‌نالد. (جکسون هم مانند دیگر نویسندگان زن با استعداد زمان خود همچون جین استافورد و فلانری اوکانر علاقۀ چندانی به فمینیسم نداشت، چرا که فمینیسم هم از نظر او گونه‌ای تحقیرکننده از فرمانبرداری بود. او خود را بی‌نظیر می‌دانست.)داستانِ عملاً ناشناختۀ «زورآزمایی» با ساختار استادانه‌اش -که در بگذار به تو بگویم هم گنجانده شده- نقش اول بداقبال خود را در مکانی «روح‌زده» فرو می‌فرستد. او در آنجا محکوم است تا یک اتفاق خشن را بارها و بارها مجدداً تجربه کند، که ظاهراً تا ابد ادامه دارد: در اینجا، تکرار به‌عنوان جنون و اسارت نشان داده می‌شود. فرانکلین می‌نویسد که ارواح در خانه‌ای روی تپه تمام توان نویسنده را درفراخوانی خانه‌ای جمع می‌کند که حاوی کابوس‌هاست و آن‌ها را آشکار می‌سازد، خانه‌ای که در آن خیال‌های بازگشت به خانه، به‌تنهاییِ ابدی ختم می‌شود ... این تنهایی اوج استعارۀ ازدواج همزیگرانه، پرشکنجه ولی بسیار متعهدانه است.گرچه استنلی ادگار هایمن اولین خوانندۀ دقیق و پراشتیاق‌ترین حامی جکسون بود، اما جکسون با این حال تمام کارهای خانه و مراقبت از کودکان را، همان‌طور که شادانه به ما می‌گوید، انجام می‌داد؛ تا مدتی زن و شوهر حتی با یک ماشین‌تحریر کار می‌کردند که هایمن مالک آن بود. پسرشان لری در کودکی «بابا» را به‌صورت «مردی که روی صندلی می‌نشیند و کتاب می‌خواند» تعریف می‌کرد. اما وقتی بابا خانه و مشغول خواندن، تایپ کردن یا میزبانی از مهمانان پرسروصدا نبود، استادی بسیار محبوب در کالج بنینگتن بود که همیشه دختران زیادی به دنبال او و مشغول تحسین او بودند. این امر هم خودش عاملی برای اذیت، خشم و افسردگی همیشگیِ همسر/نویسنده‌ای بود که فقط می‌توانست برای گرفتن نوعی انتقام ضعیف، داستان‌هایی همچون «زندگی آرام با قوری چای و دانشجویان» نوشته و در آثار شوخ‌طبعانه‌اش، چهرۀ بابا را به‌صورت شخصیتی دست‌وپاچلفتی، بداقبال، ابله و اخته‌شده خلق کند. اتفاقی که باعث بدترشدن رابطۀ تیره‌وتار خانواده هایمن شد این بود که آقای هایمن پس از سیزده‌سال زحمت‌کشیدن برای کتاب دومش به نام کپۀ پر از گیاه: داروین، مارکس، فریزیر و فروید به‌عنوان نویسندگانی ادبی (۱۹۶۲) با یادداشت‌های ناامیدکننده و فروش نه‌چندان‌جالب روبه‌رو شد، درحالی‌که آثار جکسون همچنان رو به پیشرفت بود.با این حال به نظر می‌رسد که جکسون شدیداً عاشق هایمن بوده، هرچند ظاهراً در عین حال از او نفرت هم داشته است. خیال‌پردازی‌های آخرین سال‌های پرعذاب زندگی‌اش همه مربوط به فرار و شروع زندگی‌ای جدید بود، حتی درحالی‌که همچنان گرفتار مسئولیت‌های خانواده و تحقیرهای حاصل از ازدواجش بود. در نامه‌ای اتهامی به هایمن (که به گفتۀ فرانکلین احتمالاً جکسون آن را در سال ۱۹۵۸ در اوج نوشتارِ خانه‌ای روی تپه نوشته است)، جکسون از تنهایی‌اش می‌نویسد:تنهایی در مواجهه با بی‌تفاوتی شوهر نسبت به او و فرزندان، علاقۀ ریشه‌ای او به زنان دیگر، تحقیر او، تعهد وسواسانۀ او نسبت به تدریس و شاگردان تماماً بانو «که هیچ جایی برای ارتباط عاطفی دیگر نمی‌گذارد، حتی ارتباطی مشروع در خانه».این نامه با لحنی سوزناک به پایان می‌رسد:زمانی تو به من یک نامه نوشتی (می‌دانم که از اینکه این چیزها را به یاد دارم، متنفری) و گفتی که دیگر هیچ‌گاه تنها نخواهم بود. فکر می‌کنم این اولین و وحشتناک‌ترین دروغی بود که به من گفته‌ای.رفتار هایمن با جکسون او را فرسود و به‌سمت افسردگی و فروپاشی روانی و اعتیاد پاتولوژیک به مواد مخدر و الکل و غذا کشاند که این امر قطعاً باعث کوتاه‌شدن عمر او شد. دوستان این زوج ابراز شگفتی می‌کردند که هایمن هیچ ارتباطی بین رفتار بی‌بندوبار خود و سلامت روانی جکسون قائل نمی‌شود. برای مشاهده‌کنندگان روشن نبود کهآیا هایمن نمی‌توانست بفهمد کارهایش چقدر به جکسون آسیب می‌رساند یا اینکه اصلاً اهمیت نمی‌داد. چیزی که روشن است این است که پیشرفت تدریس او ]و روابط رمانتیکش با شاگردانش در بنینگتن[ موجب وخامت سریع تعادل روانی ]جکسون[ شد.هایمن از این امر احساس حسادت می‌کرد که جکسون بیشتر از او درآمد دارد و این درحالی بود که حتی او را وادار به نوشتن برای پول می‌کرد و وقتی نمی‌توانست بنویسد، او را «تنبل» می‌خواند. جکسون به یکی از دوستانش گلایه می‌کرد که هایمن به او گفته «پاشو گمشو برو پیش اون ماشین تحریر و چیزی بنویس وگرنه انگشتات قطع می‌شه». شاید آزار جسمانی در کار نبوده، اما آزار کلامی ظاهراً باعث شده بود تا جکسون، با وجود تمام هوش و شوخ‌طبعی‌اش، درخواست‌های شوهرش را در خود نهادینه سازد: «حس می‌کنم که به استنلی خیانت می‌کنم، چون باید برای پول داستان بنویسم». مایۀ تسلی او خاطره‌نویسی بود که از همسر بدرفتارش مخفی می‌ماند، شوهری که این کار را یک اتلاف «مجرمانۀ» وقت می‌خواند.جکسون در خاطراتش چیزهایی را می‌نویسد که نمی‌توانست با هیچ‌کس دیگر در میان بگذارد؛ او باید هرطور که شده کنترل زندگی‌اش را از شوهرش پس بگیرد: «ناامن و کنترل‌نشده، از روان‌رنجوری و ترس نوشتم و فکر می‌کنم که تمام کتاب‌هایم روی هم یک سند بلند از پریشانی خواهند بود». رمان آخر و تکمیل‌نشدۀ جکسون، یعنی همپای من بیا، به سبک رمان‌های معتدل اَن تایلر نوشته شد. فقط در تکانش این رمان است که میل به فرار بدون هیچ پیامد کابوس‌واری برای زنی با قدرت‌های ساحره‌وار محقق می‌گردد؛ قابل توجه است که رمان با این جمله آغاز می‌شود: «من همیشه به این باور دارم که هروقت بتوانم، می‌خورم.»جکسون نمی‌توانست شوهر خود را ترک کند، همان‌طور که نمی‌توانست روابطش را با مادرش قطع کند؛ به‌همین‌خاطر، با «غیرزنانه»کردن خود تا حدممکن، از هردوِ آن‌ها انتقام می‌گرفت. تصویر اپنهایمر از جکسون در خاطرات فرزندانش، لرنس و سالی، روشن و به‌یادماندنی است:[جکسون] در اتاقی پر از همسران خوش‌اندام، مرتب و آراستۀ دیگر اساتید، گویی به‌طور کلی، گونۀ دیگری بود. او چاق بود، آرایش نمی‌کرد و موهایش را، که حالا قهوه‌ای روشن و بی‌رنگ شده بود، همیشه با یک کش عقب می‌بست. صورتش، با فک مربعی و گونه‌های سنگین، زمخت بود و با آن خط‌هایش تقریباً مردانه می‌نمود... چهره‌اش جذاب بود... اما خوشگل نبود و قطعاً شباهتی به چهرۀ یک مادر معمولی نداشت.هر دو زندگی‌نامه‌نویس به اعتیاد جکسون به داروهای روان‌گردان قوی و کشنده اشاره می‌کنند. این داروها را پزشکانی برایش تجویز می‌کردند که گویی خطر آن‌ها را فراموش کرده بودند، به‌خصوص با توجه به اینکه جکسون مشروبات الکلی هم زیاد می‌نوشید. فرانکلین می‌نویسد: دگزامیل، میلتاون، والیوم، سکونال و «سرانجام تورازینِ روان‌گردان که شاید پریشانی شرلی را به‌جای اینکه آرام کنند بدتر می‌کردند». جای تعجب ندارد که جکسون در دهۀ چهل زندگی‌اش دچار فروپاشی روانی شد؛ او دچار چندین بیماری ازجمله حملۀ هراس و آگورافوبیا -یعنی ترس از بیرون رفتن از خانه- شد که شجاعانه با تمام آن‌ها رویارو گشت، آن‌هم ظاهراً بدون اینکه مصرف داروها، الکل و غذا را کاهش دهد. ظاهراً هایمن هم که خودش فردی شدیداً مشروب‌خوار و «فربه» بود اهمیتی به سلامت جکسون نمی‌داد.در ۸ آگوست ۱۹۶۵، جکسون برای یک «چرت معمولی» بعد از ناهار دراز کشید و خانواده‌اش دیگر نتوانستند او را بیدار کنند. در روایت اپنهایمر، سالی اولین کسی است که مادرش را در تخت طبقۀ بالا پیدا می‌کند؛ او استنلی را صدا می‌زند و استنلی فوراً به طبقۀ بالا می‌شتابد. جالب اینجاست که اشاره می‌شود که دو هفته قبل از این اتفاق، سالی «دست به خودکشی زده و تمام آرام‌بخش‌هایی را که در خانه پیدا کرده بود مصرف نموده بود؛ سپس، با باز کردن کتاب خانه‌ای روی تپه در جلوی خود، دراز کشیده بود». والدینش فوراً او را به بیمارستان رساندند و معده‌اش را شست‌و‌شو دادند، اما این اتفاق ظاهراً مسئلۀ جدی‌ای برای خانواده نبوده است؛ جکسون در نامه‌ای به جوآن، خواهر بزرگ‌تر سالی، خیلی راحت در مورد این اتفاق می‌نویسد و می‌گوید که او «زیاد آن را جدی نگرفته بود؛ این فقط یکی دیگر از فیلم‌درآوردن‌های سالی بود». با توجه به این «اقدام به خودکشی»، وضعیت جکسون در ابتدا چندان خطرناک به نظر نمی‌رسیده است.وقتی سالی و استنلیْ شرلی را دیده‌اند که بی‌حرکت و بی‌واکنش روی تخت افتاده است، اولین فکری که به سرشان رسید این بود که شاید او دارد نوعی بازی عجیب‌وغریب انتقام بازی می‌کند. سالی می‌گوید: «فکر می‌کردیم که او یک مشت قرص خورده که با من بی‌حساب شود. ما از این کارهای مادر و دختری درمی‌آوردیم.»اما قلب جکسون از تپش باز ایستاده بود؛ علت مرگ را به «بیماری قلبی تصلب شرایین» نسبت دادند. درواقع در آن زمان کالبدشکافی وجود نداشت و پزشک محلی نرث‌بنینگتن قبول کرد که، به‌جز «اطمینان اخلاقی» خودش، هیچ دلیل دیگری برای این تشخیص ندارد. «این دلیلی رایج برای مرگ‌های ناگهانی است. فکر نمی‌کنم دلیل خاصی وجود داشته است؛ او به تختخواب رفت و خوابید و این اتفاق افتاد. من دیگر آن پرونده‌ها را ندارم».روایت فرانکلین از ماجرا کوتاه‌تر است و فاقد روایت فوق‌العاده اپنهایمر است که در آن پدر و دختر ابتدا فکر می‌کنند جکسون عمداً در مصرف دارو زیاده‌روی کرده است. در نسخۀ فرانکلین، هایمن است که نمی‌تواند جکسون را بیدار کند و سارا (سالی) را برای کمک فرا می‌خواند. ظاهراً هیچ‌کس در خانوادۀ هایمن یا جایی دیگر اهمیت چندانی در مورد علت دقیق مرگ جکسون نداده است؛ زندگی‌نامه‌نویس هم این احتمال را مطرح نمی‌کند که ممکن است به‌خاطر مصرف بیش از حد دارو درگذشته باشد، حال چه عمدی و چه اتفاقی!در مراکز پزشکی دورافتاده بنینگتن، به دور از یک بیمارستان تحقیقاتی یا مرکز پزشکی معتبر، حتی برای چنین مرگ ناگهانی و غیرمنتظره‌ای هم کالبدشکافی صورت نمی‌گرفت؛ «علت رسمی مرگ، انسداد سرخرگ‌های قلب به‌علت تصلب شرایین است که یک عامل عمدۀ آنْ بیماری قلبی‌عروقی فشار خون است». اما این تشخیص «رسمی» گمانه‌زنی محض بود، شاید هم یک مصلحت‌اندیشی بی‌شرمانۀ پزشکی.جکسون در آخرین خاطره‌اش که در دوران روان‌پریشانی نوشته بود، یعنی زمانی که نمی‌توانست داستان بنویسد، از عذاب وجدانش به‌خاطر پنهان‌بودن این نوشته‌ها سخن می‌گوید. اما خاطره‌نویسی ظاهراً برای او خاصیتی روان‌پاک‌سازانه داشته یا حداقل دلگرمی او بوده است، چرا که جکسون به امکان شتافتن به‌سوی آزادی و تسلی بزرگ در خودِ امرِ نوشتن می‌اندیشد:به دنیای باشکوه آینده می‌اندیشم. به من بیندیشید، به من بیندیشید، به من بیندیشید، نه برای اینکه افسارگسیخته باشم و نه برای اینکه کنترل کنم. تنها، امن ... جدایی، تنهایی، تنها ایستادن و راه رفتن ... نه اینکه متفاوت، ضعیف، بیچاره و خار باشم ... و چشمانم را ببندم. چشمانم را نمی‌بندم، آه از بستن چشم‌ها ... در سوی دیگر، کشوری است، شاید کشور باشکوه خوشی باشد، شاید کشورِ یک داستان، شاید هم هردو، برای یک کتاب شاد... خنده ممکن است، خنده ممکن است، خنده ممکن است، خنده ممکن است.پی‌نوشت‌ها:* این مطلب در تاریخ ۲۷ اکتبر ۲۰۱۶ با عنوان Shirley Jackson in Love & Death در وب‌سایت نیویورک ریویو آو‌‌ بوکز منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۲۳ آذر ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان شرلی جکسون؛ عشق و مرگ ترجمه و منتشر کرده است.[۱] fatalism[۲] The Lottery[۳] In the Penal Colony[۴] The Daemon Lover[۵] The Tooth[۶] The Lovely House[۷] The Haunting of Hill House[۸] We Have Always Lived in the Castle[۹] Shirley Jackson: A Rather Haunted Life[۱۰] The Feminine Mystique[۱۱] L'Univers concentrationnaire[۱۲] The Magic of Shirley Jackson[۱۳] Life Among the Savages[۱۴] Raising Demons[۱۵] Janice[۱۶] The Bird's Nest[۱۷] Private Demons: The Life of Shirley Jackson[۱۸] The Road Through the Wall[۱۹] Hangsaman[۲۰] The Sundial[۲۱] Three Faces of Eve[۲۲] Come Along with Me

چه بر سر چالش سطل آب یخ آمد؟

$
0
0
نیویورکر — ناگهان جریانی بزرگ و زودگذر کشور را در می‌نوردد، بر رسانه‌های اجتماعی مسلط می‌شود و طوفانی از نظرات مختلف به راه می‌اندازد، نظراتی که تقریباً بلافاصله به‌شدت مورد حمله قرار می‌گیرند. منتقدان نیز دربارۀ عواقب مصیبت‌بارِ جریان هشدار می‌دهند. درنهایت حوصلۀ مردم سر می‌رود و پیِ چیز جدیدی می‌روند. بازی پوکمون‌گو نمونه‌ای از این جریان‌های همه‌گیر است: یک بازیِ واقعیت افزوده که مردم را در جست‌وجوی پیکاچوها و اسکوئیرتل‌ها آوارۀ کوچه و خیابان کرده است. چالش سطل آب یخ در سال ۲۰۱۴ نمونۀ دیگری از این جریان‌ها بود. میلیون‌ها نفر به‌منظور مبارزه با بیماری لو گهریگ۱ در حال خالی‌کردن سطل آب یخ روی سرشان از خود فیلم گرفتند. کاربران فیسبوک بیش از هفت‌میلیون ویدئو ارسال کردند و شخصیت‌های مشهورِ بی‌شماری همچون بیل‌گیتس، جاستین تیمبرلیک و لئوناردو دی‌کاپریو در این کارزار شرکت کردند. به‌این‌ترتیب بیماری‌ای که تا همین اواخر کمتر شناخته شده بود و مبارزه با آن با کمبود بودجه مواجه بود، برای چند هفته بر افکار عمومی حکم‌فرما شد.اما این داستانِ خودش باعث شد عده‌ای از مردم احساسِ ناراحتی کنند. چالش به‌عنوان شکلی از اسلکتیویسم۲ مورد تمسخر قرار گرفت، یعنی راهی که مردم، از طریق آن، بدون انجام‌دادن کار خاصی احساس فضیلت‌مندی می‌کنند. منتقدان اعتراض کردند که این عمل گرایش مردم به بخشش از روی دلایل احساسی را تقویت کرده است، درحالی‌که تصمیم عاقلانه این است که بعد از ارزیابی‌های دقیق مشخص کنیم چگونه می‌شود از پول بهترین استفاده را کرد. بعضی استدلال کردند که این چالش باعث می‌شود کمک‌های مردمی از بیماری‌های همه‌گیرتر به‌سمت ای.ال.اس منحرف شود که سالانه تنها شش‌هزار نفر به آن مبتلا می‌شوند. مردم حتی به‌خاطر هدردادن آب هم به چالش سطل آب یخ حمله کردند.همۀ این انتقادها یک مضمون اصلیِ یکسان داشتند: همه‌گیرشدن چالشْ ارزش آن را از بین برد. این مدعا از لحاظ شهودی پذیرفتنی است، اما آیا حقیقت دارد؟ درواقع، نه! چالش سطل آب یخ ممکن است درحال‌حاضر احمقانه به نظر برسد، اما در واقع تأثیرات گسترده‌ای داشت. طبق گزارش‌ها در سراسر جهان ۲۲۰میلیون دلار برای سازمان‌های آی.ال.اس جمع‌آوری شد؛ سازمان ای.ال.اس آمریکا تنها در هشت هفته سیزده برابرِ کل کمک دریافت‌شده در سال پیش را دریافت کرده بود. آگاهی عمومی بالا رفت: این چالش پنجمین جست‌وجوی محبوب گوگل در سال ۲۰۱۴ بود. برایان فردریک، معاون ارتباطات و گسترش سازمان ای.ال.اس، به من گفت: «این چالش باعث شد تعداد بسیار زیادی از مردم، که احتمالاً حتی نمی‌دانستند لو گهریگ کیست، از این بیماری آگاه شوند. این چالش چهرۀ ای.ال.اس را برای همیشه تغییر داد».به‌بیان واضح‌تر، پول جمع‌آوری‌شده باعث شد تحقیقات بیشتری انجام شود و رسیدگی به بیماران افزایش پیدا کند. بنیاد ای.ال.اس بودجۀ سالانۀ خود برای تحقیقات را سه برابر افزایش داد. «درحال‌حاضر محیط پژوهش نسبت‌به گذشته بسیار متفاوت است،» این را باربارا نیوهاوس، مدیرعامل بنیاد به من گفت. «امروز می‌بینیم که تحقیقات نه‌تنها در حوزۀ شناخت علل بیماری بلکه همچنین در حوزۀ درمان نیز پیشرفت چشمگیری داشته است.» سال گذشته تیمی از دانشگاه جانز هاپکینز مقاله‌ای در مجلۀ ساینس منتشر کرد که به‌عنوان موفقیتی چشمگیر در تحقیقات ای.ال.اس مورد تجلیل قرار گرفت؛ اعضای تیم گفتند وجوه حاصل از چالش سطل آب یخ روند کار آن‌ها را سرعت بخشیده است.این درست است که بیشترِ کسانی که در حین برگزاری چالش به درمان ای.ال.اس کمک مالی کردند، بعدازآن، دوباره کمک‌های خود را تکرار نکردند. اما کمک‌های مالی به بنیاد ای.ال.اس نسبت‌به سالِ پیش از چالش، ۲۵درصد افزایش داشته و این میزان افزایش را تا امروز حفظ کرده است. همچنین متوسط سن اهداکنندگان از ۵۰ به ۳۵ سال کاهش یافته است. این کارزار در بین نسل ۳Y با موفقیتی عظیم همراه بود، جمعیتی که بیشترِ خیریه‌ها دوران سختی را برای جلب حمایت آن‌ها گذرانده و می‌گذرانند. معمولاً جمعیت جوانْ کمتر از قشرهای دیگرِ جامعه در کمک‌های مالیِ خیرخواهانه شرکت می‌کند. ظاهراً نسل Y در برابر درخواست کمک‌هایی که به شکلِ سنتی انجام می‌شود، مقاوم‌تر از نسل‌های پیشینِ خود هستند. این چالش، با استفاده از قدرت رسانه‌های اجتماعی در انتشار کلمات و با تسهیل پرداخت کمک‌ها با استفاده از موبایل، توانست بر این مشکلات غلبه کند.اگر پیروزیِ این چالش به‌قیمت شکست خیریه‌های دیگر به دست آمده باشد، می‌توان این دوگانگی در رویکردها را موجه دانست. اما تقریباً هیچ مدرکی دال بر این موضوع وجود ندارد. طبق آمارهای منتشرشده از سوی بنیاد بخشش آمریکا۴، در سال ۲۰۱۴ کمک افراد به سازمان‌های خیریه در ایالات متحده تقریباً شش‌درصد افزایش داشته است، آماری که نشانی از اثرات مخرب در آن دیده نمی‌شود. البته ممکن است صرفاً ذات این چالش، که متعلق به دسته‌ای است که انسان‌شناسانْ آن را «مناسک افراطی» می‌نامند، باعث شده باشد افرادْ بخشنده‌تر شوند. دیمیتریس خیگالاتاس، انسان‌شناسِ دانشگاه کنتیکت، دربارۀ اثرات چنین مناسکی مطالعه کرده و، برروی کسانی که در حال به‌جاآوردن آیین کاوادی بوده‌اند، آزمایشی شگفت‌انگیز انجام داده است. کاوادی نوعی آیین هندوست که شرکت‌کنندگان در آن پوست خود را با اجسام تیز می‌شکافند و سپس درحالی‌که اشیای سنگینی را حمل می‌کنند مسافتی طولانی را طی می‌نمایند. خیگالاتاس متوجه شد افرادی که این آیین را انجام دادند و حتی کسانی که تنها در این راهپیمایی شرکت کردند، بیشتر از کسانی که در گروه معیار بودند، به خیریه کمک کردند. همچنین کسانی که دردناک‌ترین توضیحات را دربارۀ این تجربه ارائه می‌کردند بیش از همه به خیریه پول داده بودند. درنتیجه، خیگالاتاس معتقد است چالش سطل آب یخ نه‌تنها به سازمان‌های خیریۀ دیگر ضرری نزده، بلکه تقریباً بدون شک میزان کلیِ کمک‌ها را نیز افزایش داده است.درواقع این دستاوردِ حقیقیِ چالش بود: چالش سطل آب یخ از ابزارهایی همچون سِلفی، هشتگ و لایک، که معمولاً برای سرگرمی یا منافع سازمانی از آن‌ها استفاده می‌شود، به‌منظور ارتقای خیر عمومی بهره برد. منتقدین کارزار گفتند اگر مردم برروی سرشان آب یخ نمی‌ریختند احتمالاً می‌توانستند برای ریشه‌کن‌کردن مالاریا فعالیت کنند. اما به‌نظر من اگر در این چالش شرکت نمی‌کردند، به‌احتمال زیاد به‌جای آن، تصاویر گربه‌ها را تماشا می‌کردند یا مثل امروز پوکمون‌گو بازی می‌کردند. مسئله این نیست که چالش سطل آب یخْ جریانی زودگذر در خیریه بود. مسئله این است که هیچ‌کس نفهمید چطور می‌توان چنین کارزارهایی را تکرار کرد.پی‌نوشت‌ها:* این مطلب در تاریخ ۲۵ جولای ۲۰۱۶ با عنوان What Happened to the Ice Bucket Challenge در وب‌سایت نیویورکر منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۲۳ آذر ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان چه بر سر چالش سطل آب یخ آمد؟ ترجمه و منتشر کرده است.* جیمز سوروویسکی (James Surowiecki) نویسندۀ کتاب حکمت عامه است و در سایت نیویورکر مطالب اقتصادی می‌نویسد.[۱] بیماری ای.ال.اس یا بیماری لوگهریگ یکی از بیماری‌های نورون‌های حرکتی است که موجب تخریب پیش‌رونده و غیرقابل‌ترمیم در دستگاه عصبی مرکزی (مغز و نخاع) و دستگاه عصبی محیطی می‌شود. اسکلروز جانبی آمیوتروفیک شایع‌ترین بیماریِ نورون‌های حرکتی (MND) می‌باشد. بنابراین این بیماری علاوه‌بر علایم نورون محرکۀ فوقانی، نشانه‌های نورون محرکۀ تحتانی را هم ایجاد می‌کند. درحقیقت در ای.ال.اس نشانه‌های فلج مرکزی و محیطی تواماً ایجاد می‌شود. استیون هاوکینگ یکی از مشهورترین کسانی است که به این بیماری مبتلا هستند. (برگرفته از ویکی‌پدیا)[۲] Slacktivism به اعمالی اطلاق می‌شود که از طریق اینترنت و در حمایت از هدفی سیاسی یا اجتماعی صورت می‌پذیرند و لازم نیست برای آن‌ها وقت یا انرژی زیادی صرف کرد، مثل امضاکردن دادخواست یا پیوستن به کارزاری در شبکه‌های اجتماعی.[۳] نسل وای یا نسل ایگرگ، که با نام نسل هزاره نیز شناخته می‌شود، به نسلی می‌گویند که پس از نسل ایکس و پیش از نسل زد زاده شده‌اند. بر سر این موضوع که تولد نسل وای در چه زمانی آغاز شده و کی به پایان رسیده‌است، هیچ اجماعی وجود ندارد. برخی صاحب‌نظران بر این باورند که تولد نسل وای در جایی در اواخر دهۀ۱۹۷۰ یا اوایل دهۀ ۱۹۸۰ آغاز شده و در اوایل دهۀ۲۰۰۰ به پایان رسیده‌است.نسل وای اولین نسلی است که والدینشان از آن‌ها کمک می گیرند، برای نمونه، پدر خانواده در انتظار فرزندش است تا وی برای او دی‌وی‌دی‌پلیر را راه‌اندازی کند. (ویکی‌پدیا)در اینجا منظور نویسنده به‌طور کلی نسل جوان است.[۴] Giving U.S.A

ایر فورس وان؛ سفر در اوج قدرت

$
0
0
گاردین — اسطوره‌ها، در آغاز خود، دربارۀ وقایع و تجاربی داستان می‌گفتند که، در غیر آن صورت، برای ما مرموز باقی می‌ماند: دنیا چگونه به‌وجود آمد، بعد از مرگ ما چه اتفاقی می‌افتد. اولین اسطوره‌ها غالباً داستان‌هایی خوش‌بینانه بودند، اما اجداد ما آرزو داشتند که آن‌ها را باور کنند. بعدها، ادیان استقرار یافتند.اسطوره‌پردازانِ اولیه از ما انتظار داشتند تا داستان‌سرایی‌های خدایان دربارۀ بهشت و جهنم را عیناً باور کرده و از فرامین زورگویانۀ آن‌ها اطاعت نماییم. امروزه، مردم بی‌اعتقاد، خودِ دین را هم نوعی اسطوره می‌پندارند، یعنی دروغی تسلی‌بخش. در کاربرد عام، اسطوره بهترین واژه‌ای است که به باورهای غلط مرسوم، بامزه و خنده‌دار ارجاع دارد، مواردی نظیر تمساح‌های آلبینو در فاضلاب‌های منهتن یا مخفی‌شدن جام مقدس در زیر فروشگاهی در پاریس.در جامعۀ ما، اسطوره‌ها را روزنامه‌نگاران، متخصصانِ توجیه‌گری و تبلیغات‌چیان می‌سازند. گاهی هدف از این کارْ تجلیل انسانی ناکامل است: سلبریتی‌ها و حتی سیاست‌مداران باید «کاریزما» داشته باشند. این واژه در ابتدا به ارتباط مستقیم فرد مؤمن با منبع الهی ارجاع داشت. اسطوره هم به اشیای مصنوعْ جلال و شکوه فراطبیعی‌ای می‌بخشد. در دهۀ ۱۹۵۰، خودروِ سیتروئن دی‌اس را Déesse به معنای ایزدبانو می‌نامیدند: ایزدبانویی از جنس فلز براق و چرم دباغی‌شده که چنان ایرودینامیک پرانحنایی داشت که به قول رولاند بارت در اسطوره‌ها۱ گویی «از آسمان نازل شده است»، نه اینکه در بزرگراه آن را برانند. کنایهْ دفاع ما در برابر این شعارهای تبلیغاتی است: اسطوره‌ها را باید واکاوی کرد تا نقشه‌های آب‌زیرکاهانه‌ای که برای ما دارند برملا شود.ایر فورس وان، هواپیمای ریاست‌جمهوری آمریکا، را در نظر بگیرید. البته این را نباید با ایر فورس1 اشتباه گرفت. ایر فورس1 نوعی کفشِ ورزشیِ نایک است که به‌شوخی این‌گونه نامگذاری شده تا به جهش عمودی یک جت در هنگام تیک‌آف تشبیه گردد. شاید هم این هواپیما جذابیتِ ورزشی این کفش را تقلید می‌کند؟ روی بدنۀ سفید و درخشان این هواپیما، شعار مغرورانۀ «ایالات متحده آمریکا» درج شده و خطی آبی زیر آن کشیده شده که همتای آرم نایک بوده و ادای احترامی به ایزدبانوی پیروزی۲ در یونان باستان است. ایر فورس وان، بیش از اینکه یک وسیلۀ حمل‌ونقل باشد، ابزاری برای پروپاگانداست و تأثیرگذاری آن بستگی به القای حضور یک خدایگان دارد.تا وقتی ایدۀ انزوای آمریکا غالب بود، ریاست‌جمهوری یک شغل دفتری محدود به واشنگتن.دی‌.سی بود. اما وقتی ایالات متحده پس از سال ۱۹۴۵ به قدرتی جهانی رسید، رئیس‌جمهور پا به هوا گذاشت و شروع به سفر با هواپیمایی کرد که به نمادِ قدرت همه‌جاحاضر و مهیب این امپراتوری بزرگ تبدیل گشت. ایر فورس وان مجهز به سیستم‌های مراقبتی‌ای است که دنیای پایین را، که بر فراز آن پرواز می‌کند، مورد شنود قرار می‌دهد؛ ظاهراً می‌تواند موشک شلیک کند و در برابر یک انفجار اتمی دوام بیاورد. این هواپیما سندی بر سلطه‌گری است. حتی اگر برتری آمریکا را قبول نکنیم، عظمت آمریکا باعث می‌شود تا سر تحسین فرود بیاوریم: هواپیمای ۷۴۷ اختصاصی فعلی به بلندای یک ساختمان شش‌طبقه و به طول یک زمین راگبی است.رئیس‌جمهور روی زمین با کادیلاک سیاهی به نام «هیولا»۳ سفر می‌کند که آمادۀ دفع هرگونه مهاجمی با نارنجک‌های موشکی، شات‌گان‌های دست‌کش و توپ‌های گاز آشک‌آور است. اما او، در آسمان، هیولایش را با یک پرنده عوض می‌کند: ایر فورس وان، آمریکاست با بال‌هایش، نسخه‌ای مکانیزه از عقابی که نماد ایالات متحده است: پرنده‌ای شکاری که در چنگال راست خود شاخه‌ای از زیتون صلح و در دیگر چنگال، تیرهای نوک‌تیز و جنگی دارد. این عقاب بر نشان بزرگ کشور مشاهده می‌گردد.باراک اوباما در حال سخنرانی پس از فرود در تل‌آویو، اولین دیدار او از تل‌آویو، ۲۰ مارس ۲۰۱۳؛ عکس از: الیور وایکن، EPAرئیس‌جمهور بوش پدر، ایر فورس وان دوطبقۀ کنونی را تحویل گرفت و آن را جایگزین هواپیمای ۷۰۷ کوچک‌تری کرد که از رونالد ریگان به ارث برده بود. او خاطرنشان کرد که این هواپیما نماد «سلطنت» آمریکاست. قطعاً یک لغزش زبانیِ فرویدی -جمهوری‌‌ها نباید «سلطنتی» باشند، و ایالات متحده قرار بود بهشتِ مردمان عادی باشد- اما این لغزی نادرست نیست. ایر فورس وان یک ارابۀ فاتحان است، نسخه‌ای تقویت‌شده و غول‌پیکر از کالسکه‌های طلایی یا بنتلی‌های خزنده‌ای که «ملکه» با متانت در آن‌ها گشت می‌زند. لیندن جانسن، برای تأثیرگذاری بیشتر، یک «صندلی پادشاهی» هیدرولیک در ایر فورس وان خود نصب کرد که او را قادر می‌ساخت تا هنگام سخنرانی برای اعضای کنگره، که به کابینش دعوت شده بودند، روی هوا معلق بماند.ایر فورس وان، همچون کشوری که رئیس‌جمهورِ آن را حمل می‌کند، استثنایی است و همواره کنترل‌کنندگانِ ترافیک هوایی هستند که استثنائات را برایش تمهید می‌کنند. آن‌ها کارهای دیگر را معلق می‌کنند تا ایر فورس وان بتواند به‌طور آنی مسیر حرکت خود را به دست آورد. اعداد موجود در کد ارتباط مخابراتی این هواپیما نیز خاص و انحصاری هستند، نه چینش مجموعه‌ای از اعداد؛ ادعا می‌شود که این شماره استثنایی است، نه اینکه در میان جمعی از مواردِ برابرْ اول باشد. اما درواقع این عدد صحیحِ تکیْ گمراه‌کننده است: در اینجا اولین مورد از دروغ‌های کوچک این اسطوره را می‌بینیم. ایر فورس وان بدلی دارد که، همچون معاون رئیس‌جمهور، محافظی سودمند در برابر اتفاقات بد است. اما، در راستای حفظ اسطورۀ برتریِ آمریکا، هواپیمای دوم هرگز ایر فورس تو۴ خوانده نمی‌شود و هر یک از آن‌ها که رئیس‌جمهور را حمل کند در آن مدت ایر فورس وان نام می‌گیرد.شاید جورج دبلیو بوش تنها رئیس‌جمهوری باشد که از هر دو هواپیما در یک سفر استفاده کرده است. در جشن شکرگزاری سال ۲۰۰۳، او به بغداد پرواز کرد و دو ساعت برای دوربین‌ها فیگور گرفت درحالی‌که ظرف‌های گوشت بوقلمون را به نیروهایی که برای او می‌جنگیدند می‌داد. او، برای اینکه سفرش فاش نشود، ابتدا برای تعطیلات به مزرعه خود در تگزاس رفت، سپس با ایر فورس وان اول به واشنگتن بازگشت، هرچند نمی‌توان رسماً آن را ایر فورس وان نامید، چون او تظاهر می‌کرد که درون هواپیما نیست: دلیل این سفر هم یک‌سری تعمیرات عادی عنوان شد. هواپیمای دوم، با سوخت و آذوقه کامل، در یک آشیانه منتظر و آماده پرواز به‌سوی عراق بود. بوش با استفاده از یک کلاه بیس‌بال، به‌عنوان استتار، از پله‌های عقب که هیچ رئیس‌جمهوری از آن‌ها استفاده نمی‌کند وارد هواپیما شد. این حرکت مخفیانه میان هواپیماها مانوری عجیب بود و هیچ شباهتی با خرامیدن مغرورانه و همیشگی او نداشت. بوش با ایر فورس وان‌های دوقلویش قایم‌موشک‌بازی می‌کرد. این دو نسخگی نشانۀ دورویی و تحصیلِ معناهای دوگانه‌ای است که همانند تمام اسطوره‌ها بین حقیقت و دروغ در نوسان است.این هواپیما ویژگی‌های آمریکا را به امانت می‌گیرد -اندازه، قدرت، برتری تکنولوژیک- اما آیا هیچ رئیس‌جمهوری جرئت می‌کند این ویژگی‌ها را از هواپیما به امانت بگیرد؟ گرچه آمریکایی‌ها عادت دارند رئیس‌جمهورشان را «قدرتمندترین مرد در دنیا» توصیف کنند، اما این ادعایی توخالی است، چون تنها راه مشهودکردن این قدرتْ بازکردن چمدان کدهای هسته‌ای است که با زنجیر به دست دستیاری نظامی بسته شده که همیشه رئیس‌جمهور را همراهی می‌کند. قدرت تا وقتی نشان داده نشود و اعمال نگردد بی‌معناست: قدرت‌نمایی بدن‌نمایانۀ ولادیمیر پوتین و تمرینات سرسختانۀ جودوی او هم به همین صورت‌اند. رؤسای جمهور آمریکا معمولاً می‌دوند تا آمادگی جسمانی‌شان را نشان دهند، هرچند جیمی کارتر یک بار که به دویدن رفته بود به‌طور شرم‌آوری زمین خورد. بهترین فرصت یک رئیس‌جمهور برای متجسم‌کردن آمریکای مطمئن و پرانرژی هنگام پایین‌آمدن از پله‌های ایر فورس وان با حالتی پرانرژی است. اما ارتفاع این پله‌ها و شیب زیادشان یادآور این است که ریاست جمهوری، سِمَتی سرمست‌کننده و غرورآور است که یک زمین‌خوردنِ ساده آن را تخریب می‌کند. در سال ۱۹۷۵، در شهر بارانی سالزبورگ، جرالد فورد که به دست‌وپاچلفتی‌بودن مشهور بود هنگام خروج از هواپیما بر روی پلۀ خیس لیز خورد و افتاد روی زمینِ آسفالت. این اتفاق موجب شد تا همسرِ رئیس‌جمهور چترش را جلوی او بگیرد تا یکی از مأموران او را به‌زحمت سرپا کند.رئیس‌جمهور فورد هنگام خروج از ایر فورس وان به زمین می‌خورد، سال ۱۹۷۵. عکس: والی مک‌نامی / کوربیس از گتی ایمیجزدونالد ترامپ وقتی سال گذشته کاندیداتوری خود را برای نامزدی حزب جمهوری‌خواه اعلام کرد، به‌منظور جلوگیری از خطر، از پله ‌برقیِ طلاپوشی‌شده در مقر خود در نیویورک استفاده کرد تا به سمت لابی‌ای برود که عکاسان در آنجا جمع شده بودند. راه‌پله‌ها زحمت زیادی می‌خواستند، که این کار بیهوده است و شاید برای او افت داشته باشد؛ اما ترامپ امیدوار بود که پله برقی او را همچون فرشتۀ نجات‌بخشی با یال طلایی با متانت از آن بالاها به پایین بیاورد.از یک جهت، اسطورۀ هوایی آمریکا با تناقضی فاحش روبه‌روست: ایر فورس وان فرماندۀ کل را حمل می‌کند، اما خود هواپیما تحت فرمان او نیست. وقتی باراک اوباما برای اولین‌بار سوار هواپیما شد، با خلبان دست داد و او را تحسین کرد که این کار را «مانند سام شپارد در فیلم ’مردان واقعی‘» انجام می‌دهد. در این اقتباس سینمایی از کتاب تام وولف در مورد فضانورد ناسا، شپارد در نقش چاک ییگر دیوار صوتی را می‌شکند ولی درعین‌حال کم‌حرف، بی‌غرور و به شکلی استعاری، متواضع می‌ماند. در واقع خلبانی که ایر فورس وان را هدایت می‌کند در دورۀ فعالیتش لقب «تاپ گان» می‌گیرد. خوشبختانه اوباما با فردی متواضع و مانند شپارد روبه‌رو شد، نه فردی شبیه تام کروز که نقش خلبان پرشروشور و مغرور نیروی دریایی به نام ماوریک را در فیلم «تاپ گان» به کارگردانی تونی اسکات بازی می‌کند.اوباما با شوخی محترمانه و جالبی در مورد عدم آمادگی خود -حداقل از نظر جسمانی- برای این سمت سخن گفت. آمریکایی‌ها می‌خواهند که رئیس‌جمهورشان هم یک جنگ‌سالار و هم یک منجی باشد و این انتظاراتِ غیرممکنْ ریاست جمهوری را به یک اسطوره تبدیل کرده است، بیشتر شبیهِ ایفای نقشِ قهرمان در فیلم‌های اکشن، نه شغلی سخت و پیچیده برای کارگزاری که در هنر سازش تعلیم دیده است.دسامبر سال گذشته، وقتی از ترامپ پرسیدند که کدام رئیس‌جمهور را بیش از همه تحسین می‌کند، او احترام چرب و نرم مرسوم را به لینکلن، کندی یا ریگان ادا نکرد و گفت که الگوی او جیمز مارشال است. او توضیح داد که منظورش شخصیت «هریسون فورد در هواپیما»ست: فورد در فیلم ۱۹۹۷ ولفگانگ پیترسن به نام «ایر فورس وان» نقش رئیس‌جمهوری را بازی می‌کند که نامش تداعی‌گر قدرت نظامی و پیش‌درآمدی بر مارشال‌های هوایی‌ای است که پس از اتفاقات ۱۱ سپتامبر، با سلاح‌های آماده، شروع به پرواز با هواپیماهای غیرنظامی کردند. داستان پیشینۀ شخصیت مارشال نشان از این دارد که زمانی خلبان هلیکوپترهای جنگی در ویتنام بوده و از یکی از پیشینیانش مدال افتخاری را به‌خاطر شجاعتش در جنگ دریافت کرده است. به همین خاطر او آماده است تا با مبارزۀ دست‌خالی، یا نبرد با تفنگ، تروریست‌های قزاقستانی را که پس از دیداری در مسکو هواپیما را تسخیر می‌کنند از پا درآورد؛ او حتی، در یکی از موقعیت‌های اضطراری، خودش هواپیما را هدایت می‌کند.واکنش هریسون فورد به تحسین ترامپ تمسخرآمیز، ناراحت‌کننده و کمی مضطرابه بود. او گفت: «دونالد! اون یه فیلم بود! توی دنیای واقعی این‌طور نیست. اما خب تو از کجا خبر داری؟» ترامپ، که اهمیتی به اعتراضات ناشی از زیرپاگذاشتن حق کپی‌رایت نمی‌دهد، از موسیقی حماسی جری گلداسمیت در این فیلم برای جو دادن به حضور خود در کمپین‌ها استفاده می‌کند. وقتی او در ماه ژوئیه برای کنوانسیون جمهوری‌خواهان به کلیولند وارد شد، با شیپورهایی از او استقبال کردند که یادآور موسیقی پخش‌شده همراه با صحنه‌های مبارزۀ فورد با هواپیماربایان بود. تنها کاری که او کرد این بود که از هلیکوپتری که نامش بر روی آن درج گشته پیاده شد، اما موسیقی گلداسمیت به این کارِ ساده شکوهی بخشید که هرگز سزاوار آن نبود.به‌راحتی می‌توان فهمید چرا ترامپ چنین اشتیاقی دارد: در ابتدای فیلمِ «ایر فورس وان»، مارشال نقش رئیس‌جمهوری را بازی می‌کند که همۀ ما دوست داریم مثل او باشیم، مردی که قوۀ مجریه و تشکیلات آن مجوزی برای خیال‌پردازی‌هایش است. او هنگام بازگشت به فرودگاه در مسکوی یخ‌بسته، در راه خانه، هوس سفری انحرافی به سرش می‌زند: «بیایید به باربادوس برویم». به‌لحاظ نظری، قدرت واقعی این است، مسئولیت نباید هیچ محدودیتی برای او ایجاد کند؛ هواپیما ‌مانند قالی سحرآمیز است. اما وقتی مارشال کنترلِ ایر فورس وان را از دست می‌دهد، قدرتش را نیز همراه آن از دست می‌دهد. او از دست تروریست‌ها در کابین وسایل قایم می‌شود و گوشی تلفن همراهی پیدا می‌کند که از طریق آن سعی می‌کند کابینۀ خود را در جریان مشکلِ پیش‌آمده بگذارد. او مجبور است مرکز تلفن کاخ سفید را بگیرد و وقتی خودش را به زن تلفنچی معرفی می‌کند، آن زن حاضر نمی‌شود تلفن او را وصل کند، چرا که آقای رئیس‌جمهور، از پشت گوشی، بیشتر شبیه خیال‌پردازی دیوانه‌وضع به نظر می‌رسد. تا سال قبل، همگی چنین دیدگاهی به ترامپ داشتند؛ امروز می‌دانیم که دنیای واقعی تا این حد منطقی نیست، یا در برابر توهماتی که فورد امید داشت، مصونیت ندارد.هرگونه جنون یا حماقتی که عامل کارهای ترامپ باشد، بعید است میل به دنیاگردی از داخل ایر فورس وان جزء انگیزه‌هایش باشد. او همین حالا صاحب یک هواپیماست، یک ۷۵۷ کارکرده که روی بدنۀ آن، نام خانوادگی او درج شده است. سفرهای درون‌کشوری ترامپ در این هواپیما باعث شده تا او، قبل از موعد، شبیه به رئیس‌جمهورها شود. اما کلینتون کمپین خود را در آوریل ۲۰۱۵ با یک سفر جاده‌ای آغاز کرد. این کار تکرار سفرهای اسطوره‌ای و جسورانۀ پیش‌گامان در واگن‌های بسته به اسبشان است: او از نیویورک به آیووا را با کمپر شورولت باشکوه، راننده‌دار و زره‌پوش پیمود و در فست‌فودهای بین‌راهی ظاهر شد تا از او عکس بگیرند.بیل و هیلاری کلینتون در سال ۱۹۹۶ در حال گوش دادن به گزارش هوایی. عکس: رابرت مک‌نیلی / APاوباما چند روز پس از شروع سفر هیلاری کلینتون، در مراسم شامی برای خبرنگاران کاخ سفید، تواضع ریاکارانۀ او را به سخره گرفت. او در بحث از فراز و نشیب‌های اقتصاد گفت: «دوستی دارم که سالانه چندین میلیون دلار درآمد داشت. حالا او در یک ون در آیووا زندگی می‌کند.» اما اوباما ماه ژوئیۀ گذشته هیلاری را به ایر فورس وان دعوت کرد تا با او به تجمعی انتخاباتی در کارولینای شمالی پرواز کند. ترامپ، در یک پست توئیتر، این استفادۀ سوگیرانه از هواپیما را مورد انتقاد قرار داد و ادعا کرد که سفر رایگان هیلاری نیم‌میلیون دلار برای پردازندگان مالیات هزینه در بر دارد. این حرکت اوباما حقیقتاً معنای قانونی سنگینی داشت. تاکنون هیچ رئیس‌جمهوری به یک کاندیدای جانشین، که همان‌وقت معاون رئیس‌جمهور نبوده، پیشنهاد سوارشدن به هواپیما را نداده بود. به قول یکی از تحلیلگران، این کار یعنی اوباما «آماده است تا کلیدهای ایر فورس وان را تحویل دهد». شاید این انتقال باید بخشی از مراسم معارفه در ژانویۀ سال آینده می‌بود.ایر فورس وان در آشیانه‌ای ملقب به «بارگاه»۵، در حفاظتِ تک‌تیراندازها و سگ‌های شناسایی و دور از دسترس هرکس که واکاوی امنیتی نشده، نشانۀ انحصاریِ ممتازی است که ترامپِ پوپولیست تظاهر می‌کند از آن متنفر است. ترامپ با زیرکی همیشگی خود، درهای جت خود را به صورتِ نمادین، به روی همگان گشود و به لطف یک گردش ویدئویی پست‌شده روی یوتیوب، نوعی برتری به دست آورد.او آماندا میلر را به‌عنوان میزبان (به یاد زمانی که مهمانداران هواپیما به این نام خوانده می‌شدند) منصوب کرده است. میلر در برنامۀ تلویزیونی «کارآموز» دستیار ترامپ بود. (او اولین‌بار نظر ترامپ را به‌عنوان خدمتکاری ۱۵ ساله در یکی از باشگاه‌های گلفش جلب کرده بود و پس از فارغ‌التحصیلی در رشتۀ تجارت مد، ترامپ او را به‌عنوان بازاریاب شرکت استخدام کرد). میلر با یک دست بر روی کمر مثل بازیگری جوان در مراسم فرش قرمز، با رضایت کامل، تجملات هواپیما را می‌ستاید: صندلی‌های دارای روکش طلای ۲۴ عیار، زیرسری‌هایی که بر آن‌ها نشان ساختگی خانوادۀ ترامپ گلدوزی شده، دیوارهای ابریشمی برای اتاق‌خواب رئیس، پنل‌های سقف اولتراسوئد، کابین‌های چوبی قهوه‌ای رنگ، و اتاقک دوش. حال از ما هم انتظار می‌رود این خودنمایی را تحسین کنیم؛ در غیر این صورت، خودمان را به‌عنوان بازنده محکوم کرده‌ایم.هواپیمای ترامپْ فاقد تأسیسات پزشکی اورژانسی‌ای است که در ایر فورس وان تعبیه شده‌اند. ایر فورس وان تخت جراحی‌ای دارد که به‌طور ماهرانه‌ای در دیواری مانند یک تخت تاشو نصب شده است. اما میلر، به‌جای آن، پیشنهاد یک دست مبل فنری موهن در اتاق خواب مهمانان را می‌دهد. او در پایان سفر، روی یک مبل دراز کشیده، خودش را با ذرت مکزیکی مشغول می‌کند و با خیال راحت به تماشای یک فیلم از میان آرشیو چندین‌هزارتایی فیلم‌های ترامپ می‌پردازد. ما فقط یک سری سروصدا می‌شنویم، صدای تفنگ و شکستن شیشه: شاید دارد هریسون فورد را نگاه می‌کند که در فیلم «ایر فورس وان»، به کارگردانی پیترسن، در حال مبارزه با هواپیماربایان است.من بشخصه برای سرگرمی در داخل هواپیما هرگز چنین فیلمی را انتخاب نمی‌کنم، چون صحنۀ اوج این فیلمْ سقوط هواپیماست. ایر فورس وان، با مشکل موتور، انفجار منبع سوخت و آسیب به بالۀ عقب، سرانجام به درون دریای خزر سقوط کرده و تکه‌تکه می‌شود. فورد به‌موقع با ورود به یک توربوپراپ هرکول معلق در هوا نجات می‌یابد. در آن لحظه، خلبان توربوپراپ با شادمانی اعلام می‌کند که این هواپیما اینک ایر فورس وان است و در عین حال، موسیقی منتخب ترامپ برای آخرین‌بار در طول فیلم پخش می‌شود. جانشینی در آمریکای فرضاً غیرسلطنتی این‌گونه عمل می‌کند: هواپیمایی نابود شد، زنده باد هواپیمای بعدی.در سال ۲۰۱۲ از اوباما پرسیدند اگر مجدداً به‌عنوان رئیس‌جمهور انتخاب نشود، دلش برای چه چیز تنگ می‌شود. او پاسخ داد «هواپیما واقعاً خوبه، جداً خوبه. هواپیمای فوق‌العاده‌ایه». حال که به‌زودی حق استفاده از این هواپیما را از دست خواهد داد، حتماً از استفادۀ مجدد از پروازهای تجاری وحشت دارد. این مانند فرودی اضطراری برای غرور رئیس‌جمهوری‌اش است. البته جوایزی جهت دلداری وجود دارد. وقتی بیل کلینتون کاخ سفید را ترک کرد، به‌جای ایر فورس وان، یک کاخ هوایی مجلل به دست آورد، یک بوئینگ ۷۵۷ که صاحبش دوست میلیاردر و اهل‌حالش یعنی ران برکل بود. برکل سرمایه‌گذاری خطرپذیر بود که به گفتۀ مقاله‌ای جدید در مجلۀ جی‌کیو، به‌خاطر کمک دوستانۀ کلینتون در جذب مشتریان بین‌المللی، ۱۵ میلیون دلار به او داده بود؛ خدمات ‌پرواز موجود در جتِ برکل باعث شده بود تا کارمندان این سرمایه‌دار آن را «ایر فاک وان»۶ بنامند. همان‌طور که ترامپ هم درک می‌کند، قدرت مطلق می‌تواند به معنای افراط و ولخرجی نامحدود باشد.با توجه به اینکه آمریکایی‌ها برای انتخابات ریاست جمهوری جدیدی آماده می‌شوند، هواپیمای ریاست جمهوری جدیدی هم سفارش داده شده است. سال گذشته، دبورا لی جیمز، منشی نیروی هوایی، اعلام کرد که بوئینگ VC25-A فعلی جای خود را به یک بوئینگ ۷۴۷-۸ مسافربری خواهد داد که «وقتی کاملاً آمادۀ مأموریت شود ... قابلیت‌های لازم جهت اجرای مأموریت پشتیبانی ریاست جمهوری را خواهد داشت و هم‌راستا با منافع عمومی ملی، بازتاب‌دهندۀ مقام ریاست جمهوری ایالات متحدۀ آمریکا خواهد بود».این جمله، با قرار دادن واژۀ اجرا۷ میان دو کلمۀ مأموریت، ترکیبی از پرخاشگری و تبلیغات مذهبی۸ است و خلاصه تمام تناقضات موجود در اسطوره‌ای را نشان می‌دهد که کشور را حفظ کرده و حس هدفمندی مسیحایی آن را تأمین می‌نماید. اما آیا تقویت تکنولوژی این هواپیما مشکلات ریاست جمهوری را حل خواهد کرد؟ منصب ریاست جمهوری‌ ایالات متحده به لطف ستون‌هایی نظیر ایر فورس وان، در ظاهر، قدرتی مغلوب‌نشدنی دارد، اما در عمل، درگیری‌های متعصبانه و افسون‌زدایی سریع رأی‌دهندگانی که می‌خواهند خواسته‌هایشان سریعاً برآورده شود باعث محدودیت و حتی تضعیف این منصب می‌شود.جورج دبلیو بوش، در سال ۲۰۰۵ بر فراز شهر نیو اورلئان در ایالت لوئیزیانا، از پنجرۀ ایر فورس وان به بیرون می‌نگرد و آسیب به‌وجودآمده توسط طوفان کاترینا را ارزیابی می‌کند. عکس: جیم واتسن / AFP / گتی ایمیجزجیمز نوید داده که ایر فورس وان جدید به‌گونه‌ای طراحی شود که مانند یک «جایگزین هوایی کاخ سفید» عمل کند. این یک پیش‌دستی نظامی و واکنشی به دورنمای جنگ هسته‌ای یا هرنوع فاجعۀ ویرانگر دیگر بر روی زمین است. در فیلم «روز استقلال1»، یک اشعۀ مرگبار فرازمینیْ کاخ سفید را به خاکستر تبدیل می‌کند. بیل پولمن در نقش رئیس‌جمهور ویتمور با ایر فورس وان فرار می‌کند و در پایگاهی در نوادا لباس خلبان جنگی به تن کرده و حمله‌ای را برای نابودی فضایی‌ها رهبری می‌کند. واقعیتْ کوبنده و لغزان است و نمی‌تواند با اسطوره برابری کند. پس از حملات تروریستی ۱۱ سپتامبر، رئیس‌جمهور بوش کل روز را بین فلوریدا و نبراسکا در آسمانی در پرواز بود که از هرگونه رفت‌وآمد دیگری تخلیه شده بود. او، که در «مرکز فرمان سیار» ایر فورس وان جایش امن بود، هیچ دستور منسجمی نداد و بعدها زیرکانه توضیح داد که دلیل او برای ماندن در هواپیما این بوده که نمی‌خواسته به «آدم‌بدها» لذت کشتنش را ببخشد. ایر فورس وان رئیس جمهور را از آسیب به‌دور نگه می‌دارد، اما کاری می‌کند که او از دسترس هم خارج بماند. دریاهای درخشان و کوه‌های صورتی، که در سرود میهن‌پرستانۀ معروف از آن‌ها تجلیل می‌شود، بسیار پایین‌تر از او هستند و خود آمریکایی‌ها هم بالکل نامرئی می‌مانند.جیمز اذعان می‌کند که «هواپیمای ریاست جمهوری یکی از بارزترین نمادهای ایالات متحده در داخل و خارج از وطن است». این درست، اما هواپیما نمادی عجیب یا بدیُمن برای یک کشور است، چرا که یک کشور قطعاً از زمین تشکیل شده، نه فضای آسمان. ایر فورس وانْ رعدآسا، پیش‌تاز، مهیب و مملو از جنگ‌افزار است و تراوشاتی نادرست دربارۀ عظمت آمریکا القا می‌کند. بدتر اینکه فیلم پیترسن میدان اعمال دیوانه‌وار و جسورانه یک ابرقهرمان یا، اگر شانس یار باشد، یک شیرزن با یک دست لباس مرتب و تر و تمیز است. بی‌منطقیِ اسطوره باعث می‌شود تا در زمانی پر از رنج و آسیب روحی مانند امروز، جذابیتی غیرقابل مقاومت داشته باشد: همۀ ما در معرض این خطر هستیم که دودِ سفیدِ نمادینی که ایر فورس وان پشت‌سر خود به‌جای می‌گذارد ما را مسحور خود کند.پی‌نوشت‌ها:* این مطلب در تاریخ ۲۸ آگوست ۲۰۱۵ با عنوان Air Force One: the ultimate power trip در وب‌سایت گاردین منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۲۴ آذر ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان ایر فورس وان؛ سفر در اوج قدرت ترجمه و منتشر کرده است.* پیتر کنراد متولد استرالیا است و از سال ۱۹۷۳ در دانشکدۀ کلیسای مسیح در آکسفورد ادبیاتِ انگلیسی تدریس می‌کند. او ۱۹ کتاب دربارۀ طیفی از موضوعات منتشر کرده است. از میان مشهورترین آن‌ها می‌توان به دوران مدرن، اماکن مدرن؛ نغمۀ عشق و مرگ: معنای اپرا؛ و مطالعاتی بر هیچکاک و آرسن ولز اشاره کرد. آخرین کتاب او خلقت: هنرمندان، خدایان و خاستگاه‌ها نام دارد. کتاب جدید پیتر کنراد به نام جنون اسطوره: قصه‌های زمان ما از اپل تا داعش ماه بعد در انتشارات تیمز و هادسن منتشر می‌شود.[۱] Mythologies[۲] ایزدبانوی پیروزی در نزد یونانیان باستان، Nike نام داشته است [مترجم].[۳] The Beast[۴] Air Force Two[۵] sanctuary[۶] Air Fuck One[۷] واژه execute به‌جز اجرا، به معنای اعدام نیز هست [مترجم].[۸] منظور استفاده از واژۀ mission است که به‌جز مأموریت، معنای تبلیغات دینی نیز دارد [مترجم].

بند کفشتان باز است

$
0
0
گاردین — جزئیات آخرین آزمون‌های بین‌المللی نوربرت الیاس درمورد بند کفشِ باز را به‌سختی می‌شد پیدا کرد. بااین‌حال، اینگو مورث آن‌ها را یافته است.مورث، استاد دانشگاه یوهانس کپلر در لینز اتریش، این خبر را در مقاله‌ای به‌نام «آزمون هنجارشکنانۀ۱ بند کفش» منتشر کرد. این مقاله در ژوئن ۲۰۰۷ در نشریه فیگوریشن۲، خبرنامۀ بنیاد نوربرت الیاس، به چاپ رسید.«نوربرت الیاس مجموعه‌ای از آزمون‌های هنجارشکنانه را آغاز نمود که به‌صورت موردی شروع شد، اما درنهایت پا به موقعیت‌های متنوعی در اسپانیا، فرانسه، انگلستان، آلمان و سوئیس نهاد. او در تمامی‌ این بسترهای مکانی با بند کفش‌هایی عمداً باز و آویزان به گردش پرداخت.»الیاس جامعه‌شناس برجسته‌ای بود که کار خود را در دهۀ ۱۹۳۰ در آلمان آغاز کرد. بعد از بازنشستگی به‌عنوان پژوهشگر دانشگاه لستر در سال ۱۹۶۴، سرگردانی را پیشۀ خود کرد تا در کنار جهان‌گردی‌هایش، پژوهش‌های جامعه‌شناختی هم انجام دهد.در سال ۱۹۶۵ در روستای ماهیگیری تورمولینوس در اسپانیا، دخترانی خنده‌کنان به او طعنه می‌زدند تا او را متوجه کنند که بند کفشش «باز و آویزان است». مورث شگفتیِ حاصل را این‌گونه توصیف می‌کند:«با سفت کردن بند کفشِ شل، الیاس احساس می‌کرد جزئی از جامعۀ روستایی است، حداقل برای یک لحظه. براساس جنبۀ جمعیِ زندگی روزمره در روستا، کار او، در اصلاح آنچه ظاهر ناپسندی داشت، مورد توجه و تأیید افراد قرار گرفت.»الیاس بعدازآن آزمون‌های خود را شروع کرد: گردش در اروپا با بند کفش هایی که عمداً باز بودند.در انگلستان، «بیشتر مردان سال‌خورده با شروع گفت‌وگویی درمورد خطر لغزیدن و افتادن، واکنش نشان دادند.» در آلمان، «مردان مسن تنها به نگاهی نسبتاً تحقیرآمیز اکتفا می‌کردند، درحالی‌که بانوان مستقیماً واکنش نشان می‌دادند و تلاش می‌کردند تا این به‌هم‌ریختگیِ آشکار را خواه در تراموا یا هرجای دیگر سامان دهند».بنابراین الیاس و بند کفش‌هایش پیشگام چیزی شدند که امروز «آزمون هنجارشکنانه» خوانده می‌شود، گرچه جامعۀ آکادمیکِ آن روز چندان روی خوشی به او و بند‌هایش نشان نداد. هارولد گارفینکل جامعه‌شناس امریکایی، عبارت «آزمون هنجارشکنانه» را ابداع کرد و با انجام مجموعه‌ای از چنین فعالیت‌هایی به شهرت رسید. بنا به آنچه مورث می‌گوید، این آزمایش‌ها «با درهم‌ریختن پیش‌فرض‌های بدیهی‌انگاشته‌شده، که زیربنای موقعیت‌های روزمره بودند، در سایر افراد حاضر در آن موقعیت، احساس آشفتگی و شرم ایجاد می‌کردند».هواداران الیاس در بنیاد نوربرت الیاس و جاهای دیگر می‌دانستند که او کاری درمورد بند کفش کرده است اما، ازآنجا‌که او مطالعه‌ای رسمی و آکادمیک منتشر نکرده بود، بیشترِ آن‌ها نمی‌دانستند که می‌توانند گزارشی دست‌اول بخوانند دربارۀ اینکه او چه کاری را کی و کجا انجام داده است.به‌لطف مورث، پژوهشگران اکنون می‌دانند گزارش تاریخی الیاس در هفته‌نامۀ آلمانی دی زایت۳ در نوامبر ۱۹۹۷ در بخش مسافرت و با عنوان «داستان بند کفش‌ها»‌۴ به چاپ رسیده است.با اعلامِ دردسترس‌بودن گزارش اصلی الیاس، مورث معبری را گشود که در مدت چهل سال پژوهشگران می‌پنداشتند تنها به منظره‌ای مبهم از آن دسترسی دارند. متن کامل مقالۀ دی زایت به‌زبان آلمانی از اینجا قابل‌دسترسی است.پی‌نوشت‌‌ها:* این مطلب در تاریخ ۲۱ آوریل ۲۰۱۶ با عنوان Err ... your shoelace is untied در وب‌سایت گاردین منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۲۰ آذر ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان بند کفشتان باز است ترجمه و منتشر کرده است.[۱] Breaching Experiment: آزمون هنجارشکنانه، در رشته‌های جامعه‌شناسی و روان‌شناسی جامعه‌گرا، آزمونی است که به‌دنبال بررسی واکنش‌های افراد در برابر تعرض به قواعد و هنجارهایی اجتماعی‌ است که عموماً پذیرفته شده‌اند.[۲] Figuration[۳] Die Zeit: به‌معنای زمان است.[۴] Die Geschichte mit den Schuhbändern (The story of the shoelaces)

نسخهٔ صوتی: ارتش مفنگی‌ها

$
0
0
آنچه در این نوبت گوش می‌کنید نسخهٔ صوتی نوشتاری است از پیتر فرانکوپان که پیش از این با عنوانِ «ارتش مفنگی‌ها»، منتشر شده است. تاریخ جنگ‌ در مناطق مختلف دنیا نشان می‌دهد مصرف مواد محرک‌ گیاهی برای اهداف سیاسی و نظامی اتفاقی رایج بوده است. شاید بتوان کوشش برای نیرومندترشدن، بهترشدن، متمرکزترشدن و سنگ‎دل‎ترشدن در وضعیت جنگی را درک کرد؛ اما از مواد مخدری که عملکرد افراد را تقویت می‎کند، فقط باید در موقعیت‎های خاصی استفاده کرد که تمام تلاش‎های دیگر به شکست انجامیده است. تلاش برای نیل به برتری نظامی، همواره به‌معنای ازدست‌دادنِ توانایی و اراده برای مذاکره، مصالحه یا اتکا بر توانایی‎های ذهنی بومی و توسعۀ آن‌ها بوده است. فایل صوتی نوشتار «ارتش مفنگی‌ها» را گوش کنید.

رؤیای ازدست‌رفتۀ پیامبر

$
0
0
نیو ریپابلیک — آیا کارل مارکس همچنان اهمیت دارد؟ این پرسشی است که اغلب خوانندگان زندگی‌نامۀ جدید مارکس خواهند پرسید، حتی اگر هنوز در پژوهش‌های مستمر یا منازعات ایدئولوژیک بی‌پایانِ درون جریان چپِ رادیکال غرق باشند. به‌راستی زندگی و آثار او چه ارتباطی دارد با دنیایی که در آن احزاب سوسیالیست مدت‌هاست با سرمایه‌داری به آشتی رسیده‌اند، دنیایی که در آن نوشته‌های مارکس بیشتر توسط آکادمیسین‌ها خوانده می‌شود و نه کارگرانی که در پی آزادی آن‌ها بود؟ امروز حتی برنی سندرز که خود را «سوسیالیست» می‌خواند نیز صرفاً در پی وادارساختن دولت و نخبگان اقتصادی به رفتاری «عادلانه‌تر» با حقوق‌بگیران است. سندرز نه در پی «دیکتاتوری پرولتاریا» بلکه در جست‌وجوی «طرح جدید» جدیدی است.افول نفوذ مارکس ظاهرا گَرِث استدمن‌جونز را نگران نمی‌کند. او در کتاب جدید خود کارل مارکس: عظمت و توهم حتی به این وضعیت از جهات گوناگون خوشامد گفته است. البته چنین رویکردی برای مورخ چپ‌گرای مشهور بریتانیایی، که به‌سبب مطالعه روی طبقۀ کارگر بریتانیا در دورۀ ویکتوریا شهرت دارد، تا حدودی عجیب به نظر می‌رسد؛ چراکه استدمن‌جونز برای زمانی نزدیک به دو دهه عضو شورای سردبیری نیو لفت ریویو بوده است که محل ارائۀ مهم‌ترین و برجسته‌ترین تفکرات مارکسی در جهان انگلیسی‌زبان به شمار می‌رود. بااین‌حال، او به این باور رسیده که «پیش‌فرض‌های جزمی» در بسیاری از مارکسیست‌ها مانع «تاریخ‌نگاری مطلوب» است. ازاین‌رو، مطالعۀ جونز کوششی دور و دراز برای زدودن این جزم‌ها و دستیابی به چهره‌ای تحریف‌نشده از مارکس است که خود پیش از پوشیدن جامۀ یک «ایسمِ» مذموم یا ممدوح از دنیا رفت.به باور استدمن‌جونز تصویر شمایل‌گونه از مارکس، که بلافاصله پس از مرگش در ۱۸۸۳ ایجاد شد، زمینۀ تاریخی و علتِ نادرستْ ازکاردرآمدنِ آثارش را نادیده می‌گیرد. این «پدرخواندۀ ریشو، عبوس و قانون‌گذار، متفکری که بی‌رحمانه پیگیر چشم‌انداز قطعی آینده است» و چپ‌ها می‌پرستندش، از دید استدمن‌جونز، کسی نیست جز نظریه‌پردازی شکست‌خورده و سوسیالیست انقلابیِ ناکامی که از اهمیت انقلاب دموکراتیکی که درون آن می‌زیست غافل ماند. اما، در کنار این تصویر، مارکس دیگری هم هست که به‌عنوان یک پناهجوی سیاسی در طبقۀ کارگر لندن، اغلب، با بیماری دست‌وپنجه نرم می‌کرد و پیوسته در تلاش بود تا غذا، مسکن و تحصیلات مناسب را برای کودکانش فراهم سازد. فردی که همچنین روحیۀ مغروری داشت و کوچک‌ترین انتقاد از آثارش را به‌منزلۀ نوعی اعلام جنگ تلقی می‌کرد. طبق نوشتۀ استدمن‌جونز «هدف از این کتاب بازگرداندن مارکس به زمینۀ پیرامونی و قرن نوزدهمی‌ای است که پشت شخصیت و دستاوردهای مارکس جریان دارد».بیشترِ حجم این زندگی‌نامه به ارزیابی دقیق و گاه فضل‌فروشانه‌ای اختصاص دارد که با هدفِ تفکیکِ میان بخش‌های بی‌استفاده و آنچه همچنان در آثار مارکس واجد ارزش باقی مانده مطرح شده است. استدمن‌جونز این موارد را به‌تفصیل توصیف می‌کند: مجادلۀ مارکس با دیگر متفکران رادیکال، کار سخت او روی «سرمایه» و خواستِ دائمی برای به‌حرکت‌درآوردن موتور تغییر و به‌پایان‌رساندن استثمار انسان توسط انسان، در کنار پی‌ریزی جامعه‌ای بی‌طبقه. او در این مسیر جزئیات کاملی از زندگی شخصی مارکس مطرح می‌سازد تا کتاب خود را، به‌جای اثری نظری دربارۀ ایده‌ها و نتایج فکری مارکس، بیشتر ذیل نوعی زندگی‌نامه جای دهد. مثلاً اشاره می‌کند به شکایت مردی (که او را کارل می‌نامد) از بیماری کبدی و دمل‌های پوستی، درحالی‌که پیوسته در حال تقاضا برای کمک مالی از سوی همکارِ گاه‌به‌گاه و دوست همیشگی خود، فردریش انگلس، است.در این میان، همسر و دختران مارکس نیز به‌نوبت در کتاب ظاهر می‌‌شوند و تاریخچۀ خانوادگی دشوار و تراژیک خود را آشکار می‌سازند. در دوران جنگ داخلی آمریکا، النور دختر ده سالۀ کارل «به لینکلن نامه می‌نویسد و خود را مشاور سیاسی او می‌نامد». درحالی‌که بعدتر همین دخترِ مارکس به یکی از سوسیالیست‌ها و فمینیست‌های مشهور بدل می‌شود و آثار ایبسن و فلوبر را به انگلیسی ترجمه می‌کند. اما شهرت النور او را در برابر ناامیدی حاصل از بی‌وفایی معشوقش محافظت نمی‌کند. النور مارکس در سن ۴۳ سالگی با خوردن سم خودکشی می‌کند. همسر مارکس، ینی، هم به‌نوبۀ خود مقالاتی را در روزنامه‌های آلمانی می‌نویسد و گروهی از لندنی‌ها را گردهم می‌آورد که شکسپیر را با صدای بلند برای هم می‌خوانند. اما سه فرزند همین زن در سن کودکی از دنیا می‌روند و خودش نیز به‌مانند همسرش با بیماری‌های طولانی دست‌به‌گریبان است. البته رنجشی پنهان وضعیت سلامتی‌اش را حتی بدتر می‌کند: ینی احتمالا می‌دانست که کارل از مستخدم قدیمی‌شان صاحب پسری شده است. اما اگر دربارۀ این مسئله سخنی گفته باشد، جزئیات آن در هیچ‌جا ثبت نشده است.اخیراً زندگی‌نامه‌هایی دربارۀ هر سۀ اینها نوشته شده است: دربارۀ کارل نوشتۀ جاناتان سپربر، دربارۀ ینی نوشتۀ مری گابریل و دربارۀ النور نوشتۀ راشل هلمز. این زندگی‌نامه‌ها تمام این داستان‌ها را با ذکر جزئیات روایت کرده‌اند. اما استدمن‌جونز تصمیم گرفته است که بر تکامل مارکس به‌عنوان روشنفکری رادیکال و فردی عمیقاً دانا تمرکز کند، کسی که مصمم بود نشان خود را بر جهان بنشاند.مارکس در ابتدا نام خود را به‌عنوان رقیب سرسخت دیگر روشنفکران دست چپی در طول سال‌های ۱۸۴۰ مطرح ساخت. در این دوران، اروپا آمادۀ انقلاب بود. کارگران صنعتی در شهرها، از پاریس تا ورشو، اصلاحاتی را طلب می‌کردند که حاکمانِ تاج‌دارِ اروپایی مایل یا قادر به انجام آن‌ها نبودند. مارکس، که زندگی پرمخاطرۀ خود را به‌عنوان روزنامه‌نگار رادیکال می‌گذراند، بر نقش محوری «کار» در ممکن‌ساختن نظام سرمایه‌داری و فراروی از آن در آیندۀ نزدیک تأکید کرد. این موضعْ او را در مواجهه‌ای تند با دیگر رادیکال‌ها درگیر ساخت که معتقد بودند مالکیت خصوصی یا دولتِ بی‌اعتنا به شهروندان ریشۀ اصلی سرکوب است. استدمن می‌نویسد: «از دید مارکس پرسش از کار صرفاً دربارۀ مصرف یا دستمزد نیست. رؤیای کارگران سازمان‌یافته تنها به خوشبختی بیشتر از طریق تأمین کالاهای مادیِ بیشتر محدود نمی‌شود، بلکه تغییر روابط کار [هدف اصلی] است».از دید استدمن‌جونز، زمانی‌که رویدادهای انقلابی در بهار ۱۸۴۸ سراسر قاره را فراگرفت، مارکس بحث‌هایی محدود را پیرامون دلایل و چگونگی پیروزی احتمالی انقلاب مطرح کرد. فوریۀ همان سال، او با کمک انگلس مانیفست کمونیست را برای گروه کوچکی از صنعتگرانِ رادیکال به نگارش درآورد که در لندن مستقر بودند. در این متن او سرمایه‌داری را، با تأکید، نظامی پویا می‌خواند که توسط بورژوازی اداره می‌شود، طبقه‌ای که بدون انقلاب دائمی در ابزار تولید و در پی آن انقلاب در روابط تولید و کل روابط جامعه وجود خارجی نخواهد داشت. بااین‌حال، مارکس، که به‌شدت تحت تأثیر خیزش زنان و مردان کارگر در سراسر اروپا برای واژگون‌ساختن نظم نامطلوب کهن قرار گرفته بود، از درک این مسئله غافل ماند که اغلب این «پرولتاریا»، در ائتلاف با متحدان طبقۀ متوسط، به دنبال حق رأی و نمایندگی در پارلمان هستند و نه در جست‌وجوی راهی برای نابودساختن نظام دستمزدی، چنان‌که مارکس دوست می‌داشت.او به پیش‌بینی و فراخوانی برای ظهور «حزب اختصاصی طبقۀ کارگر» ادامه داد، حزبی که بنا بود تحولی اساسی در ساختار اقتصادی ایجاد کند، نه آنکه صرفاً تغییرات بورژوایی را رهبری نماید. چند سال بعد، در هجدهم برومر لوئی بناپارت، مارکس در روایتی به‌یادماندنی از این مسئله نوشت که چگونه خیزش‌های فرانسه با انتخاب لویی بناپارت به‌عنوان رئیس‌جمهور خاتمه یافت؛ برادرزادۀ ناپلئون اول که بعدتر با کودتای نظامی قدرت را به دست گرفت و خود را امپراتور ناپلئون سوم نامید. اما در اوج این منازعه مارکس تقریباً از درک نیاز به ائتلاف میان طبقات ناتوان بود. چنان‌که یکی از جمهوری‌خواهان آلمانی بر اساس تجربۀ خود از فعالیت‌های مارکس اشاره کرده است: «هرکس که در مقابل او قرار می‌گرفت با تحقیر شدید روبه‌رو می‌شد. هر استدلالی را که دوست نمی‌داشت به‌صورت گزنده به‌عنوان نشانی از جهل عمیق یا با تلاش برای نشان‌دادن انگیزه‌های نامطلوب فرد مقابل رد می‌کرد.»قانون اساسی مکتوب و انتخاب آزاد نمی‌تواند نابرابری طبقاتی را از میان بردارد. اما، چنان‌که استدمن جونز به‌درستی اشاره کرده است، این ابزارها مانع سرکوبی شورش‌های مردمی توسط ارتش‌ پادشاهان و امپراتوران و استقرار چیزی شبیه به حاکمیت قانون است. محقق اجتماعی زیرکی چون مارکس می‌بایست با چنین تمایلاتی همدلی می‌داشت. اما چنان‌که یک بار استاد سابقش به او گفته بود: «دوست من، تو به چیزی باور داری که آرزویش را داری.»در پی نتایج ناامیدکنندۀ انقلاب‌های ۱۸۴۸، مارکس تدریجاً به کار روی اثر اصلی خویش در حوزۀ اقتصاد سیاسی یعنی سرمایه بازگشت. تحقیق برای این اثر به‌کندی پیش می‌رفت؛ بخشی به این دلیل که بیماری پی‌در‌پی مانع بود و بخشی بدین‌سبب که مارکس نمی‌توانست به‌سادگی با گمنامی نسبی خود و چرخش محافظه‌کارانه در سیاست اروپایی کنار بیاید. در سال ۱۸۶۲ مسیر تحقیق او چنان کند شده بود که به این فکر افتاد که «آیا می‌تواند در زندگی کار دیگری انجام دهد ... و برای کار در راه‌آهن درخواستی فرستاد». مارکس را تصور کنید که دربارۀ «رابطۀ نقدی» حرف می‌زند و در همان حال، به یک خانوادۀ انگلیسی برای سفر به برایتون بلیت می‌فروشد.کتاب استدمن‌جونز نیز مانند دیگر زندگی‌نامه‌ها سرمایه را، که نخستین جلد آن نهایتاً در ۱۸۶۷ منتشر شد، در ‌پس‌زمینۀ انفجار اقتصادی در میانۀ قرن نوزدهم جای می‌دهد. با گسترش خطوط راه‌آهن و کارخانه‌ها، مارکس هوشیارتر با پیش‌بینی‌های دوران جوانی دربارۀ پیروزی قریب‌الوقوع طبقۀ کارگر وداع کرد و نظریۀ پیچیده‌ای را، دربارۀ شیوۀ عملکرد سرمایه‌داری و نحوۀ فروپاشی نهایی آن، زیر فشار «تضادهای حل‌ناشدنی» سامان داد. در واقع، با کنار رفتن انقلاب از برنامۀ عمل روز، مارکس به توضیح عللی پناه برد که براساس آن‌ها نظم اقتصادی موجود پابرجا نخواهد ماند.استدمن‌جونز در پی آن است تا این ایده را کنار بگذارد که مارکس در کتاب سرمایه فرایند نظام سرمایه‌داری در زمان خود یا حال حاضر را به نحو بااهمیتی توصیف کرده است. نظریات مارکس دربارۀ «ارزش اضافی» مبهم و ضعیف‌اند، در پیش‌بینی فلاکت روزافزون کارگران به خطا رفته است و خوانندگان را تشویق به پذیرفتن این باور می‌کند که نظام سرمایه‌داری از راهی که استدمن‌جونز «ترکیبی از فرایندهای غیرشخصی و گریزناپذیر، جداشده از تأثیر کنشگران انسان» می‌نامد فرو خواهد ریخت.از دید استدمن‌جونز، مارکس زمانی ارزش‌های خود را نشان می‌دهد که به مباحث روشن و مفصل او پیرامون زندگی فلاکت‌بار کارگران عادی انگلیسی می‌رسیم، کاری که سال‌ها در بریتیش میوزیوم روی آن تحقیق می‌کرد. از این طریق مارکس به پیش‌گام «مطالعۀ نظام‌مند تاریخ اقتصادی و اجتماعی» بدل شد. به بیان دیگر، مارکس زمانی به بزرگی دست یافت که توهمات نظری خود را کنار نهاد و به واقعیاتی متمرکز شد که ماهیت نظام خشن و سرکوبگر را آشکار می‌ساختند. این از آن دست نتایجی است که می‌توان از یک مورخ اجتماعی و اقتصادی انتظار داشت، هرچند نظریه‌پردازی‌های او پیرامون عملکرد سرمایه‌داری بیش از نتایج عینیْ افراد را به تحرک واداشته است.البته که نیازی نیست مارکسیست باشیم تا هوشمندی موجود در ایده‌های مارکس را دریابیم. شکی نیست که او دربارۀ تکامل و آیندۀ سرمایه‌داری به خطا رفته است؛ درآمد واقعی کارگران دستمزدی در طول قرن بیستم افزایش یافت، درعین‌حال یقه‌سفیدها و کسب‌وکارهای کوچک به‌نحو قارچ‌گونه‌ای رشد کردند که نشانی بود از ناکامی پیش‌بینی مارکس در این باره که «پرولتاریا» به اکثریتی فقیرتر بدل خواهد شد. بااین‌حال، دیدگاه درخشان مارکس به‌خوبی پویایی گسترش‌یابندۀ نظام حاکم را دریافت. سرمایه‌داری «بازار جهان» را فتح کرد و «هویتی جهان‌وطنی به تولید و مصرف در تمام کشورها» بخشید، چنان‌که در مانیفست به آن اشاره شده است. مدل او دربارۀ چگونگی تضاد میان «نیروهای تولید» و «روابط تولید» نیز همچنان تبیینی مناسب برای فهم قیام کارگران در برابر رئیس‌هاست، تحلیلی که انواع گوناگونی از جوامع، حتی سوسیالیستی (مانند شوروی و چین)، را نیز شامل می‌شود. و اعتیاد ساده‌لوحانۀ ما به رایانه‌های کوچک جادویی در کیف‌ها و جیب‌هایمان بصیرت نهفته در بخش‌های مرتبط با «فتیشیسم کالاها» را در جلد نخست سرمایه نشان می‌دهد.مارکس از جنبۀ معرفت‌شناسانه نیز بر ما دِینی دارد. درست همان‌طور که نمی‌توان دربارۀ روان‌شناسی به‌نحو معقول سخن گفت بی‌آنکه از فروید (علی‌رغم تمام ایرادات) یاری گرفت، تحلیل تاریخی مارکس از روابط طبقاتی نیز همچنان روشی نیرومند برای درک علل دوام نابرابری زمانۀ او و دوران ما به شمار می‌رود. مارکس البته در مقام کاهن اعظمِ سوسیالیسم شکست خورده است. او دربارۀ آنچه یک نظم اجتماعیْ عادلانه باید باشد صرفاً طرح‌های مبهمی را ترسیم کرده است. این مسئله لنین، استالین، مائو و دیگران را قادر ساخت تا از عبارات او برای توجیه وحشتی استفاده کنند که در جوامع دهقانی برپا ساختند، جوامعی که از جوامع صنعتی مورد نظر مارکس، که پیش‌بینی پیروزی سوسیالیسم در آن‌ها طرح شده بود، بسیار متمایز بودند.مارکس همچنان برخی از حقایق اساسی دربارۀ سرمایه‌داری را به ما ارائه می‌کند، نظامی که به باور او محکوم به شکست است. شاید مهم‌ترین مورد از میان این حقایق نابودی بی‌رحمانه سنت‌ها (از طرق سرکوبگرانه یا مسالمت‌آمیز) است که نشان اصلی مدرنیته محسوب می‌شود. مارکس در ۱۸۴۸، دورانی که سرمایه‌داری را به‌مثابۀ نیرویی انقلابی توصیف می‌کرد، هنوز درنیافته بود که چگونه این نظام نه‌تنها دوام آورده بلکه پیوسته رشد می‌کند. اما، چنان‌که مورخ و منتقد بزرگ آمریکایی، مارشال برمن، نوشته است، مارکس درک کرده بود که قدرت سرمایه‌داری تنها به پول و تولید مرتبط نیست، بلکه به کار و اقتدار متکی است:او می‌دانست که ما باید از جایی که ایستاده‌‌ایم شروع کنیم ... افکنده شده به پیلۀ اراده و توان فردی‌مان، وادار شده تا یکدیگر و خودمان را استثمار کنیم تا زنده بمانیم، و با این‌همه، به‌رغم همه‌چیز، گرد هم جمع‌شده به دست همان نیروهایی که ما را از هم دور می‌کنند ... همسانی‌ها و قیود دوجانبه‌ای را خلق کنیم که مدد کنند حالا که هوای سوزان مدرن بادهای گرم و سرد را برای تفرقۀ ما روانه می‌کنند، دست یکدیگر را بگیریم.۱نظامی که در آن «هرچه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود» و «هرچه مقدس است دنیوی می‌شود» (عباراتی مشهور از مانیفست کمونیست) می‌تواند ما را رها سازد تا شیوۀ برابری‌خواهانه‌تر و کمتر مدرنی را برای ادارۀ اقتصاد و سازمان‌دهی زندگی مدنی تصور کنیم. مارکسِ ماتریالیست دیگر اهمیتی که زمانی داشت را ندارد. اما مارکسی که سرمایه‌داری را به‌عنوان عامل رهایی بشریت از قیود سنت می‌دانست همچنان زنده است.پی‌نوشت‌‌ها:* این مطلب در تاریخ ۲۰ سپتامبر ۲۰۱۶ با عنوان Prophet and Loss در وب‌سایت نیو ریپابلیک منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۲۸ آذر ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان رؤیای ازدست‌رفتۀ پیامبر ترجمه و منتشر کرده است.* مایکل کازین (Michael Kazin) استاد تاریخ در دانشگاه جرج‌تاون و سردبیر مجله دیسِنت است.[۱] این بخش از ترجمۀ مراد فرهادپور از تجربۀ مدرنیته، نوشتۀ مارشال برمن نقل شده است.

هی! هیچ می‌دونی من کی‌ام؟

$
0
0
گاردین — روزی در اوایل دهۀ ۲۰۰۰، وقتی برای صرف ناهار به منزل الن دیویدسونِ فقید و همسرش جِین رفته بودم، این منتقدِ غذا به‌شوخی گفت: «متأسفم از اینکه اسنوب‌های۱ نمکِ مخوفی شدیم.» روی میز مجموعۀ مفصلی از نمک‌های مخصوص، از هیمالیاییِ صورتی گرفته تا فلور دو سل۲ نمور و نمک خاکستریِ فرانسوی، قرار داشت. اینکه الن خود را اسنوبِ نمک اعلام کرد نوعی شوخی ملایم با خود بود که در آن مهارت داشت. می‌دانست داشتنِ همۀ این نمک‌ها، وقتی می‌توانست با یک نمکدان پُر از ساکسای۳ ارزان‌قیمت سر کند، چقدر مضحک است. درعین‌حال شکلِ فروتنانه‌ای از خودستایی نیز بود. الن از من می‌خواست متوجهِ ممتازبودن کلکسیون نمک او باشم، که به‌راستی بودم.همان‌طور که دی.جی.تیلور، منتقد ادبی و زندگی‌نامه‌نویس، با هوشمندی در «راهنمای جامع»‌اش دربارۀ اسنوب‌ها می‌گوید مفهوم اسنوب‌بودگی عمیقاً پیچیده است. اسنوب‌بودگی شکلی از برتری اجتماعی است، اما می‌تواند ضعفی اخلاقی نیز باشد. اسنوب‌ها ممکن است عَلَم برتری بر دیگران را بلند کنند، اما ما نیز به‌نوبۀ خود به این دلیل تحقیر و تنبیهشان می‌کنیم. تیلور کتابش را با ماجرای پلب‌گِیْت مربوط به سال ۲۰۱۲ شروع می‌کند. در آن ماجرا اندرو میچل، مسئول انتظامات حزب محافظه‌کار۴، افسر پلیسی را با این عبارات سرزنش کرده بود: «تو بهتره بدونی جایگاهِ لعنتی‌ات کجاست... شما یه مُشت پلبِ۵ لعنتی هستین.» آن افسر صرفاً از او خواسته بود از میان دروازه‌های خیابان دانینگ‌استریت با دوچرخه‌ عبور نکند، چون خانۀ شمارۀ ۱۰ آن محل اقامت نخست‌وزیر است. پس از افشای این ماجرا، او مجبور به استعفا از مقام رسمی و بعدها نیز پرداخت غرامتی سنگین شد. همان‌طور که تیلور متذکر می‌شود، گناهِ میچل نه فحاشی بلکه استفاده از واژۀ «پلب» بوده که در رُمِ باستان، صرفاً به‌معنیِ مردمِ عادی بوده است.در روزگار جدید، تعداد کمی از اسنوب‌ها هستند که همیشۀ خدا اسنوب‌اند. اسنوبِ نمک بودن ضرورتاً به این معنا نیست که شما در تمام زمینه‌های دیگرِ زندگی هم اسنوب خواهید بود. تیلور اعتراف می‌کند که هروقت از رادیو موسیقی اَدِل را می‌شنود یا «نحوۀ تودماغی صحبت‌کردن» مجری کانال چهار به گوشش می‌رسد، اسنوب می‌شود، اما امیدوار است که ذاتاً اسنوب نباشد. او پسرِ یکی از شاگردان یک مدرسۀ نمونه دولتی در شهرکی استیجاری۶ است، و فکر می‌کند که «از سنین پایین همه‌چیز را دربارۀ تمایزات اجتماعیِ بی‌اهمیت» می‌دانسته است. او مجذوب اَشکال پرشماری شده که اسنوب‌بودگی به خود می‌گیرد: از اسنوب‌های باغچه، که گلدان‌های آویزان و پاسیوها (که کلمۀ درست برای آن، آشکارا تراس است) را تحقیر می‌کنند، تا اسنوب‌های معکوس که دربارۀ هرچیزی که زیادی شبیه به رفتار «طبقۀ متوسط» است، احساس برتری می‌کنند. تیلورْ اسنوب فیلم را نیز معرفی می‌کند: شخصیتِ خیره‌سری که ممکن است معتقد باشد فیلم «بدل‌کار»، ساختۀ برایان دی‌پالما بسیار دستِ‌کم گرفته شده و هیچ هنری در مریل استریپ نبیند.دابلیو.ام.تَکریِ رمان‌نویس، در کتابِ اسنوب‌ها۷ (۱۸۴۶ و ۷) می‌نویسد که بعضی از مردم «تنها در شرایط و مناسباتِ خاصی از زندگی» اسنوب بودند، اما بقیه چیزی بودند که تکری «اسنوب‌های قطعی» نامید، «اسنوب‌های همه‌جایی، در تمام مجامع، از بام تا شام، از جوانی تا گور». تکری استدلال کرد که در جامعۀ ویکتوریایی، که خودش در آن می‌زیست، بسیاری از مردم چاره‌ای جُز اسنوب‌بودن نداشتند، زیرا زندگیِ ملی بریتانیایی به‌تمامی برپایۀ اصل امتیاز موروثی بنا شده بود. آن‌گونه که تیلور توضیح می‌دهد، اسنوب حقیقی در [مواجهه با] کتابِ تکری درمی‌یابد که «سراسرِ هستی‌اش بر منطق آن می‌گردد: همسر، خانه، شغل و تفریحاتش». اسنوب‌های ویکتوریایی، که تکری به تصویر کشید، امکان داشت برای پرداخت بهایِ یک کلاه مد روز، پیانویی برای انتهای اتاق نشیمن یا شامی مملو از ترافل۸ که به شکلی مضحک گران تمام می‌شد، خودشان را به بدبختی بکشانند. دلیل آن هم این اعتقاد بود که شام‌خوردن با طبقۀ اشتباهی، ازقبیل دکترها و وکلا، به‌جای «خانواده‌های حومه‌نشین»، مرگ اجتماعی است.شاید من به محافل اشتباهی رفت‌وآمد می‌کنم (شاید منظورم محافلِ درست‌و‌حسابی است؟)، اما کنجکاوم بدانم چه تعداد از آدم‌ها در بریتانیای مدرن، حتی اعضای طبقات مرفه، هنوز این‌گونه فکر و عمل می‌کنند. تیلور، نویسندۀ یکی از زندگی‌نامه‌های تکری، آرزوی به‌روزکردن کتاب اسنوب‌ها برای بریتانیای مدرن را دارد. اما، در بخش بزرگی از کتاب، این احساس به وجود می‌آید که به‌ندرت چیزی را به‌روز کرده است. او طوری کتاب را نوشته که گویی همۀ اسنوب‌ها اشخاصی هستند که حتماً به مدارس عمومی نخبگان می‌روند و مثل نانسی میتفورد اصرار دارند که «یو»۹ هستند نه «نان یو»۱۰. تیلور در طرح‌های رمان‌گونه‌ای به بررسی و تحلیل مفصل گونه‌های پرشمار اسنوب‌های امروزی می‌پردازد: اسنوب‌های مدرسه، اسنوب‌های ییلاق، اسنوب‌های املاک و غیره. اما بسیاری از اسنوب‌های جورواجورِ او درنهایت تاحدودی شبیه به هم به نظر می‌رسند و من چیز زیادی از جامعۀ معاصر را در کتاب او تشخیص نمی‌دهم.در اواخر کتاب چنین به نظر می‌رسد که اسنوبِ تیلور فردی است از طبقۀ بسیار خاصی از افراد، کسی که سگ لابرادور نگه می‌دارد، میگوی قورمه می‌خورد و برایش مهم است که شما به مدرسۀ وینچستر رفته باشید یا ایتان۱۱. چنین اسنوب‌بودگی‌ای تاحدودی شبیه به اسلون رینجِر۱۲ دهۀ ۱۹۸۰ است (در بخش سپاس‌گزاری‌های کتاب، تیلور از راهنمایِ رسمی اسلون رینجر نوشتۀ ان بار و پیتر یورک۱۳ نام می‌برد که به نظر می‌رسد مقداری از سبکِ خود را از آن الگو برداشته است). تیلور می‌نویسد اسنوب‌ها «شیفتۀ جویدن و بُریده‌گفتنِ ضمایر شخصی‌اند». «اسنوبِ جان‌سخت به حمام نمی‌رود، بلکه 'تنی به آب می‌زند'۱۴.» اسنوب‌ها در اواخرِ میان‌سالی «با بی‌هنری از 'خبط‌کردن'۱۵ حرف می‌زنند.» تیلورْ سرسری مدعی می‌شود که اسنوب «شخصی است که از عنوان‌ها استفاده‌ای متظاهرانه می‌کند.»بااین‌حال، مثل ذهن تیلور، به ذهن همۀ ما اسنوب‌های زیادی از هر نوعِ آن خطور می‌کنند که اسنوب‌بودگیِ خود را بر عنوان یا تظاهر بنا نکرده‌اند. آنچه این کتاب را به فرصتی ازدست‌رفته بدل می‌کند این است که تیلور چیزی را، که می‌توانست تأملی سراسری بر وضعیت اسنوب‌بودگی در جامعۀ بریتانیایی باشد، برداشته و در کالبدی بدون ضرورتْ تنگ و قدیمی چپانده است. او این تصور را به ذهن می‌رساند که اسنوب‌ها تنها متعلق به آن طبقه‌ای از مردم‌اند که در دشت‌های شکار سیاه‌خروس۱۶ یا در سایت دیبرتس یافت می‌شوند.اما تیلور نویسنده‌ای باهوش است و بهترین بخش‌های این کتابِ نامتوازن حاکی از این است که اسنوب‌بودگی تنها محدود به طبقات بالاتر نیست. در جایی از کتاب استدلال می‌کند که «اسنوب‌بودگی پدیده‌ای جهانی است. هیچ طبقۀ اجتماعی، گروه فکری یا فرم هنری از ویروس اسنوب مصون نیست». تیلور می‌گوید که اساسِ اسنوب‌بودگی، برساختن تمایزاتِ دلبخواهی است. این شامل «تحمیل خود به موقعیتی اجتماعی با به‌رخ‌کشیدن مقام و نشان‌دادن جدایی‌تان از مردمی که در حضورشان هستید، با درجاتِ مختلفِ ظرافت»، است. در این معنا، اسنوب‌بودگی هم خصوصیتی ناپسند و هم کاملاً انسانی است. چه در حال خوردن نمک چه تصمیم‌گیری دربارۀ مدرسۀ فرزند، هنوز کسی به دنیا نیامده که هرگز در خلوت خود این حس را نداشته باشد که راهی که برای انجام امور دارد بهترین است. اسنوب کسی است که هنوز تشخیص نداده است چه وقت این احساسات را بروز ندهد.اطلاعات کتاب‌شناختی:تیلور، دی.جی. کتاب جدید اسنوب‌ها. انتشارات کانستبل. ۲۰۱۶Taylor, D.J. The New Book of Snobs, Constable. 2016پی‌نوشت‌ها:* این مطلب در تاریخ ۲۷ اکتبر ۲۰۱۶ با عنوان The New Book of Snobs by DJ Taylor review – what is the new snobbery در وب‌سایت گاردین منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۲۸ آذر ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان هی! هیچ می‌دونی من کی‌ام؟ ترجمه و منتشر کرده است.[۱] کسی که برای ثروت و موقعیت اجتماعیِ خوبْ احترام اغراق‌آمیزی قائل باشد و در پی دوستی با بالادستی‌ها و تحقیر پایین‌دستی‌ها باشد. کسی که سلیقهٔ خود را در موضوعی برتر از دیگران بداند.[۲] Fleur de sel: گلِ نمک.[۳] Saxa: یکی از برندهای تولیدکنندۀ نمک است.[۴] Chief Whip: کسی که مسؤول نظارت بر حضور و رأی‌دهی اعضای حزب در پارلمان است.[۵] Plebs: در رم باستان به‌معنای مردم عادی بوده، در مقابل اشراف و... .[۶] Council estate: مجموعه‌ای از خانه‌هایی که شهرداری یا شورای عمومی می‌ساخته و اجاره می‌داده است. ‏[۷] The Book of Snobs[۸] Truffle: نوعی قارچ.[۹] U: حرف اول Upper Classبه‌معنای طبقهٔ بالاتر.[۱۰] Non-U: معرف طبقهٔ متوسط با چشمداشت به جایگاه طبقهٔ بالاتر.[۱۱] Winchester & Eton: از مدارس بریتانیا.[۱۲] Sloane Ranger: فردی کلیشه‌ای از طبقات بالا یا متوسطِ روبه‌بالا که سبک زندگیِ متمایزِ محبوبی را دنبال می‌کند.[۱۳] The Official Sloane Ranger Handbook; Ann Barr and Peter York[۱۴] Takes his tub: عبارتی غیررسمی در بریتانیا به‌معنای حمام کردن در وان. متأسفانه برگردانِ دقیق آن به فارسی ناممکن است.[۱۵] Made a bish: عبارتی غیررسمی در بریتانیا به‌معنای مرتکب اشتباهی شدن. همانند عبارت پیش، برگردانِ دقیق آن به فارسی ناممکن است.[۱۶] Grouse moor

آیا بیماری می‌تواند مثبت و سازنده باشد؟

$
0
0
ایان — هاوی کارل، استاد فلسفه در دانشگاه بریستول، شامگاهی در راه بازگشت به خانه از همایشی خسته‌کننده، با رانندۀ تاکسی‌اش شروع به گفت‌وگو می‌کند. راننده با کنجکاوی دربارۀ سیلندر اکسیژنی می‌پرسد که خانم کارل به همراه دارد. درحالی‌که لوله‌های سیلندر اکسیژن در سکون هوای شبانه فیس‌فیس می‌کنند، کارل توضیح می‌دهد که از بیماری مزمن ریه رنج می‌برد. هنگامی که به جلوی خانۀ او می‌رسند راننده، مسلمانی باایمان، قول می‌دهد که برای او دعا کند. راننده با مهربانی می‌گوید: «دلم برای شما می‌سوزد.»از دلسوزی شدید تا هراس آشکار و بی‌تفاوتی محض، چنین احساساتی، که افراد سالم با مشاهدۀ یک بیماری ابراز می‌کنند، شاید همچون واکنش‌هایی طبیعی در برابر وحشتناکیِ آن به نظر برسد. افراد معمولاً ناخوشی را تجربه‌ای مطلقاً منفی در نظر می‌گیرند. تندرستی به ایده‌های عاملیّت، توانایی، آزادی و امکان پیوند داده می‌شود، یعنی موارد متداول در فهرست لوازم شکوفایی انسان. بیماری، در سوی مقابل، با ناچاری، آسیب‌پذیری، فقدان و محدودیت همراه است، یعنی ابعاد تاریک‌تری از آنچه سوزان سانتاگ «طرفِ شبِ زندگی» نامیده است.اما آیا بیماری با چیزی ارزشمند همراه است؟ کارل در کتاب بیماری؛ فریاد تن۱ (۲۰۰۸) می‌نویسد که بیماری ریویِ وی با «بسیاری آثار بد، اما همچنین، به‌طرزی شگفت‌آور، با برخی آثار خوب» همراه بوده است. فلاسفه تمایل دارند درک آدمی از حقیقت، خوبی و زیبایی را به‌عنوان تعیین‌کننده‌ترین و والاترین ویژگی‌های ما ستایش کنند. اما شاید درست‌تر آن باشد که بگوییم ویژگی وجود ما وابستگی و رنج است. شکی نیست که ما می‌اندیشیم، سخن می‌گوییم، می‌آفرینیم و دوست می‌داریم، اما ما همچنین پیر می‌شویم، بیمار می‌شویم و سرانجام می‌میریم. به‌همان اندازه که طول عمر آدمیان بیشتر می‌شود، چشمداشتِ سالیان درازی از ناتوانی نیز بیشتر می‌شود.سانتاگ در بیماری به‌مثابۀ استعاره۲ (۱۹۷۸) می‌نویسد: «هرکس که زاده می‌شود شهروندی دوتابعیتی در دو مملکت تندرستی و بیماری است. اگرچه همگی ترجیح می‌دهیم تنها از گذرنامۀ سلامتی استفاده کنیم، هریک از ما دیر یا زود مجبوریم، حداقل برای مدتی، خود را به‌عنوان شهروندان آن سرزمینِ دیگر معرفی کنیم.» اگر فلسفه دربارۀ جست‌وجوی خیر و خوبی در جریان زندگی یک انسان است، بی‌تردید وظیفه دارد که بررسی کند چه چیز ارزشمندی در مواجهۀ تقریباً جها‌ن‌شمول با بیماری وجود دارد.کتاب‌فروشی‌ها هم، اکنون پر از خاطره‌نامه‌ها، روزنوشت‌ها، روایت‌ها و نامه‌هایی است که برای بیماران، دربارۀ بیماران یا به‌قلمِ خود آن‌ها نوشته شده است. همان‌طور که تامس لاکرِ مورخ اخیراً اظهار داشته است، به نظر می‌رسد ما به‌راستی در «عصر طلایی بیماری‌نگاری» زندگی می‌کنیم. اشتیاق به فراگیری درسِ زندگی از نویسندگانِ در حال احتضار، بی‌تردید یکی از علل جذابیت این آثار است. اما لاکر یادآور می‌شود که طرح پرسش‌های ژرف بدان معنا نیست که تواناییِ پاسخ به آن‌ها را داریم یا حتی به آن معنا نیست که می‌توانیم خوب بنویسیم. این امر دربارۀ اندیشیدن نیز صدق می‌کند. بنابراین، شوق ما نباید برای بیماری‌نگاری یا حتی خود بیماری باشد، بلکه باید برای آن جنبه‌هایی از این تجربه باشد که می‌توانند به رشد اخلاقی ما کمک کنند.آیا من به چیزی، که ذاتاً ناخوشایند است، با خوش‌بینی و خیال‌پردازی نگاه نمی‌کنم؟ شاید بگویید بی‌تردید این سخنانِ خوش‌بینانه می‌تواند بیماران و مراقبان آن‌ها را دلداری دهد اما، درنهایت، بیماریْ چیزی را که برای زندگیِ خوب نیاز داریم از ما می‌گیرد. اپیکور اندرز می‌داد که مؤلفه‌های اصلی در زندگی شادکامانه عبارت‌اند از دوستی، آزادی و خیالِ آسوده، اما این‌ها، اغلب، نخستین چیزهایی هستند که در طول بیماری مزمن از دست می‌روند. دوستان قدیمیْ دیگر به ما زنگ نمی‌زنند، آزادی تن و روان از بین می‌رود و رنج و یأسْ آرامش را برای همیشه از ما دور می‌کنند. باربارا اِهرنرایش در کتاب خود بخند یا بمیر۳ (۲۰۰۹) تلقین فرهنگیِ تفکر مثبت را به باد انتقاد می‌گیرد. او در این کتاب، «خوش‌بینی تقریباً جهان‌شمول» نسبت به سرطان سینه در کشورهای توسعه‌یافته را به‌شدت محکوم می‌کند. او می‌گوید همه‌جا با سخن‌سرایی پیروزمندانه دربارۀ بیماری روبه‌رو هستیم که سفری توصیف می‌شود که پایان آن چیزی جز نوسازیِ زندگی، شغل، روابط و شخصیت فرد نیست. برای افرادی که شاهد رشد فردیِ چندانی نیستند یا بهبود نمی‌یابند، جایی در این روایت وجود ندارد.باوجوداین، آیا می‌توان ضمن پذیرش قدرت ویرانگر بیماری از این ایده دفاع کرد که بیماری می‌تواند امری مثبت باشد ؟ آری، فکر می‌کنم ما می‌توانیم بین خوش‌بینی و نومیدی تعادل برقرار کنیم. من می‌خواهم نشان دهم که بیماری می‌تواند برای برخی افراد عامل خویشتن‌سازی باشد، یعنی عاملی برای پرورش و به‌کارگیریِ فضایل گوناگون. اگر چنین باشد، بیماری درواقع فرایندی است که زندگی را دگرگون می‌سازد و به‌راستی با قدری خیر و خوبی همراه است.بیماری از تاریخ فلسفه غایب نیست. بودا پس از رویارویی با سه مرد، یکی بیمار، یکی سال‌خورده و دیگری جان‌سپرده، به این حقیقت والا دست یافت که «وجود رنج است». دوره‌های طولانیِ سلامتی شکننده، می‌تواند ما را از چیزی رهایی بخشد که سن آگوستین «سستی تن» می‌نامد، ضعفی همراه با شهوات و آرزوها. یا، آن‌چنان‌که فریدریش نیچه ادعا می‌کند، دوره‌های طولانیِ سلامت شکننده می‌تواند ما را به پذیرش حقایقِ خشنِ جهان وادار نماید و «به زایشِ اندیشه‌های ما از دلِ رنج منجر شود». اما مشکلِ این دیدگاه‌ها آن است که بر تصورات خاصی از ماهیت آدمی استوار هستند، برای مثال، به‌عنوان موجوداتی «مقید» در جهانی از ناپایداری یا به‌عنوان مخلوقاتی «هبوط‌کرده» که در آرزوی وحدت با خدا هستند. شاید برخی از بیماران این تصورات را بپذیرند، اما همگی آن‌ها این کار را نمی‌کنند؛ همگی نمی‌توانند یا اجباری نیست که چنین کنند.حتی در غیابِ نظام‌های الهیاتی یا فلسفی پیچیده، گواهی‌های شخصی دربارۀ بیماری، اغلب، آن را امری با آثار اخلاقی مثبت و سازنده توصیف می‌کنند. در این اظهارات، از آموختنِ درس‌هایی مهم دربارۀ زندگی صحبت می‌شود، «حقایقی ژرف» و ضروری برای زندگیِ خوب که صرفاً رویارویی‌های پرتنش با میراییِ مشهود خویشتن می‌تواند آشکار سازد. بسیاری از بیماران می‌گویند که بامحبت‌تر، مهربان‌تر و قدرشناس‌تر شده‌اند و خودخواهی آن‌ها کمتر شده است. چنین تصور می‌شود که ناخوشی به‌نوعی فرد را قادر ساخته است تا این ویژگی‌ها را به دست آورَد یا شکوفا سازد.بدن در کانون این ارتباطِ بین بیماری و فضیلت جای دارد. کارلْ بین دو مفهوم تمایز قائل می‌شود: «بدنِ زیستی»۴ (موجود زنده آن‌چنان‌که در علوم زیست‌پزشکی توصیف و با آن برخورد می‌شود) و «بدن زیسته»۵ (هستومندی که ما به‌عنوان خویشتن تجربه می‌کنیم و با آن رابطه‌ای ناپایدار و بغرنج داریم). حتی اگر علم پزشکی به مادۀ بدن بنگرد، هیچ‌کس بدن خود را به‌مثابۀ توده‌ای از گوشت، استخوان‌ها و مایعات درک نمی‌کند. درعوض، بدنِ هرکسی زیسته می‌شود. بدن مؤلفه‌ای فرعی از هویت شخصی ما نیست، بلکه کانون عاملیت، کنشگری و دغدغه‌های ماست.هنگامی که تندرست هستید، بدنِ زیستیْ دستورات شما را به‌آسانی اجرا می‌کند و در برابر اراده و خواست شما چندان مانعی نمی‌گذارد. اما، در هنگام بیماری، بدن به خود فشار می‌آورد و مقاومت می‌کند. آرزوها نمی‌توانند جامۀ عمل بپوشند و گویی جهانْ پژمرده‌، وهم‌آلود و سرکوبگر می‌شود. هنگامی که ناخوش هستید، به‌نحوی بنیادی درمی‌یابید که چگونه تجربۀ شما به خویشتنِ تن‌یافتۀ شما وابسته است. به‌گفتۀ کارل، توصیفی پزشکی از نقایصِ عملکردِ بدن زیستیْ توصیفِ کاملی از معنا و مفهوم بیماری نیست. هیچ‌کس تنها واقعیت فیزیکیِ کاهش ظرفیتِ را تجربه نمی‌کند. آن‌ها احساس درماندگی می‌کنند، چراکه نمی‌توانند به‌سرعت از پله‌ها بالا بروند، یا احساس اضطراب می‌کنند، چراکه گویی همه‌چیزْ خود را پس می‌کشد و در خود فرومی‌ریزد. وقتی ناتوانیِ ریه‌های دردناک فرد رخ نشان می‌دهد، رؤیاها و بلندپروازی‌ها ناپدید می‌شوند. بیماری صرفاً تجربۀ درد و ناراحتی نیست، بلکه همچنین تجربۀ آسیب‌پذیری شدید در جهانی خصمانه است که از وفق‌دادنِ خود با کوشش‌های شما سر بازمی‌زند.بنابراین، بیماریْ شکافی است که بین بدن زیستی و بدن زیستهْ کشیده شده‌ است. امراضْ نقص‌های عملکرد در بدن زیستی‌اند، درحالی‌که بیماریْ تجربۀ درونیِ آن نقایصِ عملکرد است، یعنی آگاهی دلسردکننده از میرایی و آسیب‌پذیری خویشتن. اما به‌باور کارل پذیرش این پیوند می‌تواند فرصتی برای رشد اخلاقی باشد. هنگامی که امراض «انطباق بی‌نقص» دو بدن را بر هم می‌زنند، فرد به مجموعه‌ای از حقایق دربارۀ «بودن در جهان» پی می‌برد. این فهم مستلزم مجموعه‌ای از احساسات و واکنش‌های متفاوت است، حتی اگر درمان پزشکی با موفقیت همراه باشد. شیمی‌درمانی شاید بتواند غده‌های بیماران سرطانی را از بین ببرد، اما نمی‌تواند احساس بیگانگیِ آن‌ها از بدنی را از بین ببرد که اکنون احساس می‌کنند به آن‌ها «خیانت کرده‌ است». جراحی می‌تواند اندامی را [به وضعیت پیشین خود] بازگرداند، اما فقدان آن احساسی را جبران نمی‌کند که جهان را عرصۀ امکان‌ها می‌دید. در اینجاست که تجربۀ بیماری می‌تواند، به‌روشنی، خیرهایی اخلاقی به دست دهد.سازگاری و خلاقیت دو خصلتی هستند که بیماریِ خودِ کارل به ارمغان آورده است. او از شیب‌های تند پرهیز می‌کند و از پله‌ها زیاد بالا و پایین نمی‌رود. او برای گرداندن سگ خود مسیرهای جدیدی پیدا می‌کند و تمام ملاقات‌های هفته را در یک روز و در یک طرف پردیس دانشگاه برنامه‌ریزی می‌کند. به‌گفتۀ کارل، این کارها بخشی جدایی‌ناپذیر و درونی از تجربۀ وی از وضعیت خود است. سازگاریْ واکنشی مستقیم به تغییرات در توانایی‌های بدنی وی است، درحالی‌که خلاقیت در چارچوب جهان اجتماعی و عملیِ وی رخ می‌دهد، جهانی که با بیماری ریویِ او محدود شده است. شاید این ضرب‌آهنگِ روزانهْ فاقد برخی از جذابیت‌های متافیزیکی‌ای باشد که بودا، آگوستین و نیچه توصیف کرده‌اند. اما زندگی هرکسی دربرگیرندۀ هزاران رویداد کوچک است و هریک از این کارهای کوچک، خودش فرصتی کوچک برای به‌کاربستن فضیلت است.دو گروهْ منتقد این ادعا هستند که بیماری می‌تواند عامل خویشتن‌سازی باشد. جینا ام.شاو، نویسنده‌ای که از سرطان سینه بهبودی یافته، معتقد است که صحبت از قدرت رستگاری‌بخشِ بیماری، انگیزه‌هایی خطا پدید می‌آورد تا بیماری را ایجاد، تشدید یا طولانی کنیم. شاو صحبت از سرطان به‌مثابۀ «موهبت» را به ریشخند می‌گیرد، زیرا [معتقد است] این شیوۀ سخنْ واقعیت‌های هولناکِ جسمی و عاطفیِ زندگی با سرطان را پنهان می‌سازد. موهبت چیزی به شما می‌بخشد، درحالی‌که سرطان، از دیدگاه او، «دزدی است که همواره از شما می‌رباید». ازآنجاکه هرچه فرد بیشتر و بدتر با بیماری درگیر باشد، بیماری بیشتروبیشتر از وی می‌ستاند، هرچیزی که جلوه‌ای مثبت (از فضایل، حقایق یا هرچیز دیگر) به این تجربه می‌بخشد باید طرد شود.البته، این درست است که برخی افراد فعالانه در پی جست‌وجوی بیماری هستند. بنا بر گفته‌ها، دیوجانس، یکی از فیلسوفان کلبی‌مذهب در یونان باستان، در تابستان در میان شن‌های داغ غلت می‌خورد و در زمستان پابرهنه در میان برف راه می‌رفت، چراکه اصرار داشت فضایلی نظیر خودبسندگی و انضباط تنها با تحمل سختی‌ها به دست می‌آید. (بنا بر گفته‌ها، خوردن اختاپوس خام، عفونت مرگ‌بار با گاز سگ یا نگه‌داشتن اختیاریِ نفَس علت مرگ او بوده است). به‌گفتۀ نیچه، که کلبی‌مذهبان را می‌ستود، شاید رنج شدید نتواند ما را انسان‌های بهتری کند، اما بی‌تردید ژرفای وجودی ما را بیشتر می‌کند و رهایی‌بخشِ نهاییِ روح است، زیرا انرژی‌های حقیقی ما را آشکار می‌کند، انرژی‌هایی که راحتیِ بهروزیْ راه ظهور آن‌ها را بسته است.اما فیلسوفان اندکی به چنین تصورات ریاضت‌کِشانه‌ای از ماهیت شکوفایی اخلاقیْ پایبندی جدی دارند. نیچه و کلبی‌مذهبان فضایلی را می‌ستودند که مردانه و نظامی بودند، همانند شجاعت و خویشتن‌داری، درحالی‌که امروز بیماران به ‌همان اندازه از آموختن شکیبایی و همدلی سخن می‌گویند. به‌طورِ کلی، این واقعیت که بیماری می‌تواند عامل خویشتن‌سازی باشد به‌خودی‌خود بدان معنا نیست که فرد باید در پی بیماری باشد یا آن را تشدید کند. اگرچه فضیلتْ اهمیت دارد، تندرستی نیز مهم است و فرد خردمند حتماً نباید اوّلی را به‌قیمت ازدست‌دادن دومی به دست آورد.گروه دیگری از منتقدین اظهار می‌کنند که بیماریْ همه را از نظر اخلاقی بهبود نمی‌بخشد. بیماری می‌تواند خویشتن‌ساز باشد، اما همچنین می‌تواند روح ما را جریحه‌دار کند. بیماری می‌تواند از مهربانی و شکیبایی افراد بکاهد و آن‌ها را خودخواه‌تر کند. بیماری می‌تواند، به‌جای فضایل، بدی‌ها را پدید آورد و تمام فضایل پیشین ما را از بین ببرد. کاتلین کانوی، روان‌درمانگر، در کتاب خاطرات خود زندگی معمولی۶ (۱۹۹۷) شرح می‌دهد که چگونه، با پیشرفت علامت‌های سرطان سینه‌اش، نگرانی و دلسوزی او برای دیگران کاهش می‌یافت، به‌خصوص بدان دلیل که مبارزه با بیماریْ انرژی زیادی از فرد می‌گیرد. در این شرایط حتی شاید برخی بدی‌ها ضروری باشند. کارل درمی‌یابد که آموختنِ گستاخ‌بودن، راهبردی بنیادی برای بی‌اعتنایی به نگاه‌های خیرۀ بی‌ملاحظه و پرسش‌های ناخواندۀ غریبه‌هاست. اگر چنین باشد، شاید سخن از آثار کرامت‌بخشِ بیماری صرفاً کل این تجربه را [برای بیمار] دشوارتر سازد.بنابراین، آیا من با صحبت دربارۀ قدرت بیماری در دگرگون‌سازیِ اخلاقی صرفاً باری تازه بر دوش بیماران می‌گذارم؟ چنین پروژه‌هایی در بهترین دوران زندگی به‌اندازۀ کافی دشوارند، چه برسد به زمانی که، طبق توصیف درخشانِ سیمون ویل از رنج و بیماری، فرد همانند «کرمی نیمه‌له‌شده» در حال دست‌و‌پازدن است. کریستینا میدل‌بروک در کتاب دیدن خرچنگ۷ (۱۹۹۶) می‌نویسد که چشمداشتِ خوش‌بینی از او، وی را خشمگین و چهره‌اش را «به‌زشتیِ چهرۀ مدوسا۸» دگرگون کرده است. این کتابْ خاطرات وی از مردن بر اثر سرطان سینۀ پیشرفته است که پیش از مرگ او در سال ۲۰۰۹ منتشر شد.البته، این درست است که ایدئولوژیِ «مثبت‌اندیشی»، که اِهرنرایش و دیگران آن را محکوم می‌کنند، پیچیدگی و گونا‌گونیِ وضع بیماری را نادیده می‌گیرد. گاهی، پایان بیماریْ بازگشت سلامتی است، اما گاهی مرگی دردناک [در پیش است]. گاهی فردْ خود را با شجاعت با بیماری سازگار می‌سازد، اما گاهی تزلزل نشان می‌دهد و تمام امید خویش را وا می‌نهد. به نظر می‌رسد رهیافت من چنین القا می‌کند که آن‌هایی که بیماری‌شان به رشد شخصیت آن‌ها کمک نکرده است به‌نوعی شکست خورده‌اند. شاید آن‌ها سلامتی خود را از نو به دست آورند اما مجموعه‌ای از فضایل تسلی‌بخش را از دست داده‌اند.بااین‌همه، به‌باور من می‌توانیم به دو شرط به قدرت بیماری در اعتلای فضیلت پایبند باشیم. شرط نخستْ آن است که دریابیم همیشه خویشتن‌سازی ممکن نیست. به‌روشنی، آشکارساختن فضیلت در سختی‌های زندگیْ فرایندی پیچیده است و به عوامل بسیاری بستگی دارد: ماهیت بیماری، خلق‌وخوی فرد و انواع پشتیبانی اجتماعی و عملیِ در دسترس. عامل آخر از اهمیتی ویژه برخوردار است. همان‌طور که قدما می‌دانستند، پرورش فضیلتِ فردی فعالیتی جمعی است، زیرا ما از طریق برخورد با دیگران دربارۀ شخصیت خود می‌آموزیم و آن را بهبود می‌بخشیم. (فضایل موردنظر کارل، یعنی سازگاری و خلاقیت، را در نظر بگیرید: شکوفاییِ هر دو از طریق همکاریْ آسان‌تر است).بنابراین، اینکه بیماری تا چه میزان می‌تواند فضایی برای رشد شخصی فراهم کند و تا چه میزان می‌تواند ویرانگر و بیگانه‌ساز باشد، تاحدی به زمینۀ گسترده‌ترِ سیاسی و اجتماعی بستگی دارد. شاید گواهی‌های بسیاری از بیماران، اغلب سوزناک، اغلب خشمناک، نشان می‌دهد که فرهنگ اجتماعی و اخلاقیِ جوامع غربی چندان برای خودسازی مناسب نیست. اقدامات اخیر در انگلستان به‌طور محتمل به بیماران در یافتن معنا در تجربۀ خود کمکی نخواهد کرد، برای مثال، کاهش کمک مالی به گروه‌های پشتیبان سلامت روان، خبیث جلوه‌دادنِ «متوسلین به گواهی پزشکی»۹ و «طُفیلی‌های مقرری‌بگیر»۱۰، و سخت‌گیری شدید در اعطای مستمریِ ازکارافتادگی.راه انسانیِ دیگر برای حفظ ارزش بیماری آن است که اصرار نورزیم که بیمار در پی خویشتن‌سازی باشد. شاید برخی در واکنش به بیماری‌های سخت ترجیح می‌دهند آن را نوعی چالش ببینند، مبارزه‌ای برای پیروزی و فرصتی برای رشد. اما برخی دیگر، از چنین نگرشی نفرت دارند. آن‌ها بیماری را امری می‌بینند که باید با آن دست‌وپنجه نرم کرد یا آن را به دوش کشید، سفری ناخواسته که باید به پایان رساند، نه مسابقه‌ای برای پیروزی. اینکه بخواهیم تمام بیماران در پی یافتن امکان‌های نهفته در بیماری برای خودسازی باشند شکست وحشتناک در همدلی با آنان است.درواقع، از دیدگاه کارل، همدلیْ فضیلتی است که بیشترِ افراد از آن بی‌بهره‌اند، به‌خصوص افرادی که از تندرستیِ خود غافل‌اند و موهبت همکاریِ بدنِ خود را قدر نمی‌دانند. پرورش همدلی با تجربۀ بیماری به معنای آن است که بیاموزیم «از درون» دربارۀ آن بیندیشیم، از درون بدن زیستۀ کسی که ناخوش است، نه اینکه با بیماری صرفاً به‌عنوان مسئله‌ای پزشکی یا زیست‌شناختی برخورد کنیم. این یعنی بکوشیم تا چشم‌انداز فردی را ببینیم که نه‌تنها با بیماری بلکه با عدم‌فهم دیگران از مطالبات بی‌امانِ آن نیز مبارزه می‌کند، مطالبات بدنی، روانی، عاطفی و اجتماعی.در بیشتر مباحثات دربارۀ فلسفۀ زندگی خوب، تندرستی را پیش‌شرط می‌انگارند. اما، اگر بیماری یکی از اجزای سازندۀ وضعیت انسان است، باید با نگاهی بازتر به این مسئله بنگریم که چگونه افرادِ وابسته، بیمار و آسیب‌پذیر می‌توانند در میان مصیبت و گرفتاری به شکوفایی دست یابند. جدی‌انگاشتنِ ظرفیت بیماری برای خویشتن‌سازی گامی در جهت درست است.پی‌نوشت‌‌ها:* این مطلب در تاریخ ۸ نوامبر ۲۰۱۶ با عنوان Being ill, living well در وب‌سایت ایان منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۲۹ آذر ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان آیا بیماری می‌تواند مثبت و سازنده باشد؟ ترجمه و منتشر کرده است.* ایان جیمز.کید (Ian J Kidd) استادیار فلسفه در دانشگاه ناتینگهام. او به معرفت‌شناسی فضیلت، معرفت‌شناسی اجتماعی، فلسفۀ علم، و تجربۀ بیماری و ارزش آن علاقه‌مند است.[۱] Illness: The Cry of the Flesh[۲] Illness as Metaphor[۳] Smile or Die[۴] biological body[۵] lived body[۶] Ordinary Life[۷] Seeing the Crab[۸] مدوسا زنی هیولایی در اساطیر یونان باستان با چهره‌ای بسیار زشت بوده که اگر به کسی خیره می‌شد، آن کس جان می‌سپرد. [مترجم] [۹] sick-noters: کارمندانی که برای غیبت از کار به گواهی پزشکی متوسل می‌شوند. [مترجم] [۱۰] benefit scroungers: کسانی که به‌دلایل خاصِ پزشکی و غیره کار نمی‌کنند و مقرری می‌گیرند. [مترجم]

دونالد ترامپ و سیلیکون وَلِی دو روی یک‌ سکه‌اند

$
0
0
گاردین — رهبرانِ سیلیکون وَلِی دیداری رسمی با دونالد ترامپ خواهند داشت. انتظار می‌رود که لری پیج، تیم کوک، ایلان ماسک و شریل سندبرگ همگی حضور داشته باشند. دستور جلسه مشخص نیست، اما از شرایط برمی‌آید که جلسۀ پرتنشی باشد. از هرچه بگذریم، مدیرانِ سیلیکون ولی خودشان را برای حمایت از کلینتون کشتند و آشکارا دربارۀ خطراتی فریاد کشیدند که رئیس‌جمهور‌شدنِ ترامپ می‌تواند به بار آورد. ترامپ نیز در طول کارزارِ انتخاباتی‌اش مرتباً به سیلیکون ولی می‌تازید و می‌گفت خجالت‌آور است که آهن‌پاره‌هایشان را آن سوی دریاها می‌سازند و از کشورهای بیگانه وارداتِ مهندس راه انداخته‌اند.اما دنیای تکنولوژی دلیلی برای ترسیدن از ترامپ ندارد. اگر انتصاباتِ او برای کابینه‌اش معنایی داشته باشد، این است که او ازقرارمعلوم دلش می‌خواهند همچون یکی از بنیادگرایان بازارِ آزاد حکومت کند، مالیات‌ها را قطع کند و مقررات‌زدایی را تا مغز استخوان ادامه دهد. نشاندنِ آن خروس‌جنگی‌های بازنشسته روی صندلی‌های کلیدیِ کابینه نیز نشانۀ آن است که ترامپ دولتِ تجسسگری را، که میراثِ اوباماست، با پرخاشگری گسترش خواهد داد. این مژدۀ سرمست‌کننده‌ای برای کمپانی‌هایی مانند پالانتیر است که به سیا، ان.‌اس.‌ای و دیگر آژانس‌های امنیتیْ لوازمِ پردازش داده می‌فروشند. پالانتیر را پیتر تیل راه‌ انداخت، میلیاردری که همکارانش در سیلیکون ولی را طلاق داد تا ترامپ را به آغوش بکشد. تیل حالا در صدرِ تیم انتقالی نشسته است و مأموریتِ خود را برای جذبِ دایره‌ای از هم‌پیمان‌های تکنولوژیک در مدارِ ترامپ آغاز کرده است. او و رفقایش قرار است پول‌های کلانی به جیب بزنند.این تازه اول سورو‌سات است، بسته به اینکه تمایلِ ترامپ به سرکوب‌های داخلی تا کجا باشد، احتمال آن می‌رود که سیلیکون ولی حتی از فرصت‌های خیره‌کننده‌تری در بازار بهره‌مند شود. برای مثال، برپا‌کردنِ سازوکاری برای ثبتِ احوال تمام مسلمانانی که در ایالات متحده زندگی می‌کنند بی‌تردید نیازمند زیرساخت‌ها و مهارت‌های تکنولوژیک شایان‌توجهی است. اینترسپت از نُه شرکتِ کلان تکنولوژیک پرسید که آیا در ساختِ چنین سازوکاری برای ثبت احوال مسلمانان شرکت می‌کنند یا نه که تنها جوابِ توییتر منفی بود. آن‌طور که معلوم است، کاسۀ این خشمِ پرهیزکارانه دارد لبریز می‌شود.اما دلیلی دیگر و عمیق‌تر وجود دارد که ثابت می‌کند چرا ترامپ و تکنولوژی شدیداً با همدیگر سازگار خواهند بود. ماجرا فقط این نیست که مدیرعاملانِ شرکت‌های تکنولوژیک در دوران ترامپ به نان‌ونوایی خواهند رسید؛ ماجرا این است که ترامپ تجسمِ نسخه‌ای افراطی از همان جهان‌بینی‌ای است که سیلیکون ولی نمایندۀ آن است.این جهان‌بینی را می‌توان در یک کلمه تلخیص کرد: نئولیبرالیسم. نئولیبرالیسم می‌تواند خیلی معناها داشته باشد: می‌تواند برنامه‌ای اقتصادی باشد یا طرحی سیاسی باشد یا مرحله‌ای از سرمایه‌داری از دهۀ ۱۹۷۰ بدین سو به حساب آید. اما اگر به ریشۀ قصه برگردیم، نئولیبرالیسم ایده‌ای است که می‌گوید همه‌چیز را باید همچون یک کسب‌و‌کار اداره کرد، اینکه استعاره‌ها، سنجه‌ها و ورزه‌های بازار باید در تمام حوزه‌های زندگی بشر تسری داده شود.هیچ صنعتی به‌اندازۀ سیلیکون ولی در ایمان به بشارتِ این منجی نئولیبرال نقش نداشته است. کارآفرینانِ آن دائماً راه‌های تازه‌ای پیدا می‌کنند تا زندگی ما را به درون بازار بکشند. چند دهه قبل، خبرگرفتن از دوستانتان هیچ ارزشِ اقتصادی‌ای نداشت، اما حالا؟ اساسِ شرکتی ۳۵۰میلیارد دلاری است. عکس‌‌های داخل آلبوم، ترجیحاتمان برای انتخاب همدم، عادات زشتمان و حتی گتره‌ای‌ترین و مضحک‌ترین افکارمان حالا همگی معدن‌هایی از داده‌هایی بالقوه ارزشمند هستند که برای عایداتِ تبلیغاتی‌شان حفاری می‌شوند. ما را تشویق می‌کنند که خودمان را قطعه‌ای از سرمایۀ انسانی تصور کنیم که باید بلاانقطاع ارزشِ خود را ارتقا دهد: فیدخوان‌ها و پروفایل‌های بیشتری بسازیم و فالوئرها، لایک‌ها و فیوهای بیشتری را جلب کنیم.اگر سیلیکون ولی زندگیِ ما را به نوعی کسب‌و‌کار تبدیل کرده است، حالا ترامپ امیدوار است که حکومت را به کسب‌و‌کار تبدیل کند. مانند همۀ ایده‌های دیگرِ ترامپ، این چیزی برآمده از ذهنِ خودش نیست. در طول دهه‌ها، سیاست‌مدارانِ نئولیبرال، در هر دو حزب، این تلقی را تقویت می‌کردند که حکومت نباید صرفاً حامیِ کسب‌و‌کار باشد، بلکه خودش باید همچون نوعی کسب‌و‌کار عمل کند. استدلال می‌کردند که خدمات عمومی باید خصوصی‌سازی شود یا حداقل «کارامدی» بخش خصوصی را الگوی خودش قرار دهد. ادعا می‌کردند که تجارتْ والاترین شکلِ کوشش بشری است و، حال که چنین است، نقش حکومت تقویت و تقلید از آن است.درواقع، این ایده‌ها در چهار دهۀ گذشته چنان مسلط شدند که امروزه همۀ سیاست‌مدارانِ متعارفْ روی آن‌ها توافق دارند. اما هیچ‌کس به‌اندازۀ ترامپ آن‌ها را عملی نکرده است. دستور‌العملِ اصلی ترامپیسم این است: گزارۀ سیاسی‌ای را، که در لفافه یا به‌صورتِ مشروط از آن استفاده می‌کنند، انتخاب کنید و آن را با بیشترین صراحتِ ممکن فریاد بکشید. آنچه دیگر سیاست‌مداران با اشارت‌های چشم و ابرو توضیح می‌دهند، ترامپ با نعره‌هایی از ته حلق می‌گوید. او چیزی را که پشت پرده است در چشم همه فرو می‌کند، و هر چیزی را، که پیش‌ازاین پنهان بوده است، آشکار می‌سازد.نژادپرستی، زن‌ستیزی، ترس‌های اسلام‌هراسانه پیش از آمدن ترامپ، در تاروپود زندگی آمریکایی تنیده بودند، اما او آن‌ها را جمع کرد و بی‌تعارف آن‌ها را به عرصۀ سیاست آورد، چیزی که به‌ندرت اتفاق می‌افتاد. به همین ترتیب، پیش‌فرض‌هایی که می‌گویند حکومت باید شبیه به کسب‌و‌کار باشد، به‌شکلی وسیع در دایرۀ سیاست‌مداران مطرح بوده است، اما ترامپ آن را به حد نهایی خودش رساند و منطقِ نئولیبرالیسم را چنان موبه‌مو به کار بست که وضعیت تقریباً شبیه جُک شده بود.او کارزار انتخاباتی‌اش را با محوریت این ادعا ساخته بود که بزرگ‌ترین دلیلِ شایستگی‌اش برای مقام ریاست‌جمهوریْ موفقیت او در کسب‌و‌کار است. او قول داد با آوردن نظم و سازوکارِ کسب‌و‌کار به میدان حکومت‌داریْ آمریکا را دوباره باشکوه کند. او غارتگری‌ِ کمپانی‌های آمریکایی را محکوم می‌کرد و به‌شکلی پوپولیستی با تفنگ آب‌پاش به تجارت آزاد شلیک می‌کرد. همچنین سرمایه‌گذاری در خارج از خاک آمریکا را نکوهش می‌نمود و به وال‌استریت به‌خاطرِ آسیب‌زدن به قشر کارگر ناسزا می‌گفت. اما، با همۀ این‌ها، راه‌حلِ نهایی او برای این گناهانی که کسب‌و‌کار مرتکب شده بود کسب‌و‌کارِ بیشتر و بیشتر بود: او قراردادهایی را که مدیرعامل‌ها و رهبران کشورهای بیگانه بسته بودند پاره می‌کرد و، با استعدادِ خودش در مذاکره، شرایطِ قرارداد جدید را برای کارگران آمریکایی روی میز می‌گذاشت.ترامپ، از لحظۀ پیروزی، رتوریک انتخاباتی‌اش را به واقعیت نزدیک‌تر کرده است. او حکومت را بیش از هر زمان دیگری به نوعی کسب‌و‌کار شبیه کرده است. کابینۀ او، ثروتمندترین کابینۀ تاریخ بشر است. او یکی از مدیرانِ صنعتِ فست‌فود را برای وزارت کار انتخاب کرده است، میلیاردری در صنایع آلومینیم را به‌عنوان وزیر خزانه‌داری معرفی کرده است و مدیرعامل اکسون موبیل را برای وزارت خارجه برگزیده است. جدای از این‌ها، قصد دارد تا به‌شخصه از مقام ریاست‌جمهوری منفعت کسب کند و قطع رابطه با امپراتوری تجاری‌اش را نمی‌پذیرد. ترامپ حکومت را «شبیه» کسب‌و‌کار اداره نخواهد کرد، او حکومت را تبدیل به کسب‌و‌کار خواهد کرد.لیبرال‌ها خیلی زود حرکاتِ ترامپ را محکوم می‌کنند و آن‌ها را به پای این خواهند گذاشت که او خیلی از بیرون گود به مسائل نگاه می‌کند. آن‌ها ترامپ را مثل کسی تصویر می‌کنند که اساساً از مرحله پرت است، «جمهوری‌خواهی کله‌پوک» و قلدر که به‌قدرت‌رسیدنش نتیجۀ نقشه‌ای است که روسیه کشیده است. اما واقعیت این است که ترامپ عمیقاً، تا آنجا که ممکن است، آمریکایی است. او سیاست‌هایش را از آن سوی مرزها وارد نکرده است، بلکه صرفاً منطقِ حکومت در جامعۀ آمریکایی را به نهایتِ رادیکال خود رسانده است. هرچه باشد، ۶۲میلیون نفر از آمریکایی‌ها آماده بوده‌اند تا به کسی در مقام ریاست‌جمهوری اعتماد کنند که شهرتش عمدتاً به‌خاطر بازیِ نقش تاجر میلیاردر در تلویزیون بوده است. دلیل این مسئله این است که آن‌ها اصولِ انتزاعی بازار را به‌عنوان اصول کل زندگی‌شان پذیرفته‌اند. ممکن است بپذیریم که ترامپ در کارزار انتخاباتی‌اش خارج از گود به نظر می‌رسیده، اما جاذبه‌اش در صمیم قلب همگان ریشه داشته است.اگر ترامپ تجسمی از ایده‌های نئولیبرالیسم باشد، پیروزی او درعین‌حال انعکاسی است از شورش علیه سیاست‌های نئولیبرال. سرمایه‌داری افسارگسیخته، که از نئولیبرالیسم تغذیه کرده، عصری از مارپیچ‌های نابرابری را به بار آورده است: درآمدهای راکد، چشم‌انداز روبه‌افول زندگی و سیستم سیاسی روبه‌رشدی که دموکراسی را پشت سر نهاده است و کمابیش آشکارا به الیگارشی تبدیل شده است. این چیزها مردم را به خشم آورده است و ترامپ بر موج این خشم نشسته و انتخاب شده است.طنز تلخ این است که ترامپْ بحرانی را که او را به قدرت رسانده است تشدید خواهد کرد. درمان او برای فاجعۀ اجتماعی‌ای که نئولیبرالیسم به بار آورده است جریان شدیدتری از نئولیبرالیسم است. ترامپ مثل دکتری دیوانه است که، وقتی می‌بیند داروی تجویزی‌اش مریض را تا دم مرگ رسانده است، تصمیم می‌گیرد دوز دارو را دو برابر کند تا شاید حال بیمارش بهتر شود.آیا زنده خواهیم ماند؟ این بستگی به منازعۀ سیاسی‌ای دارد که پیشِ روست: نه‌تنها در خیابان‌ها و ادارات دولتی بلکه در سطح ایده‌ها و افکار هم همین‌طور. شکست نئولیبرالیسم نه‌تنها نیازمند خلق جنبش‌های جدید است، بلکه نیازمند ایجاد نوعی عقل سلیم تازه است. کانون این عقل سلیم باید آن باشد که دموکراسی، در مقایسه با بازار، راه بهتری برای حکومت‌کردن است. اینکه همه‌چیز فروشی نیست.پی‌نوشت‌‌:* این مطلب در تاریخ ۱۳ دسامبر ۲۰۱۶ با عنوان Neoliberalism turned our world into a business. And there are two big winners در وب‌سایت گاردین منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۲۹ آذر ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان دونالد ترامپ و سیلیکون وَلِی دو روی یک‌ سکه‌اند ترجمه و منتشر کرده است.

دنیای دیوانۀ صنعتِ آب‌

$
0
0
گاردین — مشتریانِ همیشگیِ سوپرمارکت «سیارۀ اُرگانیک» در خیابان ناتینگ‌هیل، معمولاً لباس‌های ورزشی به تن دارند. در روزی گرم در اواسط ماه آگوست، مردان شلوارک و زیرپوش‌های چسبان و کفش‌های نئونِ نایک پوشیده بودند، زنان هم ساپورت‌های سیاه و انواع مختلفی از تاپ‌های ورزشی به تن داشتند. همه‌شان یا تازه ورزش کرده‌بودند یا می‌خواستند ورزش کنند یا دوست داشتند ظاهرشان طوری القا کند که همواره احتمال ورزش‌کردن وجود دارد.آن‌ها قفسه‌ها را واکاوی می‌کردند. علاوه‌بر بیسکویت‌های کلم و پروتئین بوسترهای تخم‌مرغِ مدل‌قدیمی، نوید جادوگری نیز وجود داشت، مثلاً پاکت «اکسیر انرژی‌بخش سوپرترکیبیِ ارگانیکِ کیمیایی» (هر سیصد گرم، ۴۰ پوند). اما غذا مهم نیست. زندگی در سال ۲۰۱۶ مایع است. روبه‌روی قفسه‌ای از کیک‌های دست‌نخورده و انواع طبقه‌بندی‌شدۀ محصولات نان (چه کسی در سیارۀ ارگانیکِ خیابانِ ناتینگ‌هیل هنوز نان می‌خورد؟)، آب‌ها چیده شده بودند.آب‌های مختلفی مانند لایف، وُلویک، آگلی، سیبری (از درخت غوشه یا افرا)، پلنیش، آب هندوانۀ «واتِ ملون»، ویتا کوکو، کوکو پرو، کوکو زومی، آب‌نارگیل صددرصد خالصِ چی، آب نارگیل ربل کیچن و آب‌نارگیلی که مستقیم از داخل میوه می‌آید (یکی از متصدیان فروش به من گفت: «خودت باید سوراخش کنی»). همچنین، آب غنی از الکترولیت که وعده می‌دهد، با چهل‌درصد حجم آبِ کمتر نسبت‌به آب عادی، شما را سیراب کند (برند «اُورلی فیتنس»)؛ آب غوشه که نوید «منبع طبیعی منگنز آنتی‌اکسیدانی» می‌دهد (برند «تپد») و نوعی دیگر از آب غوشه که نوید «دفع چربی» را می‌دهد (برند «بودا»). یک «آبِ لوله» هم بود، یعنی شیرِ آبی در گوشۀ فروشگاه که مطابق با تابلوی آویزان از سقف، «تمیزترین آب شرب این سیاره» را به‌طور رایگان در اختیار قرار می‌دهد. این تمیزی نتیجۀ فرایندی چهارمرحله‌ای است که با «اسمز معکوس و فیلتر یون‌زدای آب» صورت می‌گیرد.نمایش سیارۀ ارگانیک بسیار جذاب بود، اما فقط اشاره به طیف کامل آب‌هایی داشت که در دسترس مصرف‌کنندۀ «آب‌آگاه» است. درحال‌حاضر، صنعت جهانی آب‌معدنیْ در یکی از آن مراحل انفجاریِ عجیب و مهیب است، صنعتی که ظاهراً هر هفته محصولی جدید به قفسه‌های آن راه می‌یابد: نه‌فقط نوعی آب گازدار یا بدون‌گازِ جدید، بلکه تعریفی کاملاً جدید از این ماده. این فعال‌ترین، جسورانه‌ترین و خلاقانه‌ترینِ وضعیت کاپیتالیسم است: ماده‌ای وسیعاً دسترسی‌پذیر را می‌گیرند، بی‌شمار رنگِ مختلف بر آن می‌زنند و سپس آن را به‌عنوان چیزی جدید می‌فروشند که می‌تواند جسم، ذهن و روح را متحول کند. آبْ دیگر فقط آب نیست: یک لوح سفیدِ تجاری است، واژه‌ای که می‌توان هر ترکیبِ ممکن یا فوق‌العاده را به آن چسباند و هر نوع وعدۀ متحول‌کنندۀ زندگی را به آن نسبت داد.و البته این روش جواب می‌دهد. در دو دهۀ گذشته، آب‌معدنی پررشدترین بازار نوشیدنی در دنیا بوده است. بازار جهانیِ آن در سال ۲۰۱۳ ارزشی برابر با ۱۵۷میلیارد دلار داشت و انتظار می‌رود که تا سال ۲۰۲۰ به ۲۸۰میلیارد دلار برسد. سال گذشته، فقط در بریتانیا مصرف «نوشیدنی‌های آبی» ۸.۲درصد افزایش یافت که ارزش خرده‌فروشی آن بیش از ۲.۵میلیارد پوند بود. فروش آب بیش از صد برابر بیشتر از سال ۱۹۸۰ است، آن هم آب: ماده‌ای که در کشورهای توسعه‌یافته می‌توان به‌رایگان از شیر آب نوشید، بدون اینکه ترسی از بیماری وبا وجود داشته باشد. دنیا دارد کجا می‌رود؟شایعاتی وجود داشت که مدونا با آب‌معدنی استحمام می‌کند و جک نیکلسون در عکسی در مراسم اسکار، یک بطری آب اویان را چنان تکان می‌دهد که گویی که شامپاین کریستال است. عکس: لری واشبرن / گتی ایمیجز / اف استاپبه‌عنوان ماده‌ای که خودش از آسمان می‌بارد و از زمین می‌جوشد، آب همیشه جذابیت تجاری فوق‌العاده‌ای داشته است. به‌گفتۀ جیمز سالزمن، نویسندۀ کتاب تاریخ آب شرب، راهبان در چاه‌های مقدسْ مَشک‌های آب خاصی برای زائران درست می‌کردند تا به‌عنوان سند زیارتشان با خود ببرند؛ این امر نمونه‌ای قرون‌وسطایی از قدرت برندسازی است. طی قرن‌ها، اروپایی‌های ثروتمند به شهرهای دارای چشمه‌های معدنی سفر کرده‌اند تا، به‌امید درمان بیماری‌های خاص، آن آب‌ها را امتحان کنند. دیدار از این چشمه‌ها، نشانۀ سلامت و البته جایگاه اجتماعی بود: جایی برای دیده‌شدن بود، پیوند مایع و فرد که نشان‌دهندۀ شأن اجتماعی بود. می‌توان به‌نوعی گفت که این امرْ پیش‌درآمدِ بسیار قدیمیِ کیم‌کارداشیان است که بطری آب‌معدنی فیجی را توی دستش می‌گیرد. در سال ۱۷۴۰، اولین آب‌معدنی تجاریِ بریتانیا در هاروگیت شروع به کار کرد. تا سال ۱۹۱۴، چشمۀ هاروگیت به‌گفتۀ وب‌سایتش، بزرگ‌ترین صادرکنندۀ آب‌معدنی در کشور بود که «با افتخار، تمام نیروها را، از انگلیس گرفته تا بمبئی، سیراب نگه می‌دارد».منتها، در اوایل قرن بیستم، انقلابِ آبْ این کسب‌وکار نوپا را تا ورطۀ نابودی کشاند. پس از تلاش‌های اولیه در آلمان و بلژیک برای کلرزدن به آب شرب شهری، شیوع حصبه در لینکلن در سال ۱۹۰۵ باعث شد تا الکساندر کرویکشانک هیوستن، فعالِ سلامت همگانی به صرافت بیفتد که برای اولین بار یکی از منابع آب همگانی را به‌طور گسترده کلر بزند. آزمایش او جواب داد و، خیلی زود، کلرزدن به آب شهری به سرتاسر جهان گسترش یافت. در سال ۱۹۰۸ جرسی ‌سیتی به اولین شهر آمریکایی تبدیل شد که، به‌طور کامل، آب شهری را کلر زد و این عمل فوراً در سرتاسر این کشور رواج یافت.درنتیجۀ این کار، صنعت آب‌معدنی تقریباً نابود شد. در گذشته، خرید آب پاک برای ثروتمندان ضرورت بود (فقرا در طول قرن‌ها، مجبور به تحمل آب شرب کثیف بودند و خیلی‌ها هم درنتیجۀ این کار مرده بودند). اما آب پاک حالا در دسترس همه بود. چه لزومی داشت کسی پول خرج چیزی کند که حالا به‌طرز معجزه‌آسایی از شیر آشپزخانه بیرون می‌آمد؟پاسخ این سؤال در سال ۱۹۷۷ در آگهی تلویزیونی‌ای داده شد که شاید یکی از عالی‌ترین روایات تبلیغ تلویزیونی در تاریخ باشد. راوی، اورسون ولز، با صدایی که گویی از ته غاری دست‌نیافتنی در زیرِ زمین بالا می‌آید می‌گفت: «در عمق دشت‌های جنوب فرانسه، در فرایندی مرموز که میلیون‌ها سال پیش آغاز شد، خودِ طبیعت به آب‌های یخ‌بستۀ یک و فقط یک چشمه، حیات بخشید: چشمۀ پریر». بینندگان می‌دیدند که آب به‌درون شیشه‌ای ریخته می‌شود و این بطریِ سبز و درخشان را تحسین می‌کردند. این‌گونه بود که فصلی از تاریخِ بازاریابی رقم زده شد. این تبلیغ بخشی از کمپینی پنج‌میلیون‌دلاری در سرتاسر آمریکا بود، بزرگ‌ترین کمپینی که تاکنون برای آب‌معدنی صورت گرفته است، و توانست به موفقیتی عظیم دست یابد. از سال ۱۹۷۵ تا ۱۹۷۸، فروش پریر در آمریکا از ۲.۵میلیون به ۷۵میلیون بطری رسید.به‌گفتۀ سالزمن، پیروزی پریر بخشی از نوعی «تلاقی بی‌نقص» بود: جنون ناگهانی برای ایروبیک در آمریکا که عامل آن، تاحدی، انتشار اولین ویدئوی ورزش جین فوندا به‌نام «تمرین جین فوندا» بود که در سال ۱۹۸۲ پرفروش‌ترین ویدئوی تاریخ شد. تمایلی جدید وجود داشت، نه‌فقط برای سالم‌بودن بلکه همچنین برای سالم دیده‌شدن. در سال ۱۹۸۵، مجلۀ تایم نوشت: «افاده‌فروشیِ آب جایگزین افاده‌فروشی شراب به‌عنوان تفریح عصرگاهی شده است. مردم آب خود را با برند سفارش می‌دهند، همان‌طوری‌که زمانی ویسکی اسکاچ را این‌گونه سفارش می‌دادند.»خیلی زود شایعاتی پخش شد که مدونا با آب‌معدنی استحمام می‌کند و جک نیکلسون در عکسی در مراسم اسکار، یک بطری آب اویان را چنان تکان می‌دهد که گویی شامپاین کریستال است. نوآوری عملیِ مهمی نیز به وجود آمد: در سال ۱۹۷۷، بطری‌های پلاستیکی یا پت (پلی‌اتیلن ترف‌تالات) وارد بازار نوشیدنی‌های غیرالکلی شدند. به سال ۱۹۹۰ که رسید، آن‌ها را برای آب‌معدنی نیز مورد استفاده قرار می‌دادند تا آب‌معدنی نیز مانند نوشابه راحت و قابل‌حمل باشد. برندهای بزرگ نوشابه با شناسایی این فرصت تجاری آشکار، شروع به تولید آب‌های خود کردند: آکوافینای شرکت پپسی در سال ۱۹۹۴، داسانیِ شرکت کوکاکولا در ۱۹۹۹ و پیور لایفِ شرکت نستله در ۲۰۰۲. آب دوباره وارد صحنه شده بود.نوزاییِ باشکوهِ آب فقط به‌خاطر مد یا راحتی نبود. آب‌معدنی بیش از هر مادۀ دیگری سودآور است. یک پوند پولی که معمولاً بابت یک بطری آب‌معدنی می‌دهید، می‌تواند پول هزار گالن آب شیر باشد. برخی آب‌ها، مثل اویان، پریر، هایلند اسپرینگ و هاروگیت اسپرینگ، از منابع طبیعی به دست می‌آیند، پس حداقل احساس می‌کنید که دارید پول منطقۀ جغرافیایی را می‌دهید تا با خیالِ چوپانی که روی تخته‌سنگی نشسته و آبِ شدیداً سرد چشمه را در ظرفی شیشه‌ای می‌ریزد، برای خودتان لذت ببرید. اما اکثر آب‌های معدنی صرفاً آب شیر هستند، در ظاهری متفاوت.در ماه فوریۀ سال ۲۰۰۴، کوکاکولا سعی کرد تا داسانی را در بریتانیا راه‌اندازی کند (درضمن، لغت «داسانی» هیچ معنایی ندارد). پنج هفته بعد، این شرکت مجبور شد به دنبالِ تیترهایی نظیر «فکر می‌کنند ما خریم؟» در روزنامۀ دیلی استار، تمام پانصدهزار بطری را از قفسه‌ها جمع‌آوری کند. کوکاکولا آنجا هم راهبرد موفق خود در آمریکا را دنبال کرده بود: آب شیر را تصفیه کرد، املاح معدنی به آن افزود و آن را به‌قیمت هر بطری ۹۵ پنی فروخت. البته این شرکت، حساب حافظۀ بلندمدت بریتانیایی‌ها برای داستان‌های سریال‌های کمدی را نکرده بود: قسمتی از «فقط ابلهان و اسب‌ها» که، در آن، دل بوی و رادنیْ آب شیر را در بطری می‌کنند و به‌عنوان پکهام اسپرینگ می‌فروشند. همچنین، مسئلهْ تعدادی مواد معدنی بود که داسانی به آن‌ها آلوده بود که در این میان می‌توان به اسید برومیکِ احتمالاً سرطان‌زا اشاره نمود. ظرف یک ماه، طومار داسانی پیچیده شد.ده‌سال بعد، کوکاکولا آب‌معدنی جدیدی را در بریتانیا راه‌اندازی کرد. در این دهۀ میانی، این صنعت، پس از افتی کوتاه در پی بحران اقتصادی ۲۰۰۸، مجدداً وارد مرحلۀ جدید و فعالی شد. ویتا کوکو، یکی از اولین آب‌های «جدید»، در سال ۲۰۰۹ در بریتانیا عرضه شد و پس‌ازآن نیز بسیاری انواع دیگر از آب‌های نارگیل پدیدار شد (بازار آب‌نارگیل امروزه در بریتانیا ارزشی برابر با صدمیلیون پوند دارد).جرج آزبرن، رئیس سابق خزانه‌داری نیز امسال کمکی دیگر به این صنعت نمود و در بودجۀ آخر خود، برای نوشابه‌ها، مالیات قند اعلام کرد. با ادامۀ گسترش بازار آب‌معدنیِ «ساده»، اختراعات جدیدی نیز پدیدار شد. «رشد قوی و اصولیْ موجب به‌وجودآمدن شاخه‌های فرعی می‌شود.» این را ریچارد هال، رئیس شرکت زنیت اینترنشنال می‌گوید. زنیت اینترنشنال یک شرکت بازارپژوهی است که هر ساله همایشی با نام جالب «کنگرۀ جهانی آب‌معدنی» برگزار می‌کند. آبْ اختراع مجددش را آغاز کرده بود: افرا، غوشه، انرژی و حتی اقیانوس دوباره وارد صحنه می‌شوند.آب جدید کوکاکولا، «آب هوشمند گلاسئو» نام دارد. این آب، که از چشمۀ مورپِث در نورث‌آمبرلند به دست می‌آید، دچار «تقطیر بخاری» شده، سپس الکترولیت‌ها به درون آن تزریق می‌شوند. به‌بیان‌دیگر، آب تبخیر می‌شود و سپس دوباره میعان صورت می‌گیرد. کوکاکولا توضیح می‌دهد که این فرایند «با الهام از ابرها» انجام می‌شود.بی‌شک ده سال پیش رسانه‌ها با چنین چیزی نیز برخوردی مانند پکهام اسپرینگ می‌کردند، اما حالا در روزگار جدیدی زندگی می‌کنیم. آب هوشمند گلاسئو حالا ارزشی برابر با ۲۱.۹میلیون پوند دارد و، همین چند ماه پیش، کوکاکولا اعلام کرد که می‌خواهد با سرمایه‌گذاری‌ای برابر با ۱۵ میلیون پوند، کارخانۀ تولیدی آن را گسترش دهد. درحال‌حاضر، این نوع آب‌معدنی در هر ساعت ۵۶هزار بطری تولید دارد.«دیگر کافی نیست آب فقط آب باشد؛ باید قدرت‌های خاص داشته باشد» تصویر: لری واشبرن / گتی ایمیجز / اف‌استاپدر دهۀ گذشته، شاهد رشد عظیم تجاری آب بوده‌ایم، اما شاید بتوان گفت که ۲۰۱۶ سالی بود که عقل از سر این بازار پرید. حالا دیگر در چیستی آب و آنچه مصرف‌کنندگان حاضرند بخرند، ظاهراً هیچ محدودیتی وجود ندارد. دیگر کافی نیست که آب فقط آب باشد؛ آب باید قدرت‌های خاص داشته باشد.فقط در همین تابستان شاهد راه‌اندازی آب فلو اسانس، آب سالم تقویت‌شده با امگا، آب بای‌پرو پروتئین و آب یخ‌های قطبی سوالبارد بودیم. دیگر مواردِ اخیراً اضافه‌شده عبارت‌اند از آب‌سیاه، آب چرب (آب دارای «چربی‌های باکیفیت») و آب عمق اقیانوس که از سواحل هاوایی برداشت شده (و ادعا می‌شود شما را دو برابر سریع‌تر از آب «عادی» سیراب می‌کند). در ماه جولای، ایونینگ استاندارد مقاله‌ای منتشر کرد که به‌طور نیمه‌طعنه‌آمیز، آب را نوعی «سوپر نوشیدنی» معرفی می‌کند.عامل تقویت این ازدیاد برندها، گونه‌ای جدید از برگزارکنندگانِ استارت‌آپ‌ها هستند: کارآفرینان آب. در همان روز داغ ماه آگوست در سیارۀ ارگانیک با چنین فردی ملاقات کردم: مردی ۲۷ساله به‌نام رهی دانشمند که نمونه‌هایی از محصول جدیدش را به‌نام «آب انرژی‌زای ویرچو» تبلیغ می‌کرد. ویرچو در قوطی ۲۵۰میلی‌لیتری خود (با قیمت ۱.۳۵ پوند)، آب گازدار و بدون‌قندی دارد که حاوی «ماته»، جینسینگ، اسید سیتریک، گوارنا و اسانس‌های طبیعی میوه است. همچنین مقدار کافئین «طبیعی» موجود در آن، برابر با یک لیوان قهوه است. این آب در دو طعم عرضه می‌شود: تمشک و لیموشیرین و ترش. مشتریان واکنش‌های مختلفی داشتند: زنی که یک جرعه نوشید گفت: «جالب‌تر از آب طبیعیه»؛ دیگری گفت: «چندان شیرین نیست»؛ «من شیرینی نمی‌خورم». برخی هم کمی گیج شده بودند. مشتری جوانی پرسید «کافئین طبیعی؟ این دیگه چیه؟»؛ «واسه چُرت ساعت سۀ بعدازظهره؟ یا واسه شب‌گردی تو کافه؟ واسه چیه؟»ویرچو ایدۀ بزرگ دانشمند است. درواقع این دومین ایدۀ بزرگ اوست (او قبلاً هم چای سرد ویرچو را داشت که موفقیت خوبی هم به دست آورد. این محصول در اکادو استور به فروش می‌رسد). در ذهن او، چای سرد حالا میدان را به‌ محصول جدیدش داده است که امید فراوانی به آن بسته است و ادعا می‌کند اولین آب انرژی‌زای طبیعی و بدون‌قند در بریتانیاست. دانشمندْ بازاریابی متعهد و خوش‌مشرب است. او پس از گذران چند سال از کودکی‌اش در ایران، به‌همراه خانواده به انگلیس آمد، به دانشگاه نیوکاسل رفت و، دراین‌میان، ظاهر و لهجۀ راگبی‌بازی بسیار شادمان را به خود گرفت. او تی‌شرت یقه‌دار می‌پوشد، بر اساس تعدادی شعار زندگی می‌کند (مثل «هیچ‌چیز در زندگی ارزش استرس را ندارد») و فردی بسیار پرانگیزه است که آخرِ هر هفته دو کتاب درمورد کسب‌وکار می‌خواند. (کتاب‌هایی که در نیمۀ آگوست خوانده بود: رهبری قبیله‌ای؛ بهره‌گیری از گروه‌های طبیعی جهت ساخت سازمانی موفق و اِگو دشمن است).دانشمند می‌گوید که به این دلیل وارد عرصۀ آب شد که می‌خواست چیزی پاک بسازد. او می‌گوید: «آب چیزی است که همه نیاز دارند و همه می‌نوشند. لفظ آب را به این دلیل به کار می‌بریم که اصلاً قند ندارد.»این امر به‌گفتۀ او همیشه صدق نمی‌کند. بسیاری از مواد موسوم به «آب»، که در بازار فراوان‌اند، پر از قند هستند. آب ویتامینۀ گلاسئوی کوکاکولا («ویتامین. الکترولیت. توقف‌ناپذیری») حاوی ۲۳ گرم قند بود تا اینکه اعتراضات عمومی شرکت را مجبور کرد تا به‌جای قند از شکربرگ شیرین‌کننده استفاده کند. (بعد دوباره به‌خاطر مزۀ جدید اعتراض کردند و همه‌چیز به وضعیت سابقش بازگشت.)«مردم به هر چیزی گیرشان بیاید می‌گویند آب.» این را دانشمند در حالی می‌گوید که سرش را با تأسف تکان می‌دهد. آبی که او تولید می‌کند از منبع شهری می‌آید، در معرض «اولترافیلتراسیون و اسمز معکوس» قرار می‌گیرد تا مواد معدنیِ آن زدوده و «تمیز» گردد. مواد افزودنی آن کاملاً طبیعی هستند. در این مورد، دانشمند لحنی روحانی می‌گیرد: «آب همین است و باید همیشه همین باشد.»همین تابستان، یک روز بعدازظهر دانشمند را دیدم که آب ابداعیِ خودش را به راحیل وورا، مدیرعامل زنجیرۀ غذایی سالم ر‌ویتال تعارف کرد. همه‌‌چیز ظاهراً داشت خوب پیش می‌رفت. روزی شدیداً گرم بود و همین باعث می‌شد تا هر نوشیدنی خنکی جذاب به نظر برسد. این هم‌زمانیِ خوشایند هم به وجود آمده بود که هم ویرچو و هم ر‌ویتال در لوگوی خود یک برگ داشتند. به‌علاوه، وورا مشتری این مفهوم شده بود. او می‌گفت: «این را دوست دارم که 'آبِ' انرژی‌زاست، نه 'نوشیدنیِ' انرژی‌زا». او قوطی آن، که بیشتر از بطری‌های پلاستیکی با محیط‌زیست سازگار بود، و محتویات طبیعی آن به‌خصوص ماته را نیز دوست داشت.دانشمند با حالتی تقریباً دل‌سرد گفت: «چیزی راجع به آن می‌دانی؟ در آمریکای جنوبی آن را مناسک‌وار می‌نوشند؛ برایشان حکم چای را دارد.»اما وورا باتجربه‌تر از این حرف‌ها بود. او گفت: «به‌زودی مد می‌شود. یک سال که بگذرد، مثل خودِ چای سبز جا نمی‌افتد، اما... از آن ماده‌های آینده‌دار است.»دانشمند گفت: «بله، ما به این دلیل ماته را بصورت maté نوشتیم چون فکر می‌کنم مردم آن را mate (مِیت: رفیق) می‌خواندند.»نمونه‌های جدید آب هر هفته روی میز وورا عرضه می‌شد. او می‌گفت: «این هم چیزی است که مد شده است. آب در داخل قوطی مسخره‌ترین چیزی است که تا حالا دیده‌ام.» آب داخل قوطی؟ «به‌معنای دقیق کلمه: جعبه‌ای نمونه برایم فرستادند که فقط آب بود، داخل قوطی.»وورا سرش را به‌نشانۀ ناباوری تکان داد. نه ماته، نه آلوئه‌ورا، هیچ‌چیز. ۳۳۰ میلی‌لیتر با قیمت ۹۹ پنی. وورا مکثی کرد و گفت: «البته برای آب!»بعد معلوم شد که آبِ در قوطیْ همان آب کن‌او۱ست که سه کارآفرین جوان انگلیسی، ژانویۀ امسال آن را راه‌اندازی کردند. برای دیدن آن‌ها به دفترشان در استنمور در شمال لندن رفتم؛ یک اتاق، چند لپ‌تاپ و یک حلقۀ کوچک بسکتبال روی دیوار. آریل بوکر ۲۴ساله و پری فیلدینگ ۲۹ساله روبه‌روی یکدیگر نشسته بودند (سومین مبتکر، جاش وایت، در آن لحظه حاضر نبود). کسب‌وکارشان خوب پیش می‌رفت.قبل از اینکه آن‌ها رسماً کن‌او را راه‌اندازی کنند، این برند حق تأمین آّب برای «هفتۀ مد لندن» و سفارش خریدی از سلفریجز۲ (که به‌عنوان بخشی از برنامۀ زیست‌محیطی خود، تحت عنوان «پروژۀ اقیانوس»، تمام بطری‌های پلاستیکی را در فروشگاه‌هایش ممنوع کرده بود) به دست آورده بود. (کن‌او همچنین توانست تأییدۀ یکی از سلبریتی‌ها، دیوید گندیِ مدل، را در اینستاگرام بگیرد: «هیچ بهانه‌ای نیست که این تابستان سیراب نباشید»). در ماه مارس، کن‌او در فروشگاه‌های هول فودز عرضه شد.به تحیرِ وورا از این محصول اشاره کردم. بوکر، عضو زبان‌باز تیم، پیراهنی تک‌رنگ و دست‌بندی نقره‌ای داشت. او گفت: «این مشکل تلفنی پیش می‌آید. این محصول، اگر آن را نبینی، شاید حیرت‌آور باشد! چرا؟ چی؟ چطور؟ کِی؟»فیلدینگ، عضو خلاق تیم، که یک تتوی خورشید روی بازو و زنجیر نقره‌ای دور گردنش داشت، گفت: «مردم فکر می‌کنند که قوطیِ نوشابه‌ای است که آن را پر از آب کرده‌ایم. وقتی این‌طور به قضیه فکر کنید، بسیار ناجالب خواهد بود.»اما آن‌ها معتقدند که وقتی کن‌او را ببینید همه‌چیز تغییر می‌کند. این آب، که از دامنه کوه‌های آلپ در اتریش به دست می‌آید، در قوطی‌های سادۀ سیاه (گازدار) و سفید (بدون‌گاز) بسته‌بندی شده است. فیلدینگ می‌گفت: «وجه بصریْ گویای تمامِ چیزی است که انجام می‌دهیم. پس این فقط یک محصول، شرکت یا نوشیدنی نیست، بلکه درواقع برندی انگیزشی است که دوست دارید خریدار آن شوید.» در صفحۀ اینستاگرام این برند، قوطی‌ها در کنار مک‌بوک ایر، دوربین‌های قدیمی، استخرها و کیف‌دستی‌های وای.‌اس.ال، ژست‌های خوشگلی می‌گیرند و، ازقضا، داخل این قوطی‌ها آب است.فیلدینگ لحظۀ «یافتم! یافتم!» را پارسال زمانی تجربه کرده بود که مشغولِ نوشیدن نوشابۀ قوطی بود. «همان لحظه فکری به سرم زد: 'عالی نمی‌شود اگر بتوان آب را از داخل یک قوطی نوشید؟'» قوطی آلومینیومی به‌راحتی قابل‌بازیافت است و روکشی دارد که مجدداً می‌شود آن را بست: نوعی طراحیِ آلمانی‌ که باعث می‌شود بتوانید قوطی را مجدداً درون کیفتان بگذارید، بدون اینکه نگران نشت آب از آن باشید.فیلدینگ می‌گفت: «به‌نظرم بعضی مردم که به این نگاه می‌کنند، فکر می‌کنند حقه است. اینکه آن را در بسته‌بندی قشنگی جای داده‌ایم به‌معنای این نیست که حقه است.»درعین‌حال، نام برند نیز انتخاب دوم آن‌ها بود. فیلدینگ ابتدا می‌خواست نام تجاری «آب» را ثبت کند، اما وکلا به او اطلاع دادند که نمی‌توان واژه‌ای را نام تجاری کرد که صرفاً محتوای قوطی را توصیف می‌کند.«حتی برای کسانی که در صنعت آب‌معدنی‌ مشغول‌اند، بعضی از موارد جدید بهت‌آور است». عکس: لری واشبرن/گتی ایمیجز/اف‌استاپظهور آب ساده در یک قوطی زیبا، که محصول مهندسی آلمانی است، همچون نوعی نقطۀ اوج است، چراکه تقاضای بی‌امان بازار برای نوآوریْ ماده‌ای اولیه را تا فراتر از حدود خود به پیش رانده است. ما قطعاً فقط یک گام کوچک از خرید بی‌چون‌وچرای احساس یا هوا فاصله داریم. (این اتفاق به‌طور اجتناب‌ناپذیر در حال رخ‌دادن است: همان‌طور که آندرئا لیدسوم در سخنرانی اخیرش در کنفرانس حزب توری با شوروشوق اشاره کرد، لئو دو واتس، کارآفرین جوان بریتانیایی، شیشه‌های هوای دورسِت، ویلتشایر، سامرست، ولش یا یورک‌شایر را هر یک با قیمت هشتاد پوند و معمولاً به چینی‌ها می‌فروشد.)حتی، برای کسانی که در صنعت آب‌معدنی‌ مشغول‌اند، بعضی از مواردِ جدیدْ بهت‌آور است. هرکس بالاخره چیزی را لودگی می‌داند. برای آریل بوکر از کن‌او، این موردْ آب سیاه بود. او می‌گفت: «چه نیازی هست آبی داشته باشیم که سیاه باشد؟ هیچ نیازی نیست.» برای دانشمند، این مورد راک‌استار یعنی یک برند «آب انرژی‌زای» آمریکایی بود که حجم قندش برابر با رد بول (۹ گرم در هر ۱۰۰ میلی‌لیتر) بود. «این‌یکی مطلقاً دیوانه‌وار بود.»مارتین ریسه، که وب‌سایتش او را «برجسته‌ترین کارشناس آب» معرفی می‌کند، آب ‌هوشمند گلاسئو را تحقیر و تمسخر می‌کند. او با لهجۀ غلیظ آلمانیِ خود به من گفت: «متأسفم آب‌ هوشمند، اما تو محصول برتری نیستی. تو محصولی کاملاً فراوری‌شده‌ای و جایت سطل آشغال است، نه جای دیگر!» از نظر ریسه، که یک اصالت‌باور است، «آب‌معدنی باید از طبیعت به دست آید». او معتقد است که هر نوع فراوری‌ای «بزرگ‌ترین فریب در کرۀ زمین است!»ریسه واقعاً عاشق آب است. به من می‌گفت: «از کودکی واقعاً محو آن بودم. چهار سالم بود که در حال مسافرت با والدینم فهمیدم آب شیرِ شهریْ مزۀ دیگری می‌دهد. این موضوع مرا حیرت‌زده کرد.» او پس از به‌پایان‌رساندن مدرسه شروع کرد به کارکردن در رستوران‌های آلمان و چیزی را، که شاید اولین منوی آب در دنیا باشد، در سال ۲۰۰۶ برای یک اغذیه‌فروشی در برلین جمع‌آوری کرد. او کتابی هم نوشت به‌نام دنیای آب‌ها. «این کتاب به‌زبان آلمانی است. پس برای خواندن آن باید آلمانی بیاموزید.»در طی سال‌ها، ریسه به بخشی از تاریخ آب تبدیل شده است. او پس از دریافت مدرکش از اتحادیۀ تجاری آب‌معدنی آلمان به‌عنوان آب‌شناس، در سال ۲۰۱۰ به آمریکا رفت و به اولین آب‌شناس در این کشور تبدیل شد. او در سال ۲۰۱۳ بلندترین منوی آب را در بار «ری و استارک» در لوس‌ انجلس راه‌اندازی کرد و به یکی از بنیان‌گذاران برند آب‌معدنی «بورلی هیلز ۹۰H۲۰» تبدیل شد.این آب، که به‌قول خودشان «شامپاینِ آب‌ها»ست، خیلی سریع جایزۀ نوآوری نوشیدنی را از رسانۀ فود بِو برای «بهترین آب گازدار یا بی‌گاز دنیا» دریافت کرد. یک جعبۀ ۲۴تایی از بطری‌های پانصدمیلی‌لیتری ۷۲ دلار قیمت دارد، درحالی‌که یک بطری از «کلکسیون لوکس، نسخۀ الماس‌نشان» صدهزار دلار است. این نوع بطریْ لبه‌ای از طلای سفید دارد که بیش از ۸۵۰ الماس سیاه و سفید روی آن کار شده است. افتخار این بطری آن است که گران‌ترین بطری آب دنیاست، البته اگر اساساً بشود اسمش را افتخار گذاشت. اگر آن را بخرید، ریسه خودش شخصا آن را در هرجای دنیا در یک مراسم آب‌آشامیِ شخصی به شما تقدیم می‌کند.درحال‌حاضر، ریسه در پاتینا، به‌عنوان آب‌شناسِ رستورانی در سالن کنسرت والت‌دیزنی در لوس‌ انجلس فعالیت می‌کند. او در آنجا مشتریان را درمورد منوی آبش راهنمایی کرده و به آن‌ها کمک می‌کند تا آب ایدئال را در کنار وعدۀ غذایی‌شان انتخاب کنند.ریسه تکنیکش را قدم به‌قدم برایم شرح داد.اول: «آب گازدار دوست دارید یا بدون‌گاز؟»بعد: «دوست دارید حباب‌هایتان کمی بزرگ‌تر، یعنی خیلی شدید، باشد یا می‌خواهید کوچک باشند، مثل حباب‌های شامپاین، خیلی ریز؟»و در آخر: «دوست دارید آب موردنظرتان مواد معدنی و املاح بیشتری داشته باشد، یعنی از دستۀ نمکین‌ها و تندها باشد، یا ترجیح می‌دهید ترکیب معدنی کمتری داشته باشد، یعنی مثلاً از آن دسته که کمی طعم میوه‌ای داشته باشد؟»ریسه می‌گفت: «این‌طوری، مردم فوراً به تو می‌گویند که چه چیز می‌خواهند.» شاید مشتریانِ رستوران پاتینا، نسبت‌به بقیۀ ما، اطلاعات بیشتری درمورد ساختار معدنی یا ابعاد میوه‌ای یا املاح آب دارند. در سطح اولیهْ مزۀ آب، براساس مجموع جامدات حل‌شدۀ (تی.دی.اس) درون آن، متفاوت است. این جامدات می‌توانند هر ماده‌ای باشند، اما عناصر اصلیِ آن سدیم، منیزیم و کلسیم هستند. هرگونه آب شیرِ فیلترشده یا تغییر شیمیایی پیدا کرده، معمولاً، حاوی جامدات کمتری نسبت‌به آب‌معدنی است. آب معدنی درهرحال، حاوی مواد معدنیِ منبع آبْ است، چه یخچالی، چه شیره افرا و چه چشمه.مثلاً آب فیجی حاوی ۲۱۰ میلی‌گرم بر لیتر تی‌.دی.اس است، ازجمله هجده میلی‌گرم در لیتر سدیم، سیزده میلی‌گرم بر لیتر منیزیم و هجده میلی‌گرم بر لیتر کلسیم. (ظاهراً فیجی توانسته کار دشواری را در ثبت نام تجاری انجام دهد و عناوینی نظیر «دست‌نخورده» و «بهترین آب زمین» را برای خود ثبت کرده است.) این مقادیر را با سن پِیِگرینو مقایسه کنید که تی.دی.اس آن چهار برابر یعنی ۹۲۵ میلی‌گرم بر لیتر است که شامل ۳۳.۶ میلی‌گرم بر لیتر سدیم، ۵۳.۸ میلی‌گرم بر لیتر منیزیم و ۱۷۸ میلی‌گرم بر لیتر کلسیم می‌باشد. فیجی با جامدات بسیار کمتر، مزه‌ای سبک‌تر دارد، اما سن پیگرینو دارای مزه‌ای سنگین‌تر، شورتر و طبیعتاً گازدار است.اما هیچ‌یک با آبِ محبوبِ ریسه، یعنی آب چشمۀ «روی» در اسلوونی قابل‌مقایسه نیست. ریسه می‌گفت: «همیشه آن را پسر بزرگ صدا می‌کنم». تی.دی.اسی که روی دارد برابر با ۷هزارو۴۰۰ میلی‌گرم بر لیتر شامل بیش از هزار میلی‌گرم بر لیتر منیزیم است. از نظر ریسه، تجربۀ نوشیدن این آبْ فوق‌العاده و احساس‌برانگیز است. او تنها با یک لیوان می‌نشیند: نه مزه‌ای برای کنار آن، نه غذایی، نه دغدغه‌ای؛ گویی که نوعی کنیاکِ کمیاب را می‌نوشد. «این چیزی بسیار، بسیار خاص است.»ریسه می‌داند که از علاقۀ شدید او، ممکن است چه برداشت‌هایی شود. او به من می‌گوید: «برخی افراد فکر می‌کنند که من بزرگ‌ترین فریب‌کار هستم.» او معتقد است که فقط دارد قاعدۀ شراب را روی آب اعمال می‌کند، قاعدۀ زمین. مزۀ آبِ طبیعی، همچون شراب، تحت‌تأثیر جغرافیا، زمین و صخره‌هایی است که از آن می‌گذرد و روی نیز نمونۀ بارز آن است. «این آبْ الکترولیتِ بیشتری نسبت‌به نوشیدنی گیتورید دارد.» ریسه به وجد می‌آید و صدایش بلندتر می‌شود: «فکرش را بکن! الکترولیت‌هایی خیلی بیشتر از گیتورید! اما این از مادر طبیعت به دست می‌آید!»در پلۀ آخرِ صنعت آب‌معدنی، کوه یخِ ذوب‌شده تعارفتان می‌کنند. سال گذشته، هتل مرچنت (به‌معنای «تاجران») در بلفاست، منوی آب خود را راه‌اندازی کرد که با تمسخر نشریات سراسر دنیا روبه‌رو شد. مثلاً عنوانی در دیلی‌میل به این صورت بود: «آیا حاضرید ۲۶ پوند برای یک بطری آب بپردازید (حتی اگر واقعاً از یخچالی طبیعی در کانادا آمده باشد)؟» گوین کارول، مدیرعامل این هتل تنها نام برازنده برای تمام این ماجرا را برگزید: واترگِیت. وقتی تابستان گذشته به آنجا رفتم تا منویش را امتحان کنم، او هنوز هم از واکنش‌ها کمی متعجب بود. «به ما می‌گویند: 'واقعاً؟ این که فقط آب است.'» ۲۶ پوند؟ «ما هتلی پنج‌ستاره هستیم. باید برای مشتریانمان حق انتخاب قائل شویم.»پاتریک لئونارد، مدیر آشپزی هتل مرچنت و طراح اصلی منوی آب (این مرد چنان اشتیاقی به آب داشت که، با هر جرعۀ آب که می‌نوشیدم، به‌حالت انتظار به لبۀ صندلی‌اش می‌آمد) بطری مشهورِ ۲۶پوندی به‌نام آیس‌برگ را آورد. این آب از کوه یخ قطبی کانادا در نیوفاندلند به دست می‌آید که حدود ده‌هزار سال پیش منجمد شده است. لئونارد می‌گوید: «اجازه ندارند بخش‌هایی از کوه یخ را جدا کنند، به همین خاطر باید صبر کنند تا اینکه خودشان جدا شوند. این تکه‌ها به‌طور طبیعی جدا می‌شوند، سپس آن‌ها را با تور می‌گیرند، با کشتی به خشکی می‌آورند و می‌گذارند آب شوند.»این بطری واقعاً چیز زیبایی است؛ بیشتر شبیه به یک بطری ودکای اعلاست: از شیشۀ ضخیم ساخته شده و با دانه‌های سفید برف تزئین شده است. لئونارد کمی از این کوه‌یخ باستانی را درون لیوان ریخت. فشار بالا گرفت؛ کاملاً آگاه بودم که لیوان آب جلوی من ده‌ پوند قیمت دارد، ولی باز هم بطری خودم را، که برند بوت داشت و از فرودگاه خریده بودم، روی میز داشتم. جرعه‌ای نوشیدم و آن را فرو بردم؛ عبور مایع را از درون مری خود احساس کردم، ولی هیچ مزه‌ای حس نکردم. این از ضعف کامل ذائقۀ آموزش‌ندیدۀ من نبود. کوه‌یخِ آب‌شده اصولاً مزه‌ای ندارد، چراکه پایین‌ترین تی.‌دی.اس (نُه میلی‌گرم در لیتر) را در میان آب‌های زمین دارد: چیزی مانند آب اولیه، آبی که بر تمام آب‌های دیگر تقدم دارد. لئونارد با جدیت می‌گوید: «این نقطۀ شروع شماست: خط اولیه.»سپس رفتیم به‌سراغ چشمه‌های وایت‌هول (آب بدون‌گازی از منبع سامرست که غنی از کلسیم بوده و از صخره‌های توفا عبور می‌کند)، ویشی کاتالان (نوعی آب گازدار و پُراملاح اسپانیایی) و در آخر، آب شیرۀ چوب برکه (از کانادا که محصول جانبی فرایند تولید شربت افراست). لئونارد در راهْ ریشۀ علاقه‌اش را به آب توضیح داد: مصاحبه‌ای رادیویی از (طبیعتاً) مارتین ریسه: «اصلاً مرا جذب کرد؛ همین کافی بود.» برای سرآشپزی که خودش شیفتۀ مزه‌هاست، آب افزونه‌ای طبیعی است. «این‌همه به غذا و نوشیدنی توجه می‌کنیم، اما آب را از یاد می‌بریم.» آب موردعلاقۀ خودش ویچی کاتالان بود. «چند نفر از دوستان را برای شام دعوت کرده بودم و به‌جای نوشیدنی، سه بطری از این آب را بیرون آوردم.» او شدیداً هیجان‌زده شده بود: «واقعاً عالی و بامزه بود!»در مواجهه با فردی واقعاً مشتاق، سخت می‌توان بدبین ماند. لئونارد آنچنان عاشق آب است که مهمانیِ آب برگزار می‌کند. این را نباید به تمسخر گرفت. اعتراف می‌کنم که چشیدن این دست آب‌ها، چیزهایی به من آموخت. درمورد آب هم مانند هر چیز دیگر، بیشتر که دقت کنید، چیزهای بیشتری را متوجه می‌شوید و درک می‌کنید. این آب‌ها مزۀ کاملاً متفاوتی از یکدیگر داشتند و دارای ویژگی‌ها و مختصات خاص خود بودند. آب شیرۀ افرا شیرین و خاکی بود؛ چشمه‌های وایت‌هول سنگین‌تر و گچی بود؛ و، پس از خلوص سادۀ کوه‌یخ آب‌شده، ویچی کاتالان مانند استنشاق دانه‌های فلفل بود.البته ایدۀ به‌تورانداختن یک کوه یخ و منتظرماندن برای ذوب آن کمی غیرمنطقی به نظر می‌رسد؛ ظاهراً اِعمال گرما طعم آن را خراب می‌کند. پرداخت حدود سی پوند برای تجربۀ نوشیدن محصول نهایی نیز کمی آزارنده است. اما برای اهل فنْ تمام این‌ها همان‌قدر معنادار است که خریدِ کباب آهو، به جای کبابی که با گوشت گاو طبخ شده. اشتیاق حدومرز نمی‌شناسد.« ایدۀ به‌تورانداختن یک کوه یخ و منتظرماندن برای ذوب آن کمی غیرمنطقی به نظر می‌رسد.» عکس: لری واشبرن / گتی ایمیجز / اف‌استاپقطعاً روزی به «قلۀ» آب می‌رسیم. شاید در آن لحظه، مصرف‌کنندگان ایمانشان را به نیروهای چربی‌سوزی آب بودا از دست داده و از خود این سؤال را بپرسند که آیا واقعاً ارزش دارد این‌همه پول بابت شیرۀ غوشه بدهند. می‌توان امیدوار بود که کمی منطق وارد کار شود، نوعی بیداری جمعی در برابر این آزمایش دیوانه‌وار کاپیتالیستی. در تمام این آب‌ها به‌دنبال چه هستیم؟ شاید همان چیزی که هنگام خرید چیپس‌های کینوآ یا شکلات‌های بذر بدون گلوتن به‌دنبال آن هستیم: سلامتی کامل، وجدان راحت، حس پاکی درونی که به‌نوعی تمام ناپاکی‌هایی را که شب قبل خورده‌ایم پاک می‌کند. ما می‌خواهیم انسان‌های بهتری باشیم.اما هنوز نمی‌توان این قله را دید: درحال‌حاضر، کارشناسان فقط می‌توانند شاهد رشد تدریجی بازار آب‌معدنی باشند که، به‌گفتۀ ریچارد هال از زنیت، طی پنج سال آینده، پنج تا شش‌درصد خواهد بود. کارآفرینانِ آب هنوز ایده‌های زیادی دارند. هنوز آب‌هایی وجود دارد که به فکر کسی نرسیده است، بازارهای خاص و باریکی که هنوز به‌طور کامل کاوش نشده‌اند. جیمز سالزمن، مورخ آب معتقد است که برندهای کوچک‌تر (بی‌شمار آب‌های نارگیل) به‌مرور زمان از صحنه محو می‌شوند و «فقط شما می‌مانید و آب‌هایی که توانسته‌اند جان به در ببرند، آن‌هایی که بازیگران بزرگ بازار آن‌ها را خواهند خرید.»برای کارآفرینان تازه‌واردی همچون کن‌او و ویرچو، آینده یعنی ماندن در صحنۀ بازی، یعنی تولید محصولی که مصرف‌کنندهْ شش ماه پیش حتی نمی‌دانست که به آن نیاز دارد، اما حالا مانند کچاپ‌های همیشگی، داخل یخچال اوست. در اوایل پاییز همه‌چیز داشت خوب پیش می‌رفت: هم رویتال و هم هلند اند برت، ویرچو را برای فروشگاه‌هایشان سفارش داده بودند و دانشمند با دوتا از چهار سوپرمارکت زنجیره‌ای بزرگ، دیدارهایی را ترتیب داده بود (او آن‌قدر خجالتی بود که نام آن‌ها را نگفت). درعین‌حال، کن‌او نیز اولین سفارش‌های خود را به چین، آلمان و تایلند فرستاده بود.اگر جبهۀ نهایی‌ای برای آب وجود داشته باشد، شاید آبی باشد که اکنون برای کودکان اختراع می‌شود. زنیت پیش‌بینی کرده است که دستۀ آب کودکان قرار است حتی بیشتر از آب «بزرگ‌سالان» رشد کند. در ماه آگوست، کپری‌سان (که مالک آن کوکاکولاست) طیفی از آب‌های دارای اسانس میوه را راه‌اندازی کرد؛ نوامبر سال گذشته، وُلویک از مجموعۀ جنگ ستارگان خود، با بطری‌هایی که با تصاویر شخصیت‌های چوباکا و دارت ویدر تزئین شده بود، رونمایی کرد. در ماه مه امسال نیز اولین آب گازدار کودکان به‌نام آب تیکل در آمریکا راه‌اندازی شد.به‌گفتۀ هیتر مک‌داول، مدیرعامل این شرکت، آب تیکل ایدۀ پسرش بود. وقتی او دوساله بود، از مادرش خواست جرعه‌ای از آب گازدارش به او بدهد و فوراً عاشق آن شد. «روز بعد از راه رسید و گفت: 'مامان، من آب قلقلی (تیکل) می‌خوام!'» این را مک‌داول با شوروشوق تعریف می‌کرد. آب تیکل در قوطی‌های پلاستیکی شفاف با در آلومینیومی عرضه می‌شود «تا کودکان حس کنند که دارند نوشیدنی گازدار می‌خورند، چون شبیه قوطی نوشیدنی‌های گازدار است، اما والدین حس خوبی دارند، چون می‌بینند که آبْ صاف، ساده و شفاف است».از نظر مک‌داول، اگر شبیه‌ساختن آب به نوشابه باعث شود کودکان آبِ بیشتر و نوشابۀ کمتری بنوشند، این حتماً چیز خوبی است. بی‌شک این درست است، اما به‌نظر می‌رسد که این چرخشی نهایی در برندسازی مجدد و پیچیدۀ آب است، آخرین ایستگاه در سفری است که، ابتدای آن، بازکردن شیر بود و شگفت‌زدگی از مایعی تمیز، سالم و قابل‌شرب که از آن بیرون می‌آید. سپس، بعد از سال‌ها، به انتظار برای ذوب‌شدن بسیار آهستۀ یک کوه یخ می‌رسد و، در پایان، شاهد کودکی است که آب «کولا» (یکی از اسانس‌های طبیعی آب تیکل) می‌نوشد، چون شکل قوطی را دوست دارد.از عنصر به کالا، بالاخره به مقصد رسیده‌ایم: به عصر آبTM خوش آمدید.پی‌نوشت‌‌ها:* این مطلب در تاریخ ۶ اکتبر ۲۰۱۶ با عنوان Liquid assets: how the business of bottled water went mad در وب‌سایت گاردین منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۳۰ آذر ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان دنیای دیوانۀ صنعتِ آب‌ ترجمه و منتشر کرده است.* سوفی الم‌هرست (Sophie Elmhirst) ویراستار هارپرز بازار است و به‌طور پیوسته در فایننشال‌تایمز، درمورد کتاب‌ها می‌نویسد. او ساکن لندن است.[۱] CanO[۲] Selfridges فروشگاه‌هایی زنجیره ای در بریتانیا که دومین مجموعه بزرگ از فروشگاه‌ها را در این کشور داراست. [مترجم]

آن‌سوی زیبایی؛ فوتبال به‌مثابۀ کنترل و اعتراض

$
0
0
ال.اس.ای — «جایزۀ خرافۀ برتر به انگلیسی‌ها می‌رسد که تا سال‌ها بکام را به‌عنوان حواری سیزدهم می‌پرستیدند، و برای همین تندیسش را در میدان ترافالگار ساختند تا در سایۀ او به رازونیاز مشغول شوند.» شاید این ادعای اسقف یونانی، که در بخشی از کتاب آشفته‌بازار فوتبال خاورمیانه آمده است، شما را به خنده بیندازد، اما احتمالاً حق با اوست. اگر خدایانی داشتیم، لابد دیوید بکام یکی از آن‌ها بود: او با ظاهر دلپذیر، منش دوست‌داشتنی و البته توانگری مالی، احترام و ستایش میلیاردها نفر را جلب کرده و خود را از میدان زمینیِ فوتبال به آسمان برده است. بکام حتی به‌تازگی در مذاکره‌های همه‌پرسی اخیر انگلستان برای خروج از اتحادیۀ اروپا نیز وارد شده بود تا از کارزار «ماندن» حمایت کند. اهمیتی که او فراتر از «بازی تماشایی» یافته است نمادی از توان دسترسی فوتبال به همه‌‌جای جهان است. ‌اما سوی تیرۀ ماجرا آن است که فوتبال صرفاً مشغله‌ای تفریحی نیست، بلکه وسیلۀ مهار و ابزار قدرت نیز است.کنترل و قدرتْ درون‌مایۀ اصلی کتاب‌های آشفته‌بازار فوتبال خاورمیانه، اثر جیمز ام‌.دورسی و از صفحۀ آخر تا اتاق نشیمن؛ سفر فوتبال از رهگذر رسانۀ انگلیسی، نوشتۀ راجر دُمنگتی هستند. تمرکز این دو کتاب بر دو موضوع کاملاً متفاوت است: دورسی بر سیاست و اعتراض در فوتبالِ خاورمیانه متمرکز است، حال‌آنکه دُمنگتی به کج‌خلقیِ فوتبال انگلستان با رسانه‌ها می‌پردازد. اما هر دو نشان می‌دهند که فوتبال صرفاً بازی نیست، بلکه غالباً گاوی است که باید آن را دوشید، صرف‌نظر از آنکه چنین کاری، چه هزینه‌ای برای زیبایی‌شناسی در میدان مسابقه یا برای هواداران به بار آورَد. درواقع، اگر هر دو کتاب را در کنار هم بخوانیم، بیش‌ازهمه، تضعیفِ هواداران در برابر مالکانِ سیاسیِ غارتگر و مغول‌های رسانه‌ای به چشم می‌آید. بااین‌همه،‌ همه‌چیز هم این اندازه غم‌انگیز نیست: هرگاه هوادارانْ فوتبال را از آنِ خود کرده‌اند، از آن به‌عنوان سرچشمۀ واقعیت‌گریزی، بیان، اعتراض و، از همه بهتر، لذتْ بهره برده‌اند. در برخی جوامع، که مجال بیان اندک است، استادیوم فوتبال از کم‌شمار محل‌های ابراز نارضایتی‌ است.گرچه ممکن است استادیوم نقش مکانی برای سرکوب را به خود بگیرد، (گواه آن مثلاً همان گورهای دسته‌جمعی در استادیوم‌های عراق است که، پس از سرنگونی صدام حسین در سال ۲۰۰۳، نظامیان امریکا آن‌ها را کشف کردند) اما می‌تواند محل تکوین ایدئال‌های انقلابی نیز باشد. استادیوم‌ها، فشارسنجی برای سنجش سطح سرخوردگی جمعی و بستری آموزشی برای ساخت معترضان مقاوم برای مبارزه و رویارویی با زور دولتی هم هستند. در انقلابِ میدان التحریر مصر در سال ۲۰۱۱، هواداران دوآتشۀ فوتبال، میان جریان اصلی معترضان و خشمِ پلیس سدی ساختند. از سر مجادله‌های تمرینیِ منظمی که روزهای شنبه هنگام هواداری تیم‌هایشان داشتند، آمادۀ یورش گاز اشک‌آور بودند، تاکتیک‌های «بزن‌دررو» را خوب یاد گرفته بودند، و استراتژی‌های جاعوض‌کردن را بلد بودند و بر عقب‌نشینی برای اجتناب از وحشت و خستگی مسلط بودند.در کشورهای غربی، استادیومْ چندان میدانی سیاست‌زده یا خشن نیست، اما باز هم قلمروی هوادارانی با پیشینۀ جنجالی است. مطبوعات بریتانیایی بارها چهره‌ای اهریمنی از هواداران به نمایش گذاشته‌اند. آن‌ها همۀ هواداران را یک‌کاسه می‌کنند، چنان‌که گویی فرقه‌ای از هولیگان‌های کینه‌توزند که شنبه‌ها برای اجرای مراسم آیینی‌شان جمع می‌شوند. در دهۀ هشتاد میلادی، که غم‌انگیزترین دهه‌ برای تصویر همگانی فوتبال بود، روزنامۀ تایمز در سرمقاله‌ای فوتبال را چنین به تمسخر گرفت: «ورزشی زاغه‌ای که در استادیوم‌های زاغه‌ای برگزار می‌شود و هر روز زاغه‌نشینانِ بیشتری به تماشایش می‌نشینند.» از نگاه تایمز، استادیوم‌ها، احتمالاً شبیه به مسکن عمومی۱، تداعیگر اقشار پایین اجتماع بودند. بنابراین، استادیوم به مکانی برای دشمنی کورکورانه با هواداران و نیز اصلِ این بازی تبدیل شد. این موضوع با فاجعۀ هیلزبورو در سال ۱۹۸۹ به اوج خود رسید. در آن فاجعه ۹۶ تن از هواداران در فشار و ازدحام کشته شدند و پلیس و رسانه‌های متعصبْ صدای شاهدان را خاموش کردند. سال‌ها زمان برد تا این بی‌عدالتی به گوش دیگران برسد (همان‌طور که به‌تازگی در صداهای هیلزبورو؛ ماجرای واقعی از زبان خود مردم مستند شده است)، اما همین هم نشان می‌دهد که هواداران چگونه می‌توانند با استقامت، درنهایت، روایت خود را از ماجرا بگویند.تصمیم هواداران برای روایت ماجرا از جانب خودشان اغلب با نوآوریْ عملی می‌شود. دُمنگتی آشکارا دربارۀ پیدایش هوادارنامه‌هایی می‌نویسد که به مقابله با این کلیشه‌ها می‌پرداختند. او کمی پس از حادثۀ هیلزبورو، سرمقاله‌ای در یکی از هوادارنامه‌ها نوشت که فرض می‌شود هواداران:همدستان منفعل اقلیتی جامعه‌ستیز هستند. پلیسْ ما را توده‌ای می‌انگارد که الکلِ خونمان بالا زده و عزم جدی داریم که دارایی‌های عمومی را نابود کنیم و به‌قصد کُشت همدیگر را بزنیم و همه چیز را نابود کنیم، این فرض ایجاب می‌کند که از مردمِ «عادی» در برابر هواداران فوتبال محافظت شود، اما ما مردم عادی هستیم.گسترش هوادارنامه‌ها در دهۀ هفتاد میلادی، با گرته‌برداری از فرم طنزنامۀ پرایوت آی۲ آغاز شد. صدها هوادارنامه‌‌، که اغلب به‌صورت محلی تولید می‌شدند و هدفشان نیز مخاطبان محلی بود، فرمی بومی بود برای «بیان». این فرم بیان به هواداران امکان می‌داد تا خود را چنان سازماندهی کنند که گویی مجموعۀ یکپارچه‌ای از هویت‌های درهم‌تنیده در سراسر انگلستان برای به‌چالش‌کشیدن برداشت‌های منفی از فوتبال هستند.همراه با هوادارنامه‌ها، انجمن هواداران فوتبال۳ نیز از رسانه‌ها، برای انتشار تصویر متفاوتی از هواداران فوتبال از طریق شعبه‌های محلی این انجمن، استفاده کرد. این موضوع در جام جهانی ۱۹۹۰ به اوج رسید: در آن سال وکلا، روزنامه‌نگاران، گروه‌های پزشکی و مفسران آماده بودند تا هر «زمینۀ احتمالی تنش» را از بین ببرند و ملتزم بودند تصویری که به عموم بریتانیایی‌ها می‌رسد بدنماییِ هواداران فوتبال نباشد.درست است که استادیوم همچنان عرصۀ هواداران است، اما مسئله این است که تا چه زمانی؟ دُمنگتی می‌نویسد که، در فصل پایانی دسته یک قدیم (نسخۀ پیشین لیگ برتر پرزرق‌وبرق امروزی انگلیس) کودکان می‌توانستند با نود پنی به تماشای بازی بنشینند. این مبلغ اکنون با رشد هنگفت ۲۲۴۰درصدی همراه بوده است. هوادارانِ متعلق به طبقۀ کارگر را مالکانی تلکه می‌کنند که از قدرت تجاری فوتبال مثل یک معدن بهره‌برداری می‌کنند. قراردادهای صدمیلیون‌پوندی با تلویزیونْ فوتبال انگلیس را دگرگون کرده است، اما، همان‌گونه که دُمنگتی به خوانندگان یادآوری می‌کند، فراتر از نقش زیرکی خطرپذیرانۀ روپرت مرداک در به‌سرانجام رساندن این قراردادها، همین هوادارانْ نیروی محرکۀ‌ ماجرا هستند: همان هواداران صاحب آنتن‌های شبکۀ بی‌.اسکای‌.بی، همان‌هایی که در روزنامۀ تایمزِ مرداک به‌عنوان زاغه‌نشین تقبیح ‌شدند، یا در ماه‌نامه سان، باز هم به‌مالکیت مرداک، به‌نادرستی به مرده‌خوری متهم گشتند.نه‌تنها قدرت‌های تجاری، که مالکان سیاسی نیز رابطۀ پیچیده‌ای را با هواداران شکل داده‌اند. در ترکیه، افزایش ثروت و حرفه‌ای‌سازی فوتبالْ مالکان جاه‌طلب را ترغیب می‌کند که با خرید و تصاحب باشگاه‌ها به اهرم سیاسی و اعتبار فردیِ بیشتری دست یابند. باشگاه‌ها می‌توانند نماد قدرت باشند و کانونی‌ترین دارایی فوتبال هم فنرباغچه است که هم رجب طیب اردوغانِ نخست‌وزیر و هم فتح‌الله گولنِ روحانی به آن چشم داشتند. گولن، در پی رسوایی تبانی، درصدد بود قدرت اردوغان را در باشگاه کاهش دهد و یکی از اعضای جنبش گولن را در مرکز آن جای‌ دهد. همان طور که دورسی به‌تفصیل شرح می‌دهد، این باشگاه به بخشی کلیدی در شطرنج میان این دو تبدیل شد. این منازعۀ آتشینْ پیوندهای تیره اما ناگشودنی میان باشگاه‌های فوتبال ترکیه و جنایت سازمان‌یافته را آشکار کرد، پیوندهایی که در آن فوتبال در نقش شگردی برای دستیابی به قدرتِ سیاسی گسترده‌تر نمایان می‌شد.افزون‌براین،‌ تجاری‌سازی فوتبال و تملک باشگاه‌ها توسط مالکان سیاسیْ مسئلۀ «غیرخودی‌ها» را در فوتبال پدید می‌آورد. فوتبال می‌تواند دنیای همبستۀ همگنی باشد که هوادارانش از رهگذر سرودهای جمعی، عملکرد تیمشان و ایدئال‌های مشترکشان دربارۀ باشگاه (که ممکن است شامل دیدگاه‌های نژادی، طبقه‌ای و بومی باشد) نوعی وحدت خویشاوندی ایجاد می‌کنند. پیروزی تیم ملیِ یک کشور یکی از معدود چیزهایی است که هواداران را، که در زمان‌های دیگر در رویاروییِ خونینِ همیشگی هستند، یکپارچه می‌کند. رییس فدراسیون فوتبال انگلیس اخیراً اشاره کرده است که لیگ برتر موفقیت بزرگی است، «به‌جز اینکه مالکان آن خارجی، مدیران آن خارجی و بازیکنان آن نیز خارجی هستند» و تمام این‌ها اثری ثانوی بر تیم ملی انگلیس دارد.بااین‌همه، سرزنش خارجیان، نمایش تازه‌ای در فوتبال انگلیس نیست. گواه دُمنگتی کلیشه‌های منفی هواداران بریتانیایی است که در داستان‌های مصور رُی،‌ هنگامی که به ماجراهای اروپایی رسید، ابراز می‌شد. داستان‌های مصور رُی در راورز۴ مجموعۀ طنز مصور درازمدتی بود که ماجراهای پُرفرازونشیب شخصیتی داستانی و نیمه‌خدای فوتبالی به نام رُی ریس را روایت می‌کرد. تیم‌های مقابل، برخلاف شوالیه‌رُی، اغلبْ‌ موذی، ناآماده و مایل به حالت تدافعی بودند. دیدارها از امریکای جنوبی حتی از این هم برای رُی خطرناک‌تر بود، چراکه در دو سفر جداگانه در دهۀ ۱۹۶۰ همۀ بازیکنان تیم را گروگان گرفتند.در کنار این ترس از «دیگران»، گاهی خودِ فوتبالْ را نیز اسب تروای خطرناکی برای ورود ارزش‌های بیگانه دانسته‌اند. بمب‌گذار‌ وابسته به القاعده،‌ نورالدین محمد تاپ، اعتراف کرد که بمب‌گذاری‌ هتل‌های «وسترن» در سال ۲۰۰۹ در جاکارتا برای کشتن «صلیبیون»،‌ یعنی تیم منچستر یونایتد، بوده است. بااین‌همه،‌ دورسی به‌طور جالبی بازگو می‌کند که گروه‌های اسلام‌گرا در سراسر‌ دنیا‌ دیدگاه‌های گوناگونی دربارۀ فوتبال دارند. درحالی‌که اسامه بن‌لادن هوادار آرسنال بود و از فوتبال به‌عنوان ابزار تقویت جسمی و سربازگیری بهره می‌برد،‌ دیگر اسلام‌گراها بیشتر نگران تهدید ورزش برای ارزش‌های محافظه‌کارانه بودند، تا آنجا که جام جهانی ۲۰۰۶ را محکوم کردند که «دسیسه‌ای برای گمراه‌کردن‌ جوانان‌ مسلمان و دورکردن آن‌ها از مبارزه» است.افزون‌براین،‌ بنا بر مشاهدۀ دُمنگتی،‌ آنکه «دیگری» قلمداد می‌شود لزوماً خارجی نیست. برخورد فوتبال انگلستان با مشارکت زنان در مسابقۀ مردان ضعف چشمگیری دارد. نظر دیو باست در سال ۲۰۰۷ دربارۀ جکی اتلی که یک گزارشگر زن است،‌ چکیدۀ این زن‌ستیزی است:‌ «این ننگ است، ‌فوتبال با آن مخالف است.» دیدگاه باست،‌ کاملاً در جنسیت اُتلی ریشه دارد و به تخصص او بی‌توجه است، تخصصی که از کارکردن در چندین ایستگاه رادیویی و نیز صلاحیت مربیگری به دست آورده است. چهار سال پس‌ازآن،‌ خانم ساین مسی خط‌نگهدار یک بازی لیگ ‌برتر بود، که مایۀ شگفتی و ناباوری دو کارشناس مرد در شبکه‌های اسکای اسپرتز، اَندی گری و ریچارد کیز شد. گری، البته نه روی آنتن، گفت: «زنان قانون آفساید را نمی‌دانند.» کیز هم در پاسخ او گفت: «بازیْ دیوانه‌کننده شده است.»این‌ها نه نمونه‌هایی پراکنده و جدا از هم،‌ که بخشی از پدیدۀ گسترده‌تری هستند که در آن بسیاری از اهل فوتبالْ ورزش را سنگری مردانه می‌دانند که باید در برابر دست‌اندازی زنانه از آن محافظت کرد. دُمنگتی، برای تضمین توازن بیشتر در مشارکت‌ و بازی زنان در فوتبال، راه‌حلی پیشنهاد می‌دهد: دسترسیِ بیشتر به رسانه. سردبیر ورزشی دیلی اکسپرس، جان مورگان۵، که در دهۀ شصت بسیار درمورد ورزش زنان تردید داشت،‌ عمیقاً این نکته را ثابت می‌کند. در سال ۱۹۷۷ او پس از تماشای یکی از مسابقه‌های فوتبال زنان‌ انگلیس با پشیمانی نوشت: «خانم‌ها، من صراحتاً پوزش می‌خواهم [...] من با همان پیش‌فرض‌های رایجِ مردانه، که فوتبال را غیرزنانه می‌داند -که دختران در زمین آسیب می‌بینند و اگر ضربه بخورند گریه می‌کنند- به تماشای مسابقه رفتم [...] درعوض، بهترین بازی، از زمان تماشای بازی‌های گرگ‌های۶ معروف با مدیریت استن کالیس، را دیدم.»خواندن‌ هر دو کتاب بسیار سودمند است: دورسی لحن دانشگاهی و تمرکز‌ سیاسی دارد، حال‌آنکه کتاب‌ دُمنگتی، بر پایۀ حکایت‌های دوست‌داشتنی و مطالعۀ دقیق رسانه‌ها استوار است. هر دو کتاب‌، علاوه‌بر اینکه به کار هواداران غیرفوتبالی می‌آیند، تفسیرهای تازه‌ای هم پیشِ روی هواداران‌ دوآتشۀ فوتبال می‌گذارند. کتاب‌هایی مناسب زمانۀ خود نیز هستند، چرا‌که جهانِ فوتبال به‌دلیل احتمال‌ احیای روح هولیگانیسم در یورو ۲۰۱۶، دچار تنگنا شده است. در شرایطی که روسیه میزبان جام جهانی ۲۰۱۸ است،‌ برای هوادارانی که نگران چهرۀ ورزش هستند، در این کتاب‌ها درس‌هایی نهفته است. بررسی نقش مدیران در شبکۀ قدرت فوتبال براساس‌ مطالعات این دو کتاب هم می‌تواند جالب باشد. تصمیماتی که مدیران می‌گیرند بر بازی و هواداران تأثیرگذار است، مثلاً، به‌عنوان بخشی از پدیدۀ دوسالانۀ اتهامات مدیریتی در انگلستان، خشم شدیدِ آوارشده بر سر رُی هاجسون را ملاحظه کنید! درعین‌حال در گروِ هواوهوس مالکان باشگاه‌ها و هر واکنشی که رسانه‌ها برمی‌انگیزند نیز هستند. مدیران قدرتمندی همچون سر الکس فرگوسن می‌توانند مالکان و رسانه را برای یک بازی‌ خوب اداره، مهار و استفاده کنند، درحالی‌که دیگران مجرای پیاده‌سازی‌ تصمیم‌های‌ بالادستان هستند.یادآوری این نکته آرامش‌بخش است که، علی‌رغم همۀ مناسبات قدرتی که گرد زمین فوتبال می‌چرخد، فوتبال همچنان پیش‌بینی‌ناپذیر است و بنابراین رسانه‌ها، مالکان و نیروهای بیرونی نمی‌توانند آن را کاملاً کنترل کنند. اینجاست که نظریۀ کریس اندرسون و دیوید سلی به ذهن می‌آید: حدود‌ پنجاه‌درصد رخدادهای هر مسابقه تنها به بخت برمی‌گردد. زیبایی فوتبال از بردن فرا می‌رود،‌ چرا که هدفی بسیار بزرگتر در میان است:‌ ایجاد‌ لذتِ گریز از واقعیت برای میلیون‌ها هوادار، و مجال سخن گفتن. این نکته در پسِ نوشته‌های انتقادی دورسی و دمنگتی نهفته است. رویکرد آن‌ها به موضوع بسیار متفاوت است، ‌اما هر دوْ ماهیت‌ فوتبال و محوریت هواداران را درک کرده‌اند. چکیدۀ مناسب بحث می‌تواند آن نکته‌ای باشد که دورسی از زبان یکی از هواداران مصری در سال ‌۲۰۰۸ نقل می‌کند که عموم هوادارانِ آن باشگاه «حداقلِ دستمزد را می‌گیرند و زندگی‌شان با سختی می‌گذرد. تنها دل‌خوشی‌شان این است که روزهای جمعه دو ساعت به استادیوم بروند [...] اجبار برای ‌بُردن‌ هر بازی از همین روست. چون اینْ زندگیِ مردم را شاد می‌کند».اطلاعات کتاب‌شناختی:دورسی، جیمز ام. آشفته‌بازار فوتبال خاورمیانه، ۲۰۱۶Dorsey, James M. The Turbulent World of Middle East Soccer. 2016دُمنگتی، راجر. از صفحۀ آخر تا اتاق نشیمن؛ سفر فوتبال از رهگذر رسانه‌های انگلیسی، انتشارات اوکلی، ۲۰۱۴Domeneghetti, Roger. From the Back Page to the Front Room: Football's journey through the English media. Ockley Books, 2014* این مطلب تلخیص شده است.پی‌نوشت‌‌ها:* این مطلب با عنوان Beyond the Beautiful Game: Football as a Means for Control and Protest در وب‌سایت ال.اس.ای منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۳۰ آذر ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان آن‌سوی زیبایی؛ فوتبال به‌مثابۀ کنترل و اعتراض ترجمه و منتشر کرده است.[۱] Social Housing[۲] Private Eyeمجله‌ای انگلیسی شبیه به «گل آقا» که شهرت آن به چاپ مطالب و کاریکاتورهایی طنزآمیز درباره سیاستمدارها یا دیگر چهره‌های معروف است.[۳] Football Supporters Association (FSA)[۴] Roy of The Rovers[5] John Morgan[۶] لقب تیمِ فوتبال وُلورهمپتون وَندرِرز، باشگاه فوتبالِ انگلیسی در شهر وُلور همپتون.
Viewing all 2665 articles
Browse latest View live




Latest Images